English Version
This Site Is Available In English

گفتگو با دستیار دیدبان محترم همسفر حشمت در هفته بنیان

گفتگو با دستیار دیدبان محترم همسفر حشمت در هفته بنیان

آنچه باور است محبت است آنچه نیست ظروف تهیست
در هفته بنیان در خدمت همسفر حشمت هستیم اولین راهنمای همسفران اقا در کنگره 60
در کنگره به خاطر قلب مهربان و اخلاقی گرم همه او را عمو حشمت صدا میکنند به تبع این موضوع در گفتگو از واژه عمو حشمت استفاده میکنم
عمو حشمت علاوه بر خدمت های زیادی که در کنگره انجام دادند بیش از 20 سال در روزهای جمعه با گرمی میزبان همسفران و مسافران هستند و صبحانه جناب مهندس دژاکام را آماده میکنند و من در این چیزی جز عشق نمیبینم امروز وقت گرانبهاشون را به من دادند و من مفتخرم گفتگویی با ایشان داشته باشم.

برای شروع ازتون میخوام شروع آشناییتون با کنگره 60 و فعالیت در کنگره برایمان صحبت کنید.

بسم‌الله الرحمن الرحیم.
سلام دوستان، حشمت هستم همسفر
اول از همه از خدای خودم تشکر می‌کنم و بعد از خانواده‌ی آقای مهندس، که این بنیان و این بستر درمانی را برای ما به‌جا گذاشتند. واقعیتش، همان‌طور که در مصاحبه‌های قبلی هم گفته بودم، من با پدر آقا عباس امیرمعافی دوستی و رفاقت قدیمی داشتم. یک‌روز با من تماس گرفت و گفت پسرم دچار مشکل اعتیاد شده او را آوردیم کنگره. ایشان با راهنمایی آقای علی جلالی شروع کرد. اول پسرم آمد، بعد من خودم وارد شدم و با راهنمایی آقای صداقت به‌عنوان اولین همسفر وارد این پروسه درمانی شدم. اوایل منیت زیادی داشتم. حتی وقتی می‌خواستم بیایم آکادمی، این طرف و آن طرف را نگاه می‌کردم که کسی آشنا مرا نبیند! بعد کم‌کم به خودم آمدم.
بعدها فهمیدم همان‌طور که آقای مهندس فرمودند:
«یک تازه‌وارد باید زمان بگذرد تا بفهمد کِیست، کجا آمده و دست راست و چپش را در کنگره بشناسد تا بتواند سفر خوبی داشته باشد.»
آقای مهندس جای دیگری هم می‌فرمایند: «بعضی‌ها می‌آیند، کتشان گیر می‌کند، دیگر نمی‌روند!»
من دقیقاً همان بودم؛ همین که آمدم کنگره، دیگر ماندگار شدم. با همه‌ی شیطنت‌ها و شوخی‌هایم.
شرایط کاری من هم طوری بود که بیشتر اوقات در هواپیما یا محل‌های خلوت بودیم، زیاد با مردم برخورد نداشتیم، اما همیشه مؤدب بودیم و خلاف جدی نداشتیم؛ نهایتش شوخی و خنده بود. تا اینکه آمدم کنگره و نشستم در جلسه.همان روزهای اول گفتند: «می‌توانید به پارک هم بیایید.»
از همان زمان یک نگاه در ذهنم شکل گرفت: کنگره مثل یک کشتی است و ناخدای آن آقای مهندس؛ دقیق، محکم و مراقب. من هم ابتدا فقط تخم‌مرغ آب‌پز می‌آوردم برای صبحانه. کم‌کم چیزهای دیگر اضافه کردم. اما جالب است بدانید: حدود یک‌سال و نیم یا بیشتر، آقای مهندس اصلاً پیش من نمی‌آمد صبحانه بخورد الان که فکر می‌کنم می‌بینم داشتند محک می‌زدند که ببینند من واقعاً برای خدمت آمده‌ام یا دنبال چیز دیگری هستم. آن موقع تازه فهمیدم مسئله چیز دیگری است… موضوع فقط غذا نبود؛ موضوع آموزش، نظم و نگاهِ کنگره‌ای بود. ولی من بعدها فهمیدم اتفاقاً همین مسیر، همان چیزی بود که من احتیاج داشتم.
در ادامه باید یادی کنم از عزیز سفرکرده، مرحوم کوروش آذرپور. خیلی دوستش داشتم که خاطرات زیادی با هم از آن دوران داشتیم. روحشون شاد

 

عمو شما بعد از دکتر امین، اولین همسفرِ آقا هستید و اولین راهنمای همسفران آقا. چی شد که تصمیم گرفتید وارد این مسیر شوید و خدمتِ راهنمایی همسفران آقا را شروع کنید؟
ببینید، همه‌چیز ازلژیون اقای صداقت شروع شد. ما آن زمان تازه در کنگره بودیم؛ من و آقا رضا کنار هم می‌نشستیم. آقای صداقت همیشه طبق معمول برجک می‌زد و به ما می‌گفت: «حرف نزنید، تکون نخورید، فقط درست بنشینید.» روی ساختار وجود ما خیلی کار می‌کرد. آن روزها حشمت دیگر حشمتی سابق نبود؛ واقعاً داشتیم تغییر می‌کردیم. مدتی بعد، پدر آقای حامد شمس، آقای ابوالفضل شمس ـ که ایشان هم همسفر بودند ـ به جمع ما اضافه شدند. یک روز آقای مهندس ما را صدا کردند بالا و گفتند: «امتحان بدهید.» ما امتحان دادیم و هرکسی که پنجشنبه‌ها خدمت می‌کرد، شرکت کرد. شاید ۱۰ یا ۱۵ نفر بودیم. بعد امتحان، من گفتم که قبول شدم بعد آقا رضا قبول شد، بعد آقای حبیب‌الله… وقتی قبول شدیم، آقای مهندس گفتند بروید پایین و خودتان اعلام کنید که کمک‌راهنما شدید. ما هم به همان سبک رفتیم بالا، یکی‌یکی سلام و معرفی…
یک روز هم یک خاطره‌ای دارم که برای خودم خیلی خاص است:
آقای مهندس با آقا عباس امیرمعافی و آقای علی جلالی بودند. پسر آقای بابک هم بود. من آن طرف خیابان بودم و یهو بغض کردم. با خودم گفتم: «خدایا… میشه من هم یک روزی این‌قدر نزدیک به آقای مهندس باشم؟» برق وجودشان من را گرفته بود.
بعد چند سال توفیق شد؛ ما صبحانه خدمتشان بودیم، خیلی نزدیک. کم‌کم آموزش می‌گرفتیم، یاد می‌گرفتیم که وقتی آقا می‌آیند، باید چه کنیم و چه نکنیم.
و اما برگردم به سؤال شما…
من دیدم بهترین جایی که می‌توانم خدمت کنم، این مسیر است. آدم باید تشخیص بدهد که در کدام بخش ظرفیت و توان خدمت‌کردن دارد. من فهمیدم مسیر من همین است؛ خدمت در مسیر همسفران آقا. ادامه دادم. من هم فقط سعی کردم شکرگزار این خدمت  باشم.

 

عمو حشمت، به نظر شما حشمتِ قبل از کنگره و حشمتِ بعد از کنگره چه تفاوتی دارند؟ چه خصوصیاتی در شما تغییر کرده یا چه چیزهایی را آن زمان داشتید که امروز اصلاح شده؟
من قبل از کنگره واقعاً آدم شیطانی بودم. شیطنت داشتم، خیلی جوک می‌گفتم. اصلاً نمی‌فهمیدم «اعتیاد» یعنی چه. بعد از اعتیاد بچم حتی یک‌بار یک بچه که شاتوت می‌فروخت، پیشنهاد داد عقرب بیاوریم و در رختخواب بیندازیم! انقدر کلافه بودم که واقعاً لحظه‌ای فکر کردم انجامش بدهم. آن‌قدر از دستش حرص می‌خوردم که دنبال یک راه برای اذیتش بودم.
اما وقتی وارد کنگره شدم، نظرم درباره «اعتیاد» عوض شد. آموزش گرفتم.
از اجتماعی‌بودن گرفته تا برخورد در خانواده، نحوه صحبت‌کردن با بچه‌ها… همه چیز تغییر کرد.
این خانواده بزرگ؛ همان لحظه‌ای که می‌گویند: «سلام دوستان…»، حس می‌کنی همه خانواده‌ات‌اند.
الان هم همان حس را دارم.
من، حشمت، که همسرم می‌گفت: «از هیچ‌کس خوشت نمیاد» الان باور کن آدم‌هایی بودند که بیرون از کنگره خیلی بد رفتار می‌کردند، حتی به من. اما امروز نگاهشان می‌کنم و فقط لبخند می‌زنم. آرام شده‌ام.
قبلاً شب تا صبح مثل کتلت این‌ور و آن‌ور می‌شدم؛ با خودم فکر می‌کردم فردا چکار کنم؟ زندگی چیه؟ با این پسرم چه کنم؟ الان نه. آرامش دارم.
یک‌بار پسرم خماری داشت. صداش کردم، گفتم پول بریزم؟ آن زمان کارت نبود، پول نقد می‌دادم. امروز هم اگر نیاز باشد برایش می‌ریزم. فقط شکرگزارم.
من 65 ساله بودم که وارد کنگره شدم. الان ۸۷ ساله‌ام. 22سال از زندگی‌ام را مدیون کنگره هستم
یک روزی ساعت ۴ صبح رفتم پارک  همان روز یک کیف پول افتاده بود. لحظه‌ای یک حس منفی آمد که: «بابا بردار، پوله!» ولی فوری همان آموزش‌ها آمد بالا.
خودم به خودم گفتم: «تو به شاگردات می‌گفتی پول پیدا شده رو برندارید… پس خودت چرا؟»
کیف را بردم تحویل نگهبانی. قبلاً اگر همچین چیزی بود، می‌گفتم خدا فرستاده برای زن و بچه‌ام!
اما امروز نه که این آموزش کنگره است.
می‌خواهم به جوان‌ها بگویم:
سرتان پایین باشد، خدمت یاد بگیرید. اولین مرحلهٔ درمان، کلاس است.دومین مرحله، پارک طالقانی صبح درختکاری و جلسات من صبح‌ها در پارک زودتر از همه می‌رفتم، چراغ خاموش جارو می‌کردم، حریم موتور‌ها را مشخص می‌کردم. بعد دیدم بقیه هم یاد گرفتند و خودشان حریم را رعایت کردند که الان به عنوان مرزبان و نگهبان نظم خدمت میکنند
این یعنی آموزش. یک روز آقای مهندس به یکی از دستیارها گفته بود: «حشمت تعطیلی ندارد.»
من انرژی می‌گیرم از خدمت. مهندس اگر بخواهد تخم‌مرغ بخورد یا نه، فرقی ندارد؛ بحث ارزش غذایی نیست. بحث حس و برکت است.
من هنوز وقتی آقای صداقت را می‌بینم، رودربایستی دارم؛ پایم را جلو او دراز نمی‌کنم.او راهنمای من بوده و دوستش دارم.
در آخر…
به همسفران می‌گویم:
هر مقامی دارید، دم در بگذارید. اینجا باید ساده بیایی، بی‌منیّت بیایی، تا آموزش بگیری. من هم از آن منیّت‌ها داشتم؛ خیلی هم داشتم. ولی یک کلام از راهنما کافی بود تا مسیر زندگی‌ام عوض شود.
اگر طولانی شد ببخشید…
اما خوشحالم که فرصت گفتنش را دادید.

 

مصاحبه: همسفر علیرضا

 

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .