در ادامهی جلسه کارگاه آموزشی عمومی، جشن اولین سال رهایی راهنمای محترم لژیون هفدهم، مسافر امین با راهنمایی راهنمای محترم، مسافر مرتضی برگزار گردید.
سلام دوستان امین هستم مسافر، آخرین آنتی ایکس مصرفی تریاک، مدت ۱۰ ماه و 10 روز سفر کردم به روش DST،ورزش در کنگره ، دارت و شنا، راهنما مسافر مرتضی، رهایی 1 سال و 5ماه.




سخنان راهنمای مسافر:
سلام دوستان مرتضی هستم مسافر. خیلی خوشحالم که امروز در این جایگاه قرار دارم.
یکسال رهایی امین عزیز را به خودش، همسفر محترمش، دو همسفر عزیزشان و همچنین به راهنمای همسفرشان، خانم شفیعه، صمیمانه تبریک عرض میکنم.
آرزو میکنم این اتفاق برای تکتک بچههایی که وارد کنگره میشوند رخ بدهد؛ چرا که این تولدها پیام دارند.
پیامش برای منِ نوعی که هنوز در مسیر هستم، شاید تردید دارم به کنگره، تردید دارم به روش DST، همین برگزاری تولدهاست.
من فکر میکنم دیگر حجت بر هر فردی که وارد کنگره میشود و واقعاً خواست درمان و رهایی دارد، تمام شده است.
اگر بخواهم به زعم خودم پیام تولد امین را بگویم، چند واژه به ذهنم میآید:
قبول اشتباه، استقامت در مسیر، و پشتکار و تلاش.
چرا اینها را میگویم؟
شاید بعضی از شما شرایط امین را ندانید و از مشکلی که در سفر اولش پیش آمد خبر نداشته باشید.
امین عزیز یک سفر ناتمام داشت؛ البته به زعم خودش تمام شده بود. رهایی گرفت، در آزمون راهنمایی شرکت کرد و شال نارنجی راهنمایی را هم قبول شد.
اما متأسفانه به دلیل شرایط ناگواری که در زندگیاش پیش آمد، با وجود اینکه همه کارهایش هم انجام شده بود و فقط منتظر تماس تهران بود تا شالش را بگیرد، برگشت خورد.
امین برادر لژیونی من بود؛ ما در لژیون شش نمایندگی شفا با هم سفر کردیم.
او شاید یک یا دو سال دیرتر از من وارد مسیر شد، شال را قبول شد، اما به دلیل مشکلاتی که پیش آمد، نتوانست آن شال را بگیرد و لژیون بزند.
اینها را میگویم تا معنای قبول اشتباه و استقامت در مسیر را بهتر درک کنیم.
امین ماند، به اشتباهش پی برد، دوباره به کنگره رجوع کرد و مجدد سفرش را ادامه داد.
این افتخار را داشتم که ادامه سفرش در لژیون من باشد.
روزهای اولی که امین سر لژیون قرار گرفت، حال و هوایش را هیچکدام از شما ندیدید؛ خیلی بههمریخته بود، خیلی پریشان و متأسفانه حالش اصلاً خوب نبود.
اما ماند، تلاش کرد و به آن چیزی که مدنظرش بود رسید.
میخواهم به یک نکته مهم اشاره کنم. حتماً شنیدهایم که پشت سر هر مرد موفق، یک همسفر آگاه و صبور قرار دارد.
من احساس میکنم اگر امین در خانه همسفری آگاه، صبور و آرام نداشت، قطعاً نمیتوانست این سفر را به سرانجام برساند. نقش همسفر را نباید هیچکدام از ما در زندگیمان فراموش کنیم.
نقش همسفر، آرامش است؛
نقش مرد، امنیت برای خانه است.
اما بدون آرامش، امنیت هم شکل نمیگیرد.
اگر منِ مسافر امروز میخواهم سفری داشته باشم که به رهایی و درمان ختم شود، قطعاً همسفر من یکی از بالهای پرواز من است و نباید نقش او را نادیده بگیرم.
فکر میکنم پیام تولد امین از نگاه من این است:
قدر همسفرانمان را بدانیم،
قدر کنگره را بدانیم،
قدر جایی که در آن هستیم را بدانیم.
بار آگاهی، آموزش و همین آرامشی که عرض کردم، قطعاً بر دوش راهنمایان همسفر و گروه خانواده است.
از همینجا مجدداً هفته همسفر را تبریک عرض میکنم و قدردان زحمات همه همسفران هستیم.
انشاءالله هر کسی که وارد این کنگره میشود، به درمان برسد و با حال خوش از این کنگره عبور کند.
مرسی که به صحبتهای من گوش کردید.
.jpg)
سخنان مسافر امین:
سلام دوستان امین هستم یک مسافر.
سپاسگزار خداوند هستم بابت این فرصت و این جایگاه. از ایجنت محترم و گروه مرزبانی صمیمانه تشکر میکنم.
از دوستانی که مشارکت کردند هم ممنونم؛ خوبیها که لطفشان بود و بدیهایی که گفتند را با جان و دل میپذیرم. از راهنمای خوبم، آقا مرتضی، واقعاً خیلی خیلی سپاسگزارم.
از راهنمای همسفرم، خانم شفیعه، بسیار تشکر میکنم و از همسفرم، سپاس ویژه دارم که در ادامه حتماً دربارهاش صحبت میکنم. به خانم شفیعه بابت ایجنت شدنشان تبریک عرض میکنم و امیدوارم در این مسیر هم موفق باشند.
چند روز قبل، راستش با همسفرم صحبت میکردم. به او گفتم:
«من پنج، شش دقیقه آن بالا فرصت دارم صحبت کنم؛ از چه بگویم؟ از کجا شروع کنم؟
از تو به عنوان همسفرم بگویم؟
از راهنمایم بگویم؟
از راهنمای تو بگویم؟
از خودم بگویم؟
از کجا شروع کنم و به کجا برسم؟»
پارسال، سال ۱۴۰۲، وقتی وارد لژیون آقا مرتضی روحانی شدم، ایشان سفر دومیها را کنار خودشان مینشاندند و سفر اولیها جلو مینشستند.
این کار پیام داشت؛ پیامی که میگفت سفر اولیها باید سفر دومیها را ببینند، آنهایی که جلو نشستهاند بدانند هر چیزی شدنی است، میشود به سفر دوم رسید و میشود به درمان رسید.
من گفتم:
«آقا، به من هم اجازه بدهید کنار سفر دومیها بنشینم.»
چون من هم الگوی موفقیت را در خودم دارم و هم الگوی شکست؛ هر دو را با خودم دارم.
برگردیم عقبتر؛ سال ۱۴۰۱، لژیون شش نمایندگی شفا، با راهنمایی آقا مجید شورابی سفرم را شروع کردم.
سفری که اگر بخواهم بگویم، بالای نود بود.
آن موقع که من تازه وارد لژیون شده بودم، آقا مرتضی آزمون همان سال را قبول شده بودند؛ تازه راهنمایی قبول شده بودند و منتظر تماس و گرفتن شال بودند.
یعنی آقا مرتضی، اولین رهجوی آقا مجید و اولین راهنمای آن لژیون بودند که قبول شده بودند.
سفر ایشان تمام شد و منتظر شال بودند و من تازه وارد مسیر شده بودم.
سفرم تمام شد و واقعاً هم خوب بود.
در سال ۱۴۰۰ در آزمون شرکت کردم، مردادماه، و شال راهنمایی را هم قبول شدم؛
اما چهار، پنج ماه بعد، دوباره همهچیز خراب شد.
وقتی سفرم خراب شد، انگار دنیا روی سرم خراب شد.
با کولهباری از ناامیدی؛ تهِ تهِ ناامیدی.
اینکه بیرون بروی، به مراکز مختلف مراجعه کنی و نتیجه نگیری، یک درد است؛
اما اینکه بیایی کنگره، بالا برسی و دوباره سقوط کنی، خیلی سنگین است… خیلی.
وقتی دوباره خواستم سفرم را شروع کنم، آقا مجید گفتند:
«میخواهی صحبت را عوض کنی؟»
پچپچها، نگاه اطرافیان… واقعاً خردم میکرد.
گفتم: «نه آقا، میخواهم خاک شوم، خورد شوم و دوباره ساخته شوم و بیایم بالا.
اصلاً نمیخواهم شعبهام را عوض کنم؛ فقط بگویید چه کار کنم که از این وضعیت بیرون بیایم.»
گفتند: «میخواهی درست سفر کنی و درست رها بمانی؟»
گفتم: «صد درصد.»
گفتند: «باید پیکنیک ببری خانه، مصرف کنی و همسرت برایت چاینبات درست کند و بیاورد.»
گفتم: «هر کاری بگویید انجام میدهم، اما این کار را واقعاً نمیتوانم.»
درست است که سه چهار سال آخر، همسرم در جریان بود و با من به کنگره آمد و همسفرم شد،
اما چنین صحنهای را از من ندیده بود و خودم هم اصلاً نمیتوانستم انجامش بدهم.
گفتند: «نه، باید انجام شود؛ چارهای نیست.»
اینها را به همسفرم گفتم.
پیکنیک را ـ نمیدانم از کجا ـ از انباری خانه مادرش آورد.
گفت: «این پیکنیک فقط گاز ندارد، باید بروی گازش کنی.»
گفتم: «بیخیال، چرا؟!»
گفت: «نه، هر کاری گفته شده باید انجام شود.»
میخواهم بگویم همسفر یعنی این…
چقدر باید دلت بزرگ باشد که چنین کاری را انجام بدهی.
منِ مسافر، فقط ده ثانیه خودم را بگذارم جای همسفرم؛ آیا میتوانم چنین کاری بکنم؟
اصلاً میتوانم حتی به آن فکر کنم؟ چهار، پنج ماه به این شکل ادامه دادم.
انگار خودم داشتم سیم را به گوش خودم میزدم و میکشیدم.
از فشار داشتم منفجر میشدم.
به هر حال گذشت…
دوباره لژیون انتخاب کردم و باز هم آقا مرتضی روحانی را انتخاب کردم.
جلسه اولی که آمدم، واقعاً داشتم میترکیدم از فشار.
آقا مرتضی به من زنگ زدند و گفتند:
«چرا مشارکت نمیکنی؟»
گفتم:
«آقا، نمیتوانم مشارکت کنم، گریهام میگیرد.»
گفتند:
«بالاخره باید این کار را بکنی.»
جلسه بعد مشارکت کردم؛
اولین مشارکتم در آن لژیون…
بغضم ترکید، خیلی گریه کردم.
سه چهار دقیقه صحبت کردم، همراه با گریهای بسیار سنگین.
جالب اینجاست که همان مشارکت و همان اشکها باعث شد چند نفر از رهجوها ـ که الان سفر دوم هستند ـ بعدها به من بگویند:
«آن مشارکت تو و آن اشکی که ریختی ما را نگه داشت. حتی در سفر دوم، وقتی میخواستیم بلغزیم، یاد حرفهایت افتادیم و ماندیم.»

سخنان راهنمای همسفر:
عشق، قامتها را راست میکند، اندیشهها را پاک میسازد و حیات را برای گزینش بهتر در انسان تقویت میکند؛ و انسان را به سوی تمامی علوم فرا میگیرد.
پس تویی همسفر راهش؛ با ما همراه شو تا ندانستنها را بدانیم و ناشنیدنیها را بشنویم.
سلام دوستان شفیعه هستم همسفر احمد.
خدا را بسیار شاکرم که امروز شاهد رهایی آقا امین و خانم سحر هستم. این رهایی را به خودشان و به راهنمای بزرگوارشان صمیمانه تبریک و شادباش عرض میکنم.
میخواهم خیلی صریح صحبت کنم، به دلیل ضیق وقت.
یادم هست خانم سحر اوایل که در لژیون من بودند، همان دغدغههایی را داشتند که اغلب همسفران دارند:
چرا من باید سیدی بنویسم؟ چرا باید بیایم؟ و کلی «چرا»ی دیگر.
از آنجایی که بار مسئولیت عموماً در سفر به عهده همسفر است، میگفتند:
«من فرصت نمیکنم، دائم باید به بچهها رسیدگی کنم، کلاس ببرم، برگردانم، من نمیتوانم سیدی بنویسم.»
به ایشان گفتم:
«سحر جان، اگر میخواهی سیدی بنویسی، نیم ساعت زودتر از خواب بیدار شو و نیم ساعت دیرتر بخواب. همین یک ساعت برای نوشتن کافی است.»
واقعاً با دل و جان پذیرفت و بعد از مدتی دیدم با تمام دغدغههایی که داشت، نوشتن سیدیهایش شروع شد.
کمکم خدمتهایی را که در حین سفر میتوانست انجام دهد، انجام داد و از همه مهمتر اینکه هیچوقت بدگویی آقا امین را پیش من نکرد.
از مشکلات، دغدغههای مالی و مسائلی که در همه زندگیها وجود دارد صحبت میکرد، اما همیشه میگفت: «آقا امین مهربان است، حواسش به ما هست، اما نمیدانم چرا درست نمیشود.»
نگران این موضوع بود و طبیعی هم بود؛ چون آقا امین باید از گذرگاههایی عبور میکرد که خودشان بهتر از هر کسی میدانستند.
و خانم سحر به زیبایی، عشق، تعهد و وفاداری را در این زندگی ثابت کردند. نه سال ماندن در مسیر کنگره، حرفهای زیادی در خود دارد.
یک خاطره بگویم:
زمانی که آقا امین در سفر بودند، یادم هست راهنمایشان ایشان را جریمه کرده بودند؛ باید صبحانه درست میکردند و ظرفها را میشستند. قاعدتاً این کارها را چه کسی انجام میدهد؟ همسفر.
همسفر است که ظرف میشوید و تدارک صبحانه را میبیند.
آن روزها گفتند: «این چه جور جریمهای است که آقا امین جریمه میشود ولی من هم دارم جریمه میشوم؟»
به ایشان گفتم: «در این مسیر باید با هم جلو بروید.»
چیزی نگفتند و فقط گفتند: «اتفاقاً بگذار این مسیر طی شود.»
فقط یکبار این موضوع را به من گفتند و بعدها متوجه شدم این ماجرا یک سال ادامه داشته؛
و این خیلی حرف است…
اینکه یک همسفر یک سال، با صبر، با جان و دل، ظرف بشوید و به امید رهایی مسافرش ایستادگی کند.
پس میخواهم این را بگویم: همسفران عزیز، در این مسیر به هر آنچه راهنما میگوید و هر آنچه سیستم میگوید ایمان داشته باشید.
شِکوه و نالهها را کنار بگذارید؛ قطعاً روزی این معجزه برای تکتک شما عزیزان هم رخ خواهد داد.
امیدوارم زندگی آقا امین و خانم سحر همواره غرق در سرور و شادی باشد.
به فرزندان گلشان هم تبریک عرض میکنم؛ قطعاً این دختر و پسر عزیز، به پدر و مادرشان افتخار خواهند کرد.
و امیدوارم خانم سحر، از امروز که یومالفصل جدیدی در زندگیشان آغاز شده، بیش از پیش بدرخشند؛
چرا که وادی یازدهم میگوید «چشمههای جوشان»؛ حرف از یک چشمه نیست، چون تکامل در جمع صورت میگیرد.
وقتی یک مسافر، راهنما میشود، همسفرش هم باید همان مسیر و همان چشمه جوشان را در خود تقویت کند تا با هم، این رود خروشانِ زندگی را به سرانجام برسانند.
متشکرم که به صحبتهای من گوش دادید.

سخنان همسفر:
طاقتِ غم نیست، برو؛ آوازهی عشق چون تو کم نیست، برو.
ای جان، تو بیا؛ اگر نمیخواهی بترسی و میترسی، کار تو هم نیست، برو.
سلام دوستان سحر هستم همسفر امین،
خیلی خدا را صد هزار مرتبه شکر میکنم. ابتدا از آقای مهندس، آقای استاد امین، استاد جهانبینی، خانم محترم ایشان و خانم آنی، ایجنت محترم، مرزبانان عزیز و دوستداشتنی، راهنمای محترم مسافرم و راهنمای عزیز و دوستداشتنی خودم کمال تقدیر و تشکر را دارم.
مسافرم خیلی از من تعریف کردند؛ لطف و محبتشان بود. اما زمانی که شمع را فوت کردم، این را گفتم: واقعاً وقتی مسافرم به کنگره میآمد، من بیشتر از او زجر میکشیدم. شاید آنها دلبستگیشان به مواد بود، اما منِ همسفر هم به چیزهایی در زندگی و عمرم دلبستگی داشتم و میدیدم کنار گذاشتن آنها چقدر سخت است. او ذرهذره آب میشد؛ وقتی حمام میرفت، زیر دوش میایستاد، پاهایش تیر میکشید. و من کنار او فقط این حس را داشتم که باید بالِ او شوم تا بتواند پرواز کند.
هر بار مشکلات مالی و زندگی پیش میآمد. این فراز و فرودها برای افراد متفاوت است؛ یکی بیماری فرزند دارد، یکی نداری، یکی ضعف و نادانی. اما مسافر من برعکس، بسیار دانا و آگاه بود؛ چیزی که نمیتوانست انجام دهد، پیادهسازی داناییهایش بود. از همان سالهای اول ازدواج، چالش من با او همین بود.
اما روی دیگر سکه زیباتر بود؛ چرا که اوضاع من از مسافرم بدتر بود. منیتی که داشتم، آنقدر خودم را بزرگ و بالا میدیدم که اصلاً با کسی به قول معروف چای نمیخوردم؛ و این خیلی بد بود. کنگره کمکم به من نشان داد و یکییکی گرههایم باز شد. نیروهای منفی وجودم، لایهلایه کنار رفت. دیگر به مسافرم کاری نداشتم؛ حتی این حس را نداشتم که کنار او هستم و کمکش میکنم. همهی حسم این بود که سحر، به خودت کمک کن؛ به بچههایت.
تنها خدمت و کمکی که کردم، حفظ سنگر آرامش خانه بود؛ با بچههایم بگو و بخند کردم تا سفر تمام شود. چون واقعاً سفر سخت و دشواری است، اما وقتی تمام میشود، لذت پایانش بسیار شیرین است.
ذهنیتم همیشه این بود که زندگی مثل باغی است؛ همهی ما کامل نیستیم، من هم مستثنی نبودم. اما مسافر من واقعاً منحصر به فرد بود. در تمام صفات خوب، وقتی آقای مهندس از مهربانی، گذشت، مسئولیتپذیری و فداکاری سخن میگویند، او نمونهای از آنهاست. تنها نکتهای که مرا ناراحت میکرد، این بود که خودش از درون خوشحال نبود؛ استرسهای درونی، جوشهایی که میزد، حالتهایی که داشت، مرا آزار میداد.
همیشه به او میگفتم: «امین، خودت خوشحال باش؛ به فکر خودت باش؛ خودت را نجات بده؛ آرام باش. اگر شاد باشی، زندگی گلستان میشود.»
زندگی ما باغی بود که علفهای هرز داشت. من هم داشتم، مسافرم هم تکوتوک داشت. این علفها هرس شدند و زندگی ما بستانی شد؛ برای خودش گلستانی شد.
واقعاً سپاسگزارم از اینکه به من وقت مشارکت دادید.
.jpg)
سخنان همسفر:
سلام دوستان آیناز هستم همسفر بابام، از آقای مهندس و خانوادهاشون تشکر می کنم.
.jpg)


مرزبان خبری: مسافر علیاصغر
عکاس: مسافر مجتبی ل16
صوت: مسافرین علیرضا ل۷ و رضا ل۳
تایپ: مسافرین حسین ل۱ و علی ل۱۸ و مالک ل19
ارسال خبر: مسافر امیر ل۱
- تعداد بازدید از این مطلب :
1103