مشارکت تعدادی از اعضای لژیون دوم نمایندگیشفا در باب دستور جلسه هفته
" وادی یازدهم کتاب عشق "
.jpg)
مسافر مجتبی:
در ابتدای ورودم به کنگره، با انبوهی از شکستها و اهداف ناتمام، خسته از راه و غرق در ناامیدی بودم؛ به گونهای که دیگر یاری رفتن نداشتم و نشستم، اما بسیار ناامید. چند ماهی از سفرم گذشته بود که احساس کردم آن اشتهاي سيريناپذير مواد مخدر دیگر آنچنان بر جسم و روان من سوار نیست. با مشورت راهنمایم، به نوشتن سیدیها ادامه دادم و کمکم امید به زندگیام بازگشت.
نمیخواهم کلیشهای صحبت کنم؛ گاهی تنها هستم و گاهی در جمع، گاهی میخندم و گاهی میگریم، گاهی احساس خوشبختی و گاهی احساس بدبختی میکنم. گاهی شجاعم و گاهی میترسم، گاهی عصبانی و گاهی خوشحالم. اما من ادامه میدهم. کنگره به من آموخت که من جواب تمام سؤالها را ندارم و مشکلات را باید خودم حل کنم. تازه من تنها اینگونه نیستم؛ این احساسات به سراغ همه آدمها میآید. پس ادامه میدهم. اگر خسته شدم، مینشینم خستگی در میکنم و دوباره با کمک راهنمایم ادامه میدهم، زیرا میدانم که چشمههای جوشان به رودهای خروشان میرسند.
.jpg)
مسافر محمود؛
با ورود مسافرم به کنگره آموختم که برای درست زندگی کردن، آموختن و رهایی از چنگال اعتیاد، تنها راه، گوش دادن و تسلیم بیقید و شرط در مقابل راهنما و دل سپردن به سیدینویسی است.
این مسیر به ما میآموزد که هر آنچه در اثر اعتیاد از دست دادهایم، با آموزش صحیح و اجرای دستورالعملها، قابل بازپسگیری است.
.jpg)
مسافر ابراهیم:
انگار همین دیروز بود که با خواست خداوند، صندلیای برای من خالی شد. خسته و با دنیایی سؤال بیپاسخ بر روی آن صندلی نشستم. دقیقاً یادم است، احساس غریبی داشتم؛ سکوت کردم، چرا که نه جوابی در دست داشتم و نه حرفی برای گفتن. تنها یک چیز را میدانستم: عنان زندگی بهشدت از دستم در رفته بود و بهسرعت در سراشیبی سیر نزولی پیش میرفتم. در انتهای جلسه، راهنمایم به من گفت بیستم تا با او صحبت کنم، و من تنها یک کلمه گفتم: «چشم». بعد از جلسه با من صحبت کرد و از مواد مصرفیام سؤال پرسید. پاسخی دادم که احساس عجیبی در من ایجاد کرد؛ اولین بار بود که بدون خجالت و سرخوردگی، مصرفم را با کسی در میان میگذاشتم که هنوز اطمینان چندانی به او نداشتم، اما احساس خوبی به او داشتم و هنوز آن حس با من همراه است.
چند روزی گذشت و من همچنان سردرگم بودم و هیچ درکی از صحبتهای بچهها نداشتم. دست میزدم چون دیگران دست میزدند. با کلی خجالت خودم را «تازهوارد» معرفی کردم، سر لژیون نشستم و باز هم سکوت و نفهمیدن حرفهای راهنما. گاهی سخنان استادم را قضاوت میکردم و گاهی حرفهای او را با زندگیام مقایسه میکردم.
استادم آدم سختگیری بود و من واقعاً متوجه نمیشدم این سختگیریها برای چیست؛ حتی گاهی میگفتم این کار او اشتباه است. کمکم متوجه شدم که رویه سیدی نوشتن بهموقع، جلسه آمدن و مرتب لباس پوشیدن، برای او حساس است. مجبور شدم کارهای زیادی را حذف کنم و با بعضی از رفقا ارتباط کمتری داشته باشم تا نظمی در رفتوآمدم به جلسه ایجاد کنم. اما دروغ چرا، مدتی این کارها را به خاطر انتظارات استادم انجام میدادم. امروز سیدی مینویسم، بهموقع به جلسه میآیم و دوستانی پیدا کردهام و حالم خوب است. اکنون پنج ماه از آن رنگپریده، شانهخمیده روی آن صندلی در گوشه کلاس میگذرد. هنوز روی آن صندلی مینشینم، هنوز هم وقتی دیگران دست میزنند من هم دست میزنم، هنوز هم احساس خوبی به راهنمایم دارم، هنوز هم بعضی از حرفها را نمیفهمم، ولی میدانم که خوب بودن در «جاری بودن» است، زیرا چشمههای جوشان به رودخانههای خروشان میرسند.
مرزبان خبری: مسافر علیاصغر
ارسال: مسافر محمدرضا ل7
- تعداد بازدید از این مطلب :
76