"بسم رب النور؛ بهنام خدایی که ما را از تاریکیها به سوی روشنایی هدایت کرد." سلامی به گرما، روشنایی و درخشش رهایی؛ سلام بر بزرگمرد، استاد و بنیانگذار رهایی، آقای مهندس و خانواده محترمشان؛ اگر واژه «رهایی» را بارها تکرار میکنم، از روی عادت نیست؛ این کلمه مثل در و الماس کمکم وارد زندگیمان شد، درخشید، روی جانمان نشست، قدرت و انرژی فوقالعادهای به ما بخشید؛
تکرارش از روی عشق، ایمان و حقیقتی است که با تمام وجود لمس کردهایم. بعد از یکسال تلاش توانستیم، حصاری را که سیسال ما را در خود محبوس کرده بود، ذرهذره و گرهبهگره از بین ببریم؛ حصاری که قلبمان را فشار میداد، توان ادامه و تابآوردن را از ما گرفته بود؛ بارها خواستیم از آن بیرون بیاییم و حتی به دفعات بیرون آمدیم، اما کوتاهمدت و با تخریب بیشتر برگشت خوردیم؛
چرا که جسم رها شده بود، اما ذهن همچنان درگیر بود و خلائی وجود داشت، خلائی که نامش جهانبینی بود. بارها و بارها تلاش میکردیم راه را پیدا کنیم؛ اما هر بار که قدمی در مسیر میگذاشتیم، نیروهای بازدارنده با قدرت بیشتری ما را به عقب میکشیدند و نمیگذاشتند وارد راه اصلی شویم؛ با یأس و ناامیدی میدیدیم که دوباره خستهتر و آلودهتر به جای اول برگشتیم؛
منِ همسفر واقعا کم آورده بودم؛ هر کاری میکردم راهی پیدا کنم که بازگشت به آلودگی نباشد، اما نمیشد؛ قبولش برایم سخت بود که باور کنم، اعتیاد درمان ندارد؛ اما جملهای که بارها شنیده بودم مدام در ذهنم تکرار میشد و بین امید و ناامیدی معلقم میکرد: «آن که لبش خورد به وافور، شسته میشود با کافور.» با این حال، چیزی در قلبم میگفت: کم نیاور، درست نیست، بالاخره یک راه و معجزهای پیدا میشود و ما راه را پیدا میکنیم؛
تا اینکه به اذن خدا با کنگره۶۰ آشنا شدیم؛ با خودم گفتم: تمام راهها را رفتیم، این را نیز امتحان میکنیم. وقتی وارد این مکان شدیم، در ابتدا کارگاه را دوست نداشتم؛ جو سنگینی بود و دقیقا نمیفهمیدم چه چیزی را تبریک میگویند؛ اما وقتی وارد بخش دوم شدم و در یک دورهمی کوچک با راهنمای تازهواردین شرکت کردم و شنیدم که گفتند: همه این آدمهایی که اینجا هستند، مصرفکننده بودهاند، باورم نمیشد؛
ما همیشه مصرفکنندهها را ژولیده، خمیده و نامرتب دیده بودیم؛ اما اینجا همه مرتب، تمیز و آراسته بودند؛ همین موضوع قوت قلبی برای ادامه دادن شد؛ بعد که وارد لژیون شدم، دقیقا جایی بود که دلم میخواست؛ دورهمی که در آن کسی، دیگری را نمیشناسد، پرسوجو از زندگی شخصی وجود ندارد، راحت مشورت میکنند و همه بهنوعی همحال و همحس هستند؛
واقعا دورهمی فوقالعاده پرباری بود. کمکم فهمیدیم ما زندگی میکردیم، اما بدون آنکه آموزش و جهانبینی وجود داشته باشد؛ در تاریکی بودیم و آن تاریکی ما را محصور کرده بود؛ اما حالا یکسال است که تازه متولد شدهایم، تازه رنگ و بوی زندگی را میفهمیم و احساس میکنیم رنگها همیشه کنارمان بودند، اما ما در تاریکی و بهت بودیم؛
امروز زیباییهای دنیا را میبینیم و با تمام وجود حس میکنیم. در هزارتوی آلودگی راه را پیدا کردیم و وارد دنیای روشنایی، نور، رنگها، محبتها، آموزشها و لذتها شدیم؛ این اتفاق جز با معجزه خدا ممکن نبود؛ معجزهای که در این نسل برای ما فرستاده شد و آن کسی جز این بزرگمرد دانشمند، آقای مهندس نبود؛
ایشان با سخنان پربار، دلنشین و آموزشهای ارزشمند و الهامبخش، از طریق سیدیها ما را با دنیای جدید و جهانبینی آشنا کردند. همیشه در کارتونها دیده بودم که وقتی شخصی وارد راه درست میشود، فلشهای نورانی مسیر را نشان میدهند و فرشتهای نامرئی کمکش میکند و این دقیقا برای ما اتفاق افتاد؛ آن فرشته برای ما، آقای مهندس بود. تمام اینها را مدیون کنگره۶۰ و این انسانهای فداکار هستیم؛
از این مرد بزرگ، خانواده محترمشان و همه استادان و زحمتکشان این مکان مقدس، صمیمانه تشکر میکنم. خدا را هزاران بار شاکریم که ما را به این راه هدایت کرد و امروز طعم واقعی رهایی را، دور از آلودگی، تجربه میکنیم؛ از خداوند برای جناب آقای مهندس، خانواده ایشان و تمام خدمتگزاران کنگره۶۰ سلامتی، تندرستی، برکت و طول عمر را آرزو دارم؛
از راهنمایم همسفر حوریه بسیار سپاسگزارم که در این مسیر سخت مرا همراهی کردند و برایشان آن بهترين را از خداوند خوبیها خواستارم. از خدا میخواهم ما را نیز جزو خدمتگزاران کنگره۶۰ قرار دهد تا روزی بتوانیم ذرهای از این نور را به دیگران منتقل کنیم و سهمی هر چند کوچک در روشن کردن دل انسانی دیگر داشته باشیم. خدایا! برای انجام این عمل عظیم شکر، شکر، شکر.
نویسنده: همسفر زهرا رهجوی راهنما همسفر حوریه (لژیون ششم)
رابط خبری: همسفر مریم رهجوی راهنما همسفر حوریه (لژیون ششم)
ویرایش و ثبت: همسفر سمانه رهجوی راهنما همسفر الهام (لژیون بیستوپنجم) نگهبان سایت
همسفران نمایندگی شادآباد
- تعداد بازدید از این مطلب :
165