English Version
This Site Is Available In English

اکنون تهران نزدیک به دویست و چند پهلوان دارد. این باعث افتخار است.

اکنون تهران نزدیک به دویست و چند پهلوان دارد. این باعث افتخار است.

به نام قدرت مطلق « الله »

دهمین جلسه از دوره شصت و دوم سری کارگاه‌های آموزشی عمومی کنگره ۶۰ در نمایندگی پرستار ویژه مسافران و همسفران با استادی:راهنمای محترم مسافر رضا، نگهبانی : مسافر مصطفی و دبیری: مسافر مهدی با دستور جلسه « گلریزان  » در روز شنبه هفدهم آبان ماه 1404 رأس ساعت 17 برگزار گردید.

سلام دوستان، رضا هستم یک مسافر.

سلام و عرض ادب دارم خدمت همه شما. بسیار از آقای مهدی، نگهبان جلسه، ایجنت محترم و نگهبان لژیون سردار سپاسگزارم. از همه عزیزان نیز تشکر می‌کنم.

خدا را شکر می‌کنم که امروز در خدمت شما هستم. این لطف خداوند است که من نیز در جمع شما حضور دارم و لیاقت بودن در این جمع را پیدا کرده‌ام. همواره خاطرات خوبی از این شعبه در ذهنم نقش بسته و همیشه حس خوبی از آن می‌گیرم. امیدوارم فرد مفیدی برای این شعبه و برای کنگره ۶۰ باشم.

خدا را به پاس وجود آقای مهندس و خانواده محترم ایشان شکر می‌کنم. این لطف خداوند بود که شامل حال زندگی من شد.

در مورد دستورجلسه، «گلریزان»، باید بگویم که فلسفه گلریزان از جایی آغاز شد که دوستان، اکثراً با آن آشنا هستند و من برای خودم مرور می‌کنم:
در گذشته، در زورخانه‌ها اتفاقات بسیار جالبی رخ می‌داد. خود آقای مهندس بسیار ورزش زورخانه‌ای را دوست دارند و حس خوبی به ورزش باستانی دارند. شاید به واسطه آن منش پهلوانی که همواره در این ورزش جریان دارد، باشد. ورودی زورخانه را کمی کوچک‌تر می‌ساختند و ارتفاع سقف آن را پایین‌تر می‌آوردند تا هرکس می‌خواست وارد شود، خم شود. یعنی در واقع، در صورت آشکار و پنهان، باید منیت خود را تا حدی زیر پا می‌گذاشت و به خود می‌گفت که "من هیچ نیستم، من عددی نیستم". مبادا کسی فکر کند که اکنون که بازویش قوی شده یا بدنش عضلانی شده، فرد مهمی شده است. این یادآوری همواره در ورزش پهلوانی انجام می‌شد.

در گذشته، در ورزش زورخانه‌ای، هرکس که گرفتار یا نیازمند بود و آبرومند بود، نمی‌توانست نزد هرکسی برود و بگوید: "آقا، من گیر کرده‌ام، در مضیقه هستم". بالاخره برای همه انسان‌ها پیش می‌آید که در شرایطی قرار گیرند که به یک مبلغ ناچیز محتاج شوند، در حالی که هرگز در زندگی خود اینگونه در تنگنا نبوده‌اند. و چون آبرودار است، نمی‌تواند به در خانه هرکسی برود، حتی به برادر خود نیز نمی‌تواند بگوید که "من به این مقدار مبلغ نیاز دارم". می‌ترسد که این بارِ منت تا آخر عمر بر دوشش باشد و نتواند از زیر آن شانه خالی کند.

نزد آن بزرگِ زورخانه، یا نزد آن پهلوان یا مرشد زورخانه می‌رفت و می‌گفت: "فلانی، مثلاً به این مشکل دچار شده‌ام، اگر ممکن است کمکی به من کنید". سپس، در حد جبران، می‌پذیرفت. آنگاه لنگی پهن می‌کردند، سفره‌ای می‌گستردند و همه بزرگان آن محل و بزرگان آن زورخانه را دعوت می‌کردند. مرشد آنجا خطاب به بزرگان محل می‌گفت: "آقایان، نیازمندی دست یاری به سوی ما دراز کرده، اما انسانی آبرومند است. نامش را نمی‌بریم. هرکس در حد توانش، 'یا علی' بگوید و کمک کند. شما تاکنون گویای میدان پهلوانی را در زمین زورخانه نشان داده‌اید؛ اکنون وقت آن است که با گرفتن دست این انسان آبرومند، آن را نشان دهید". و معمولاً از او استقبال می‌شد؛ زیرا همواره نور معرفت در وجود انسان‌ها تابیده است.

به نظر من، این مفهوم از آنجا اقتباس شده است. یعنی خود آقای مهندس فرموده‌اند که از آنجا اقتباس شده. در واقع، در کنگره ۶۰ نیز وقتی این سفره پهن می‌شود، برای کسانی است که در درون خود احساس معرفتی دارند. آنها در روزی در تاریکی، عهد و پیمانی بسته‌اند؛ قرار عاشقانه‌ای گذاشته‌اند و گفته‌اند: "خدایا، تو کمکم کن تا از این مسیر عبور کنم. بعداً، به هر شکل که تو بگویی، آن را جبران خواهم کرد". به نظر من، آن سفره نیز برای همان افراد است.

آقای مهندس بر دیوار یادگاری‌هایی از اعضای کنگره دارند. ایشان باور داشتند و به حق که... آنان افرادی بودند که من خودم، شاید دیگر حتی اعضای خانواده‌ام، چندان توجهی به آنان نداشتم و می‌گفتم که دیگر در دایره دید ما نیستند. خدا کند که به راه درست هدایت شوند. اما دیگر شاید هیچ‌کس برای من، رضا، احترام و اعتباری قائل نبود. اما آقای مهندس گفتند که: "من می‌دانم از میان این افراد، جواهرهایی بیرون می‌آیند. من می‌دانم که این افراد روزی از خاکستر برمی‌خیزند. من می‌دانم که این افراد با معرفت‌ترین انسان‌های دنیا هستند".

شاید در روزهایی که همه درها بسته بود و ابتدا باید سکه یا کارت خود را نشان می‌دادی و پولت را ارائه می‌کردی تا یک جلسه مشاوره به تو بدهند، این در به روی ما باز بود و با عزت و احترام ما را پذیرفتند. ما را نشاندند و چای پیش رویمان گذاشتند. بر دیوار، برای من یادگاری نوشتند. و به حق که امروز، با دیدن بیش از چهارصد پهلوان کنگره ۶۰، انسان به عظمت این نگاه آقای مهندس پی می‌برد که بسیاری قادر به دیدنش نبودند. واقعاً فرزندان کنگره، با معرفت‌ترین انسان‌های روی کره زمین هستند و واقعاً نشان دادند که چه انسان‌های شریفی هستند؛ چه افرادی که حواسشان به همه چیز هست.

پولم را باید کجا هزینه کنم و اکنون نزدیک به ۱۰۰ پهلوان فقط از همان شهر داریم تهران که نزدیک به دویست و چند پهلوان دارد. این باعث افتخار است. این موهبتی است که خداوند نصیب ما کرده است.

پس، قصه پهلوانی از اینجا آغاز شد. گلریزان وارد کنگره شد و ماندگار شد. این اتفاق بسیار شگفت‌انگیزی است. چرا؟ زیرا بسیاری از سالیان گذشته، مسئله مالی و این موارد آغاز شد. پیش از آن، بسیاری از افراد به کنگره می‌آمدند، درمان می‌شدند و می‌رفتند. چرا می‌رفتند؟ زیرا کاری از دستشان برنمی‌آمد. به اینجا می‌آمدند، اما می‌دیدند که توانایی راهنما شدن یا مرزبانی را ندارند، نمی‌توانستند جایگاهی به دست آورند. می‌گفتند: "آقا، من کاری نمی‌توانم انجام دهم" و خسته می‌شدند.

اما اکنون، جایگاه‌های مالی باعث شده است کسانی که توان علمی ندارند، یا در بخش راهنمایی یا مرزبانی توانایی ندارند، واقعاً بتوانند این کارها را انجام دهند و به بخش مالی بیایند و جایگاهی برای خود به دست آورند. و این لطف خداوند است که امروز شامل حال ما شده است.

به نظر من، این گلریزان یک موهبت الهی است. البته درست است که پیش از گلریزان همواره این داستان برای ما که ۱۴-۱۵ سال است اینجا هستیم – برای شما تازه‌واردان که اینجا هستید، واقعاً – برای من نیز هست که از یکی دو ماه قبل از گلریزان، تمام اتفاقات یکی پس از دیگری رخ می‌دهد. یعنی تمام رویدادهای مالی که در طول سال – حالا کاری به کار من ندارند – اما یکی دو ماه قبل از گلریزان، که من قصد دارم مثلاً خودنمایی کنم و به هستی ادای دین کنم، می‌بینم که یک سری اتفاقات زنجیره‌ای رخ می‌دهد که دست مرا می‌بندد تا مرا منصرف کند، تا مرا دلسرد کند.

اما باور کنید، با همه این صحبت‌ها، گلریزان لطف است. گلریزان هدیه خداوند است. چرا؟ زیرا من به واسطه گلریزان می‌توانم چراغی در شهری که نمی‌دانم کجاست روشن کنم. می‌توانم دیواری در روستایی که نمی‌دانم کجاست بنا کنم. یک شعبه جدید دیگر به کنگره اضافه شود. فردی که می‌خواهد درمان شود، مجبور نباشد ۲۰۰ کیلومتر راه برود تا به شعبۀ درمان برسد، بلکه با پیمودن ۵۰ یا ۱۰۰ کیلومتر به جایی برسد که زندگی‌اش را – با پول من و شما – اینجا می‌سازد.

نکتۀ دیگری که کنگره دارد – حالا می‌گویم خیریه‌های زیادی داریم، راستش آنها هم کار می‌کنند، حالا نمی‌گویم که آنها کار نمی‌کنند یا خیریه نیستند، نه، خیلی جاها هستند و خیلی هم... – اما لطفی که کنگره دارد این است که حقوق‌بگیر ندارد. شما نگاه کنید، الان مثلاً سایر سازمان‌های خیریه – حالا اسم نمی‌برم – در ذهنیت عمومی، همه کارمندانشان حقوق‌بگیر هستند. فردی که می‌آید آنجا، وظیفه دارد از ساعت ۸ صبح تا ۵ بعدازظهر کار می‌کند و باید پولی دریافت کند تا برای زن و بچه‌اش نان ببرد. این درست است. اما در کنگره ۶۰، نزدیک به سه چهار هزار خدمتگزار، بی‌چشم‌داشت ایستاده‌اند و سه روز در هفته، چهار روز در هفته خدمت می‌کنند، بدون اینکه یک ریال جیره و مواجب دریافت کنند. این یعنی چه؟ یعنی پولی که من در گلریزان به این سیستم کمک می‌کنم، ۱۰۰ درصد آن صرف همان انسان‌هایی می‌شود که قرار است در آینده به رهایی برسند.

بنابراین، امیدوارم من نیز از این سفره به اندازه خودم بهره ببرم. به همگی تبریک می‌گویم. واقعاً حس خوبی اکنون در شعبه ما جریان دارد. پنج شش پهلوان جدید دارند به جمع ما اضافه می‌شوند. چند وقت دیگر، پنج شش... آقای محمدرضا پیشقدم بودند. آقای حسین آمدند جلو. یکی پس از دیگری، پهلوانان شال‌های رنگارنگ خود را می‌اندازند.

من با تمام وجود به این جایگاه غبطه می‌خورم و مطمئنم که روزی – پیشگاه شما عرض می‌کنم – به آن دست خواهم یافت. یعنی تمام مراتب را طی خواهم کرد، تمام ساختارهای زندگی‌ام را درست خواهم کرد، هر مشکلی در زندگی‌ام را برطرف خواهم کرد تا من نیز به این عنوان باارزش برسم؛ زیرا برای من بسیار مهم است. شاید برای من، جایگاه راهنمایی بسیار باارزش باشد، اما وقتی شال مقدس پهلوانی را می‌بینم، بغض گلویم را می‌فشارد که چرا من کوتاهی کردم که اکنون صاحب آن نیستم. البته، اشکال... بالاخره، دیکته... (کلام نامفهوم) من می‌روم و مطمئنم که انشاالله در کنار شما، با آموزشی که از آقای مهندس می‌گیرم، به این جایگاه نیز دست خواهم یافت. امیدوارم در گلریزان، روی سفید داشته باشم. همین.

از این آزمون... عهدی که در تاریکی بستم و فراموشش نکنم. این هفته، هفته ذکر است. قدیمی‌ها می‌گفتند مجلس ذکر. ذکر یعنی یادآوری. من باید یادآور خوبی برای خودم باشم: کجا بودم؟

یک لحظه چشمانتان را ببندید. تصور کنید آن لحظه‌ای که آقای مهندس درمان خود را به خانم آنی اعلام کرد و اعلام نمود که می‌خواهد بیاید و راه نجات را به انسان‌های دیگر بیاموزد. اگر کسی می‌توانست او را از این تصمیم منصرف کند، اگر کسی می‌توانست اصلاً به او اعتراض کند، چه می‌شد؟ اگر می‌

گفت "چه خبر است؟" الان آن ۹۰ هزار نفر درمان‌شده کنگره ۶۰ کجا بودند؟ این همه انسان در حال درمان که انشاالله در سال آینده رهایی خود را دریافت می‌کنند، کجا بودند؟ الان چه حالی داشتند؟

اگر انسان این را به خودش یادآوری کند، خیلی اتفاق می‌افتد... که الان قرار بود چه راه‌هایی را بروم، چه پول‌هایی را هزینه کنم و چه پاسخی بگیرم؟ و اینجا چه هزینه‌ای کردم؟ چه هزینه‌ای از من خواسته شد؟ ولی با همه این تفاسیر، صحبت‌ها را کردم تا به شما بگویم:

مسافر تازه‌وارد سفر اول، که هنوز به آن باور نرسیده است، نیازی نیست خودش را در ذهنش آشفته کند. اصلاً نگران نباشد. به این جشن بیاید، از آن لذت ببرد و برود. خود را معذور نکند. زیرا اولویت، سفر اول و اولویت، درمان تو است. همه ما اینجا هستیم. همه این "بازی‌ها" برای این است که تو به درمان برسی. تو عزیزترین فرد برای آقای مهندس و برای همه ما هستی.

پس، ما نمی‌خواهیم آب در دلتان را تکان دهیم. خدا نکند خودتان را به چالش بکشید. خدا نکند با همسرتان بحث کنید و به خانه بروید و بگویید: "من باید بروم پول کمک کنم. اگر نکنم، راهنمایم فلان می‌شود". شاید هیچ راهنمایی هم ناراحت نشود. زیرا این یک وظیفه شرعی و دین نیست. آقای مهندس وقتی می‌گویند دینی بر شما نیست، حالا من بیایم و از ایشان هم پرشورتر شوم و بگویم: "نه، تو مدیون هستی" هرکس خودش می‌داند. با خودش... اگر در حد توانت است، اگر زندگیت را به هم نمی‌ریزد، اگر به سفرت آسیب نمی‌زند، اگر باورهایت را متلاشی نمی‌کند، در حد توانت، انشاالله در این جشن شرکت کنیم.

از اینکه به صحبت های من توجه نمودید سپاسگزارم

عکس و تایپ و بارگذاری: مسافر حسین لژیون دوازده

وبلاگ نمایندگی پرستار

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .