سومین جلسه از دوره پنجاه و هشتم کارگاههای آموزشی عمومی کنگره ۶۰، نمایندگی پروین اعتصامی اراک، با استادی راهنما مسافر حبیب، نگهبانی مسافر بهمن و دبیری مسافر علیرضا، با دستور جلسه "وادی دهم؛ صفت گذشته در انسان صادق نیست، چون جاری است" در روز پنجشنبه ۱۳ آذر ماه ۱۴۰۴ ساعت ۱۷:۴۵ آغاز به کار نمود.
در ادامه جشن اولین سال رهایی و تولد مسافر حمیدرضا برگزار شد..

سخنان استاد:
سلام دوستان، حبیب هستم، یک مسافر.
خدا را شکر میکنم که توفیق حاصل شد در این جایگاه باشم و خدمت کنم. از نگهبان عزیز هم تشکر میکنم که اجازه دادند در این جایگاه خدمت کنم.
بیستوهشتمین سال بنیان و تولد جناب آقای مهندس را پیشاپیش تبریک میگویم و صد هزار بار شکر میکنم که این در باز است و من امروز میتوانم روی این صندلی بنشینم، خدمت کنم و یاد بگیرم که صفت گذشته در انسان صادق نیست.
امروز تولد آقای حمید نیز هست. به آقا حمید و همسفران کوچولو، الینا و آوینا خانم، و همچنین به مادر محترم و خواهر محترمشان تبریک میگویم و خوشحال هستم که امروز در جلسه حضور دارند. خرسندیم که در خدمتشان هستیم. امیدواریم که با خدمتگزاری و تلاش، در جشنهای پنجسالگی و دهسالگی هم در کنگره حضور داشته باشند و همگی ما در کنگره ۶۰ باشیم و خدمت کنیم.
در مورد دستور جلسه «صفت گذشته در انسان صادق نیست»: اوایل ورودم به کنگره ۶۰ با دنیایی از ناامیدی، گوشهگیری و مشکلات آمدم. ناامید مطلق بودم و یک گوشه نشسته بودم. حتی لباسهایم را هم آورده و پشت در گذاشته بودم که اگر من را نگه داشتند، لباس داشته باشم. هیچ امیدی به زندگی نداشتم. در مسیر، وادی دوم و وادی دهم برایم بسیار تأثیرگذار بودند.
«هیچ مخلوقی جهت بیهودگی قدم به این حیات نمینهد» یعنی اینکه هر کسی دلیل و هدفی برای بودن دارد. من بهخاطر مصرف مواد فکر میکردم بهدردنخورم و راهی ندارم. همه جا میشنیدم که مصرفکننده آخرش با بیل آخر در بهشتزهراست و هیچ راه برگشتی نیست. اما کنگره آمد و این حرفها را نقض کرد. وادی دوم گفت: ما موجوداتی هستیم که برای دلیل و هدفی پا به حیات گذاشتهایم. وادی دهم نیز امید بزرگی به من داد و متوجه شدم که صفت گذشته در انسان صادق نیست.
وقتی به کنگره ۶۰ آمدم، راهنما میگفت اگر فقط برای هروئین و مواد سنگین آمدهاید، اینجا جای شما نیست. تعجب میکردم چرا. بعد توضیح داد که کنار مصرف، صفات و نیروهای دیگری آمده و ساختار اعتیاد را ساختهاند. درمان اعتیاد کار بسیار سختی است. کنگره هم راحت نیست؛ همانطور که در نوشتارها میگوید درمان «هم سخت است و هم سهل». چون با انسان سر و کار داریم؛ انسانی که از میلیاردها سلول و دو بخش آشکار و پنهان تشکیل شده و دنیایی پیچیده دارد. به همین دلیل، درمان اعتیاد سخت است و نباید آن را سرسری گرفت. درمان فقط دارو یا بیستویک روز نیست؛ مجموعهای از مسائل باید کنار هم قرار بگیرد تا صور پنهان درمان شود.
راهنمایم آقای رضا همیشه مثالی میزد و من از ایشان بسیار تشکر میکنم. همه ما برای شنیدن صدای روح، نیاز به راهنما داریم. بیرون از کنگره اوتی و پروتکل هست، اما یک چیز کم دارد؛ اینکه نیروی برتری کنار ما باشد تا در حد نیروهای بازدارنده بایستد و ما بتوانیم آنها را شکست بدهیم. راهنما همان نیروی برتر است که با انرژی و قدرت بالا کمک میکند بتوانیم از بازدارندهها عبور کنیم. برای قوی شدن روح، نیاز به راهنما داریم و من همیشه قدردان ایشان هستم.
راهنمایم میگفت اگر روزی دیدی کوه سرخه جایش نیست و رفته سمت کویر میقان، تعجب نکن. از این تعجب کن که تو تغییر بکنی. من برای مصرف مواد پول نداشتم، دزدی میکردم، دروغ میگفتم، غیبت میکردم و صدها ضدارزش دیگر. او میگفت اگر تو تغییر بکنی، جای تعجب دارد. خدا را شکر این تغییر در کنگره رخ داده است. کسی که هیچکس قبولش نداشت، حتی خانوادهاش، امروز تبدیل به انسانی مفید شده است. این خاصیت اعتیاد است که انسان را گوشهگیر و ناامید میکند، اما با حرکت و آموزش، انسان تغییر میکند. امروز در خانه، بین رفقا و حتی اطرافیان، مشورت میکنند که چه تصمیمی بگیرند و این یعنی تغییر.
در اینجا بعد از درمان اعتیاد متوجه میشویم که اصل ماجرا فقط درمان اعتیاد نیست. وقتی درمان میشویم و پشت سر را نگاه میکنیم، میبینیم اعتیاد چقدر موضوع کوچکتری نسبت به انسان است. اگر انسان درست شود، مسائل دیگر هم درست میشود.
نباید ناامید شویم، حتی اگر مصرف سنگین داشته باشیم. اینجا هر نوع مصرفکنندهای داریم؛ تزریقی، شیشهای و هر نوع دیگر. این روش، روش بدون نقص و علمی ثابتشده است و هیچ ناامیدی در آن وجود ندارد.

آرامش و آسودگی خاطر ما نتیجه سختیهایی است که آقای مهندس تحمل کردهاند. از روزهایی که تریاک جرم بود و ایشان با تریاک درمان میکردند، و چقدر اذیت شدند. اما ایستادند و از گذرگاههای سخت عبور کردند. امروز اگر مشکلی پیش بیاید، برای ما جای نگرانی نیست.
یک روز برای رهایی یکی از بچهها رفته بودیم و من در مترو هفتتیر گم شده بودم. که با یکی از راهنماهای قدیمی برخورد کردم، به ایشان گفتم که من گم شدهام، ایشان گفتند: تو خودت را پیدا کردهای، این گمشدن که چیزی نیست. همین که اجازه داده شده وارد این مکان شویم، باید خاک اینجا را سرمه چشمهایمان کنیم. چون اینجا انسان بازسازی میشود و تغییر میکند.
اگر هم اتفاقی بیفتد، نباید نگران باشیم؛ همین که عضوی از کنگره ۶۰ هستیم، باید شکرگزار باشیم.
در مورد ویژگیهای حمید: او هم مثل من مصرفکننده بود و مشکلات زیادی داشت. اینطور نیست که با آمدن به کنگره همه چیز گل و بلبل شود. اینجا جادو نیست. خماری به شکل بیرون وجود ندارد، اما مسیر راحت هم نیست. مشکلات، موانع و نیروهای بازدارنده همیشه هستند. حمید هم مشکلات زیادی داشت.
یادی میکنم از همسفرشان که راهنما هم شده بودند و جایشان خالی است. حمید هیچوقت کم نیاورد و ادامه داد. یکی از صفات ضدارزشی او منیت بود. ابتدا در لژیون ما نبود و دائم با من درگیر بود. در ورزش و والیبال همیشه شکست میخورد، اما جلو آمد، آموزش گرفت، مشکلاتش را حل کرد و امروز در بخش ورزش کنگره و در زندگی شخصی، مربی است. کسانی که قبلاً او را قبول نداشتند، امروز تیمهای بیستسینفره به او سپردهاند. بچههایی که بیرون هستند خوشبهحالشان که میتوانند از آموزشهای کنگره ۶۰ استفاده کنند. اگر حمید بتواند این کار را انجام دهد، اتفاق خیلی خوبی است.
امروز تولد یکسالگی حمید است. امیدوارم پایدار بماند. هنوز اتفاق مهمی نیفتاده و همه ما باید ادامه بدهیم. تولد یکسالگی یعنی درمان برایت مهم است و حال خوب را ارزشمند میدانی. بار دیگر به آقای مهندس، خانم آنی و خانواده محترمشان، و همچنین به حمید و خانواده و همسفرانش و اعضای نمایندگیمان تبریک میگویم.
در پایان از لژیون مرزبانی که این جشن را برگزار کردند تشکر میکنم.
ممنون که به صحبتهایم گوش کردید.

اعلام سفر مسافر حمیدرضا:
سلام دوستان حمید هستم یک مسافر
آنتی ایکس مصرفی تریاک، داروی درمان شربتOT، مدت سفر ۱۰ ماه و پنج روز، راهنما آقای حبیب، رهایی ۱۳ ماه.
سفر سیگار؛ مدت سفر ۱۰ ماه و پنج روز، راهنما آقای محسن .
سفر جونز دارم با راهنمایی احمدآقا، ورزش در کنگره فوتبال.

آرزوی مسافر حمید:
آرزو میکنم با کمک هم و با یاری خداوند هرچه زودتر بتوانیم طبقه دوم نمایندگی پروین اعتصامی اراک را برای خانمهای مسافر بسازیم.
سخنان مسافر حمید رضا:
سلام دوستان، حمیدرضا هستم، مسافر.
توی این چند روز هرچه حفظ کرده بودم که بیایم و صحبت کنم، همه از یادم رفت. همه میگفتند جشن یکسالگی استرس دارد و خیلی سنگین است. ممنونم از تکتک شما عزیزان که در جشن من مشارکت کردید و ابراز لطف داشتید. واقعاً من لایق این همه محبت نبودم.
تشکر میکنم از همسفران که از من تعریف کردند وگرنه مسافران که فقط من را کوبیدند! مهدی گفت: «بگردید یک صفت خوب از حمید پیدا کنید!»
تشکر میکنم از آقای مهندس؛ ممنونم از ایشان و خانواده بزرگشان که خودشان را وقف کنگره کردهاند تا امثال من به رهایی برسند.
ممنونم از آقا حبیب عزیز، از آقا محسن گرامی، من آقا محسن را خیلی اذیت کردم. از همه شما تشکر میکنم. از خانوادهام، از دخترهای خوشگلم، از مادرم، و از همه عزیزانی که در این جشن شرکت کردند.
اگر بخواهم بگویم، من سه تا راهنما را اذیت کردم تا به اینجا رسیدم. خیلی فراز و نشیب داشتم؛ البته بیشترش نشیب بود! هفت سال طول کشید تا برسم روزی که سالگرد تولدم را جشن بگیرم.
اولین روزی که آمدم کنگره، جشن یک سال رهاییِ راهنمای گرامی، آقای علیرضا، بود. با همسفرشان اینجا نشسته بودند. همانجا گفتم: «یک روزی هم من، یعنی سال دیگر، رهایی میگیرم و جشن میگیرم.» فکر میکردم هر کس رها شود، جشن میگیرد. نمیدانستم باید یک سال بگذرد و گفتم «من هم میآیم میگیرم.» و نشد، چون خودم نخواستم، مقصر خودم بودم.
سفر کردم در لژیون آقا محسن. من قصد خود تخریبی ندارم، سفرم را سهبار خراب کردم، هر بار میگویم تا بچههای سفر اول از تجربه من استفاده کنند و این راه را نروند. در لژیون آقا محسن همهچیز مرتب بود؛ سیدی بنویس… و همان منیتی که هزاربار گفتهام، بار دیگر هم میگویم: هنوز هست. قبلاً فقط میدانستم هست، اما الان واقعاً فهمیدم هست.
به خاطر همان منیت، دو سه ماه آخر درست کار نکردم و دیگر نیامدم. درست همانجایی که فکر کردم "راهنما شدم، ضربه را خوردم. یک روز یکشنبه آقا محسن گفتند چهارشنبه میرویم برای رهایی تهران؛ روی پله سهدهم آخر. تا آن لحظه هیچ خطایی نکرده بودم. با خودم گفتم این هفته آخر که مثبت هستم پس خوبه بروم و چند دود بگیرم چون بعد از رهایی قرار است دیگر تا آخر عمر مصرف نکنم!
آقای مهندس اول هر سیدی میفرمایند: «به خداوند پناه میبریم از دست بزرگترین دشمنمان که جهل و نادانی خودمان است.» واقعاً چقدر جهل…
رفتم و مصرف کردم، بعد هم رفتم تهران برای رهایی. باور کنید مهندس حتی در چشم من نگاه نکرد. هر طرف میرفت که من با او عکس بگیرم، رویش را برمیگرداند. آنقدر به هم ریختم که گفتم چرا مهندس به من نگاه نمیکند؟ همانجا، در مسیر برگشت، زنگ زدم به ساقی و گفتم جنس بیاورد. گفتم: «به من نگاه نکرد؟ خب نکرد!» و برگشتم سمت همان تاریکی.
در مسیر سفر زندگی اتفاقهای زیادی افتاد. آن مسئله برای همسفرم خدا بیامرز افتاد. میآمدم خانه، مواد مصرف میکردم، مادرم گریه میکرد، من به هم ریخته بودم. هیچ زجری بالاتر از این نیست که مصرف کنی و آگاه باشی که در قهقرا سقوط میکنی، ولی باز بروی سمتش.
برای اینکه حال خرابم را نبینند، صبح… چه عرض کنم؟ حوالی ظهر که صبح من بود، یک قاشق اوپیوم میخوردم که اشک چشمهایم معلوم نشود. بعد کمی جان میگرفتم و دوباره پای بساط مینشستم. روزی یک وعده… از ساعت دو بعدازظهر تا سه نصف شب.
تا اینکه دوباره اذن صادر شد و آمدم کنگره، شعبه گاوخانه. مرزبانها حسابی اذیت کردند: «برو دو هفته دیگر بیا، برو هفته دیگر بیا.» به آقا مهدی گفتم: «شما خودت ایجنتی و کارخانه من را دیدهای، میگویی بیا، حالا چرا اذیت میکنی؟»آقا مهدی گفتند: «هرچه مرزبانها میگویند.» با هزار یا علی مدد، انضباطی شدم و آمدم داخل.
بعد گفتند نمیتوانی لژیون آقا محسن بنشینی، باید لژیون خودت را عوض بکنی. رفتم لژیون آقا حبیب. آقای محمد طوفان راهنمای تازه واردین من را معرفی کرد. داشتیم میرفتیم سمت لژیون؛ آقا حبیب فرمودند: «من این را قبول نمیکنم.» گفتم: «ای داد… این هم قبول نمیکند!» اما با هزار یا علی مدد رفتم و نشستم.
آقا حبیب فرمودند: «من خیلی سخت میگیرم.»به آقا حبیب گفتم: «هرچه شما بگویید.»
واقعاً خسته بودم. به خودم گفتم: «یکبار مرد باش. ببین راهنما چه میگوید. دیگر با سر خودت جلو نرو.»
یک ماه گذشت. دیدم حالم خیلی خراب است. گفتم: «آقا حبیب، این دو و نیم سیسی برای من کم است، بکنش سه سیسی.» دوباره همان منیت آمد: «من سه بار سفر کردهام، پروتکل را میدانم، این را بکنش سه!»
آقا حبیب فرمود: «مشکل از دارو نیست. مشکل از درون خودت است.»
باز به هم ریختم و گفتم: «این هم دارد به من زور میگوید.» خجالت میکشیدم دوباره لژیون عوض کنم. دو ماه نشده بود. به او گفتم: «آقا حبیب، میدانی حقیقت چیست؟» گفت: «چی؟» گفتم: «اصلاً من با تو حال نمیکنم!»
بنده خدا گفت: «حمید، من تو را دوست دارم.»
این حرف برای من از صدتا ناسزا بدتر بود.
یک بار هم به آقا محسن گفته بودم فلان رهجو را که راهنما شده میبینی؟ حالم ازش بد میشود. آقا محسن گفت: «دل به دل راه دارد، او هم از تو بدش میآید!»
با خودم گفتم نگاه کن! این هم به جای اینکه طرفداری من را بکند، رفت طرف او را گرفت!
خدا را شکر که این بار سفر را جدی گرفتم. روش "DST را جدی گرفتم. با خودم گفتم بگذار گوش بدهم ببینم چه میگویند. شک ندارم اگر خواست شما باشد، تقدیرتان هم باشد، مطمئن باشید فرمان برای جشن یکسال رهایی شما سفر اولیها نیز صادر میشود. مطمئن هستم راه درست همین است. ایمان قوی دارم که کنگره راه درست است.
تشکر میکنم از همه شما که در جشن من شرکت کردید.
همه مادرها خوب هستند؛ مادر بد وجود ندارد. امیدوارم سایه مادر بالای سرتان باشد. و امیدوارم مادری مثل مادر من نصیبتان شود که سه سال است بچههای من را تر و خشک میکند.
نمیدانم چهوقت برایشان صبحانه درست میکند، چه وقت ناهار میدهد،چه وقت لباسشان را عوض میکند. خدا کند سایه مادر بالای سرمان بماند. مادر، همان وادی چهاردهم است.
ممنون.
سخنان همسفر الینا:
سلام دوستان الینا هستم یک همسفر
من هم تولد و اولین سال رهایی پدرم خوبم را به بابا تبریک میگویم. و به آقای مهندس و خانواده محترمشان هم تبریک میگویم.
ممنونم.
سخنان همسفر آوینا:
سلام دوستان آوینا هستم یک همسفر
من هم اولین سال رهایی و تولد بابایی را تبریک میگویم. و به آقای مهندس و خانواده محترمشان هم تبریک میگویم.
ممنونم.
تایپ سخنان استاد: راهنما مسافر حامد
تایپ سخنان مسافر: مسافر علی _ل ۱۲
عکس: مسافر معین ل۱۱ و مسافر مجید ل۳
ویراستاری تنظیم: مسافر مجید _ ل۳
«مسافران نمایندگی پرویناعتصامی اراک»
- تعداد بازدید از این مطلب :
183