جایی رسیدم که دیگر امیدم، ناامید شده بود و فکر میکردم دیگر هیچ چیز قابل تغییر نیست، یک زندگی پوچ و سیاه و بیهدف، هر چه میگذشت سختتر و تکراریتر از روز قبل و فکر میکردم آخر خط هستم، بریده بودم، سردرگم ادامه میدادم، فقط زنده بودم، زندگی نمیکردم فقط اسم همسر و مادر را یدک میکشیدم؛ چون نه آرامشی، نه محبتی و نه احترامی بود. دست تقدیر پای من را به کنگره باز کرد، با ورود به اولین جلسه بغض گلویم را به هم میفشرد و چشمانم توان نگهداری اشکهایم را نداشتند. وقتی مسافران و همسفران مشارکت میکردند، صحبتهای آنان دلگرمم میکرد، این همه حس و حال خوب انرژیهای مثبت تمام وجودم را احاطه کرده بود.
حس آرامش و امنیت گرفته بودم، گویی گمشدهام را پیدا کرده بودم، جایی که بوی آرامش، عشق، گذشت، امنیت و مهربانی...در آنجا استشمام میشد. اولین جلسه روزنه امید را در قلبم بوجود آورد، دستان با محبت و آغوش گرم همسفران، حس امنیت را برایم به ارمغان آورد. در آنجا من همسرِ معتاد نبودم، همسفر بودم، آری من در اوج تاریکی روزنه نور را دیدم و شنیدم که باید ببخشم، باز هم صبوری کنم، گذشت کنم و عشق بورزم، من هنوز ابتدای راهم باید قوی باشم؛ چون باید بال پرواز شوم. از خدا میخواهم کمکم کند تا بتوانم ادامه دهم و جا نزنم.
به امید رهایی همه مسافران و همسفران صبور
نویسنده: همسفر زهره رهجوی راهنما همسفر سمیرا (لژیون هشتم)
ارسال مطلب: همسفر سمیه دبیر سایت
همسفران نمایندگی شعبه فردوسی
- تعداد بازدید از این مطلب :
80