سلام دوستان علی هستم مسافر.
سپاسگزار خداوند هستم که اذن ورودم به کنگره را صادر نمود، از آقای مهندس، خانواده محترمشان و راهنمای دلسوزم که بسیار برای من زحمت کشیدند کمال تقدیر و تشکر را دارم.
سالها بود، که اسیر سایهی خود بودم. نه اسیر یک مادهی شیمیایی، بلکه اسیر دروغی که هر روز به خودم میگفتم: “فردا تمام میشود.” هر شهری، هر کلینیکی، هر روشی که امتحان کردم، فقط یک توقف کوتاه بود.
آن دوران، تاریکی بود، اما نه یک تاریکی مطلق؛ یک تاریکیِ پر سروصدا، پر از اضطراب و پر از خجالت. هر بار که به آینه نگاه میکردم، غریبهای را میدیدم که متعلق به من نبود.
حاضر بودم پول کلانی بدهم که وقتی صبح از خواب بیدار میشوم دیگر نیازی به مواد مخدر نداشته باشم، اما نمیشد.
تا اینکه سرنوشت و لطف خداوند من را به جایی هدایت کرد (کنگرهی۶۰) که از پیش، همهی راهها، خطا رفته بودند.
اینجا نه خبری از دستورات خشک بود و نه وعدههای پوشالی. اینجا فقط تجربهی کسانی بود که دستهای خودشان را در آتش داشته و اکنون سوخته نبودند؛ بلکه نور شده بودند. راهنماهایی که خودشان روزگاری در باتلاق من دستوپا میزدند، اکنون با لحنی آرام و مقتدر، مسیر را نشان میدادند.
یازده ماه گذشت. یازده ماه قدم زدن در روشی که بر پایهی “باید”، نه “خواستن”، بنا شده بود. در این مسیر، من متوجه شدم که مصرف مواد مخدر، یک نوع بدهی بود که آن را به آیندهی خودم پرداخت میکردم. حال، با روش صحیح، زمان پس دادن آن بدهی با بهرهی مضاعف فرا رسیده بود: پرداخت بهای آزادی از طریق خدمت.
در این مدت هرگاه وارد لژیون سردار میشدم؛ (جایی که انسانها، نه برای گرفتن، بلکه برای دادن، گرد هم میآیند. جایی که اعضای بهبودی یافته، بدون هیچ چشمداشتی و با تکیه بر همان “حال خوب”، سرمایهی خود را فدای رهایی دیگرانی میکنند که دقیقاً دیروز جای من ایستاده بودند) حس میکردم به آن لحظه بزرگ نزدیک میشوم.
لحظهای که سنگ بنای حقیقی درمان در قلبم گذاشته شد، جملهای از زبان دیدهبان محترم اصغر منصوری شنیدم. او با صدایی که از عمق تجربهی سخت گذشتهاش برمیخاست، پرسید: “واقعاً حال خوب چقدر میارزد؟”
این جمله، نه یک نصیحت، بلکه یک کالبدشکافی بود. این سوال مثل یک نورافکن در تاریکترین گوشهی روح من تابید و من برای اولین بار دیدم که برای به دست آوردن “حال خوب واقعی” چقدر ارزش قائل نشده بودم. آن حال خوب را نه با پول میشد خرید، نه با تلاش لحظهای به دست میآمد؛ بلکه نیازمند یک تعهد عمیق و یک سیستم بود. سیستمی که در آن، حرکت من وابسته به حرکت دیگران بود و بالعکس.
.jpg)
وقتی برای اجازه پهلوانی نزد آقای مهندس میرفتیم، یک حس غریبی داشتم. آیا این پول، بهای آن یازده ماه سختی بود یا قدردانی؟
زمانی که نشستنم در کنار آقای مهندس و سوال میپرسید؛ برای اولین بار حس کردم که دیگر چیزی را از جهان نمیخواهم، بلکه میخواهم جزئی از راهحل باشم. آن لحظه، دیگر وزن و مقدار پول نبود، بلکه وزن آزادی بود که با این پول برای فرداییهایم خریدم. این آزادی، متعلق به من نبود که صرفاً از آن استفاده کنم؛ بلکه میراثی بود که باید به نسل بعدی و مسافرانی که در راهند، منتقل میشد.
من دیگر مصرفکننده نیستم. من دیگر نیازمند نیستم. من حالا یک "پهلوانم"؛ پهلوان نه به خاطر رقم مالی، بلکه به خاطر اینکه توانستم ارزش “حال خوب” را درک کنم و حاضرم هر آنچه دارم را فدای آن کنم تا فرد دیگری بتواند طعم حقیقی نفس کشیدن را بچشد. بهای نفس تازه کشیدن، همان نفسی است که برای نجات دیگری میدهی.
تهیه و تایپ: مسافر حجت
تنظیم و ارسال: گروه سایت
نمایندگی خواجو
- تعداد بازدید از این مطلب :
241