English Version
This Site Is Available In English

بایستی همدل شویم

بایستی همدل شویم

پنجمین جلسه از دور هشتم سری جلسات هماهنگی لژیون سردار کنگره ۶۰؛ نمایندگی صائب تبریزی با استادی دنور محترم مسافر حامد، نگهبانی مسافر ابوذر و دبیری مسافر محمد با دستور جلسه «OT,DST» روز پنج شنبه 8 آبان ماه ۱۴۰۴ ساعت ۱۵.۳۰ برگزار شد.

سخنان استاد:

من هم عرض سلام دارم خدمت تک‌تک شما عزیزان. بسیار سپاسگزارم از همه کسانی که امروز در لژیون سردار حضور پیدا کردند و اکنون در جلسه شرکت دارند. واقعاً ممنونم.لازم است از خدمت‌گزاران تبریز تشکر کنیم؛ از ایجنت قبلی، نگهبان قبلی، دبیر قبلی و خزانه‌دار قبلی. من به نوبه خودم از همه‌ی این عزیزان سپاسگزارم. همچنین به علی‌آقا، ایجنت جدید، تبریک می‌گویم و خداقوت عرض می‌کنم. باید از بچه‌هایی که در گذشته خدمت کردند نیز قدردانی کنیم. من شخصاً از آقای ستاری تشکر می‌کنم. یادم هست روز اولی که آقای زرکش به من گفتند برو تبریز، حدود سه چهار سال پیش بود. گفتند: «یه آقایی هست، چشماش زاغه، اسمش رو نمی‌دونم، ولی خیلی خدمت‌گزاره. برو ببین اون چی می‌گه.» امروز دوباره اون جمله یادم افتاد و همون حس رو از آقای ستاری گرفتم. به نوبه خودم از ایشون ممنونم. ایشون بودند و چراغ این شعبه روشن مانده. احمدآقا دو دوره ایجنت بودند. من به نوبه خودم از ایشون هم تشکر می‌کنم. ایشون هم خدمت کردند. ایجنت فعلی رو هم که همه‌مون دیدیم. روزهای اولی که به تبریز آمده بودم، یادمه شال تازه‌واردین داشتند، هم خودشون هم همسفرشون. واقعاً محبت رو ازشون درک می‌کردم، که چطور خدمت می‌کنند. الان دیدم دوست عزیزمون دنور پارسال بوده و کل مبلغشون رو هم پرداخت کردند. راهنمای قدیمی شعبه بودند. نباید فراموش کنیم، باید قدرشناس باشیم. ایجنتی که امروز اینجاست، از رهجوهای سابق ایشون بوده. الان ازشون پرسیدم، گفتند بچه‌های دیگه‌ای هم بودند در لژیون ایشون و سفر سیگار کردند. باید قدردان باشیم. امروز می‌خوام کمی دلی صحبت کنم. هم حس بد می‌گیرم، هم حس خوب. ولی توی سی‌دی دعانویس یاد گرفتم که باید حس خوب رو بگیرم، حس خوب رو انتقال بدم، حس خوب رو به جهان مغز بدم. بدی‌ها مال کسیه که ذهن و دلش بازه، مال اون. می‌دونید که شعبه‌ی ما مشکلاتی داره و لبِ تیغ هستیم که شعبه بسته بشه. مسببش هم تک‌تک ما هستیم، من هم هستم در نوع خودم. دوباره برمی‌گردم به همون سی‌دی دعانویس که آقای مهندس می‌فرمایند: «درون ما دو نفس وجود دارد، دو نفر هستند؛ یکی القا می‌کنه به خوبی، یکی القا می‌کنه به بدی و اهریمنی.» توی شعبه‌ی ما هر چی هست، اون بد و منفی رو می‌گیره. من نمی‌خوام نصیحت‌گونه صحبت کنم، اصلاً در جایگاهش نیستم. چند وقت پیش رفتم خدمت آقای مهندس برای گرفتن اجازه‌ی خدمت دیگه‌ای، برای دادن زمین دوم کنگره در شهری دیگر. ایشون هم اجازه دادند. صحبت از تبریز شد. گفتند: «ولش کن، اصلاً صحبتش رو نکن. تازه‌واردینشون چندتاست؟ لژیون سردارشون چندتا بوده؟ خروجیشون چندتاست؟» من فقط نگاه کردم. جمله‌ی بعدی‌شون رو می‌دونید چی گفتند؟ گفتند: «برو باهاشون یک‌باره صحبت کن.» گفتم چشم آقا. خیلی مشغله‌ی شغلی داشتم، کنگره‌م کم شده بود، ولی دوباره یه القا و الهاماتی میاد که آدم برگرده. خدمت آقای زرکش بودم، گفتند: «حامد، این تبریزی‌ها چرا این‌جورین؟ اینا نمی‌دونن کنگره چیه؟ نمی‌دونن پولی که می‌دن دارن ایمان می‌کارن تو دل یه خانواده؟ دارن ایمان می‌کارن تو دل یه تازه‌وارد؟» 

بعد از حرف‌های آقای مهندس، یکی از بچه‌ها بهم زنگ زد. توی پارک شماره‌م رو گرفته بود. گفت یکی از بچه‌های پارکه. گفتم بفرمایید. گفت: «آقا حامد، اون روز توی پارک که صحبت می‌کردین، من انرژی گرفتم. گفت آقای مهندس اون روز فرمودن که می‌خوان شعبه‌ی تبریز رو ببندن.» زد زیر گریه. گفت: «اگه ببندن، ما کجا بریم؟ من با خانمم تازه داریم رابطمون خوب می‌شه، زندگیمون خوب می‌شه. کجا باید بریم؟» چی باید بهش می‌گفتم؟ من دروغ گفتن بلد نیستم. گفتم: «حوصله کن، توکل به خدا کن.» من در دفتر لژیون سردار خدمت می‌کنم، پیش آقای زرکش. جاهای مختلف می‌گه برو. نمی‌دونم، یه چیزی مثل شهامت گفتم: «شعبه‌های تبریز، اردبیل و ارومیه با من.» گفت: «به یه شرط. میری جلو، شد شد، نشد خودتو نبرن ته چاه.» دقیقاً جمله‌ای که گفت: «میری، دیدی شد شد، نشد خودتو نبرن ته چاه. برو خدمتت رو بکن.» گفتم: «نه آقا، می‌شه.» ما یه راه داریم برای رسیدن به شعبه‌ی خوب. نمایندگی دوم تأسیس کنیم؟ نمایندگی اول حالش اینه: یک میلیارد و نهصد گلریزان گفتن. اصلاً من اینا رو مقصر نمی‌دونم (دبیر، نگهبان، خزانه‌دار سردار). همه‌ی تقصیرها رو بریزید سر من. کو خروجیش؟ آقای مهندس این آمار رو بدونه، فکر می‌کنید اجازه‌ی شعبه‌ی دوم رو می‌ده؟

آقای خدامی لیستی به من دادند و گفتند: «برو پرش کن. هر کسی می‌خواد جای من بیاد، این لیست رو با عمل سالم پر کنه. ببینیم چی می‌خواد بنویسه.» ببینید، یه تیم وقتی قهرمان می‌شه، دلیلش همدلیه. ما اگر اومدیم به جنگ اهریمن، اگر اومدیم نذاریم نیروهای بازدارنده چراغی رو که قبلی‌ها روشن کردند خاموش کنن، باید همدل بشیم. پیوند محبتمون داره پاره می‌شه. هر کسی که به من زنگ می‌زنه، نمی‌فهمم موضوع چیه. با سلام شروع می‌کنه به غیبت. چرا اجازه می‌دی به خودت که غیبت کنی؟ یا هر چی می‌شه، یا علی مدد تهران! از اینجا تا تهران ۱۸۰ تا گاز! جن درون هی می‌گه: این کارو بکن، اون کارو بکن، اینجوری حالش رو بگیر، اونجوری حالش رو بگیر، این حرف رو به آقای خدامی بزن، اون یکی رو به آقای زرکش، اون یکی رو به آقای مهندس... سی‌دی دعانویس رو کی گوش کرده؟ من فکر می‌کنم این سی‌دی ناله‌ی شعبه تبریزه! برید گوش بدید. می‌گه کسی که کسی رو خراب می‌کنه، خودش رو خراب می‌کنه. هر کسی که بهم زنگ می‌زنه و غیبت می‌کنه، من فقط می‌گم: ببین چقدر حالش بده. آره و چشم و بله رو می‌گم، ولی حدود نه ساله تو کنگره‌م، تو بازی آدم‌ها نمی‌رم. تلفن رو قطع می‌کنم و می‌گم: بابا، حال این چقدر بده! آقا، ما تا تیم نشیم، تا دست در دست هم ندیم، تا قلب‌هامون رو به هم گره نزنیم، یه تازه‌وارد که با هزار امید وارد اینجا می‌شه، باید بازی جن من و تو رو گوش بده؟! جز خدمت، هدف دیگه‌ای نداریم. تازه‌وارد که میاد، باید حالش خوب بشه. نه اینکه چون بیکاریم بیایم اینجا! عذاب وجدان پدر آدم رو درمیاره. ببین، هر کاری بخوای می‌تونی بکنی توی هستی. من تجربه‌ش رو داشتم. آقای مهندس دستور بستن شعبه‌ای رو داد. به خدا، بچه‌هایی که باعثش بودند، پشت در گریه می‌کردند که «غلط کردیم». عذاب وجدان نمی‌ذاشت شب بخوابن. آقای مهندس، اجازه بده شعبه باز بمونه. من دیگه نمیام اونجا، فقط تازه‌واردین نرن. کدومتون جرأت دارین زندگی یکی رو بهم بزنین؟ حرفی بزنین که زندگی کسی رو بریزه بهم؟ هر چیزی از کم‌کم شروع می‌شه. ما باید محبت بسازیم. با همین جمع. هر کسی هم نیومده، کاری نداریم. میاد، به ما ملحق می‌شه. ما باید تیم بشیم. باید قلب‌هامون رو به هم گره بزنیم تا این شعبه، شعبه بمونه. شعبه دوم چه معنی داره؟ یکی رفته گفته: «آقا، مسیر شعبه تبریز به من نمی‌خوره، همسفرها سختشونه بیان شعبه، واسه همین می‌خوایم شعبه دوم بزنیم.» مگه اینجا رو آقای مهندس گفت برید بگیرید؟ خودتون همفکری کردید، گفتید بریم اینجا رو بگیریم. چی شده حالا اینجا بد شده؟ من چیزی تو دلم نیست، ولی می‌خوام همه بفهمن. یه روز به حاج رضا قندیان گفتم: «حاجی، چرا این شعبه رو از بچه‌ها گرفتید؟» گفت: «من غلط بکنم بگیرم. خانواده‌م تازه محبت توش اومده بود. دخترهام اونجا بودن، دامادهام اونجا بودن. اینا گفتن می‌خوایم بریم. من گفتم بمونید تو همین مکان.» گفتن: «نه، می‌خوایم بریم.» کاری به گذشته‌ها ندارم. هیچ گذشته‌ای نمی‌تونه فردای ما رو تغییر بده. گفت: «من نگفتم برید. اینا ده سال هم می‌نشستن، من نمی‌گفتم برید.» چیکار کردیم با آقای قندیان؟ آخرین باری که اومد نمایندگی قبلی، بیست میلیون تومن هم داد. لیاقت و شرایطش رو داشت که اینجا پهلوان بشه. کدومتون زنگ زدید گفتید: «آقای قندیان، پاشو بیا لژیون سردار داریم»؟ کدومتون گفتید: «آقای قندیان، هفته‌ی همسفره، بدون که ما یادت هستیم»؟ بعد از اون، اومدم اینجا، حسم گرفت. انقدر بچه‌ها رو دوست داشتم، گفتم: «آقای ستاری، آقای احمدآقا، من حسم گرفت. می‌خوام یه تیکه زمین بدم به شعبه.» غیر از این بود؟ تک‌تک‌تون زنگ زدید به من. پویا زنگ زد، ده دقیقه با هم گریه کردیم. گریه‌ی اشتیاق بود. چی شده حالا؟ امروز با سلیقه‌ی من کار کردیم، شدیم دشمن؟ کدومتون زنگ زدید گفتید: «آقا، لژیون سردار داریم، بیاین»؟ بیشترین پول رو تو شعبه تبریز تا حالا کی داده؟ من خاک پای همه‌تون هستم. موقعی که زمین دوم رو داشتیم می‌خریدیم، ۱۵۰ میلیون دادم. موقعی که شعبه اول بود، دنوری و من ۲۵۰ میلیون دادیم. تا حالا دادم. خاک پای همه‌تونم هستم. کنگره و شهر تبریز بیش از اینا به من داده. بعد می‌رید می‌گید: «آقا، ما پول از بیرون نمی‌خوایم»؟ مگه شما به من گفتید بده؟

زمین دادم، گفتند: «آقا جاش مناسب نیست.» ده بار با آقای ستاری و آقای احمدآقا توی کوچه‌پس‌کوچه‌های تبریز گشتیم. یک ماه، یک ماه موندیم دنبال زمین. بعد گفتند: «این زمینی که دادی خیلی خوبه‌ها، ولی به درد شعبه نمی‌خوره.» رفتم زمینشو، آقای مهندس اجازه داد، بنام کردیم. کدومتون یک‌بار زنگ زدید گفتید: «دستت درد نکنه، زمین دادی، خدا خیرت بده»؟ بعد رفتید یه زمین دیگه خریدید، به‌خاطر اینکه بچه‌هایی که بعد از من میان، بهتر از من عمل کنن. منم رفتم صد میلیون ریختم به حساب زمین. گفتم: «آقا، زمین خریدید؟ صد تومن هم منو حساب کنید.» منظورم شخص خاصی نیست. مسبب مشکلات شعبه، تک‌تک ما هستیم. رفتید زمین بخرید، خریدید. خب چکار کردید؟ جوازشو گرفتید؟ پی‌اشو کندید؟ دیوارشو کشیدید؟ آهنشو خریدید و کنار گذاشتید؟ برق و آبشو گرفتید؟ رفتید با اعتماد به نفس پیش آقای مهندس گفتید: «می‌خوایم شعبه بزنیم»؟ اول جمله‌هاش، آقای مهندس گفتند: «یه جمله‌ای رو می‌گم، هیچ تعصبی هم ندارم. اگه به صلاح کنگره بود، انجام می‌دم. نبود، انجام نمی‌دم. آقای خدامی مسئول بررسی اینجاست.» ما باید تزکیه بشیم، پالایش بشیم. ذهنمون نباید این باشه که «چطور مشارکت کنم؟» ذهنمون باید این باشه که «چطور همدل بشم؟ چطور قلب‌هامون رو به هم گره بزنیم؟» نباید بدخواه دیگران باشیم، بچه‌ها. ما تبریزی‌ها و اطراف تبریزی‌ها یه فرهنگ موروثی داریم: دوست داریم کارها با سلیقه‌ی خودمون جلو بره. ولی کنگره سلیقه‌ای نیست. کنگره تیمیه، کنگره پیوند محبته. مشهد بیست تا شعبه داره. اون روز به آقای خدامی گفتم: «تبریز چند ساله نمایندگی داره؟» گفت: «۱۲ سال.» گفتم: «چند تا لژیون داشته؟» میانگین پنج تا. هر لژیون هم اگر سه تا رهایی خوب داشته باشه، الان باید ۱۵۰ نفر سفر دومی می‌داشتیم. من حامد بودم، سبب نبودم. رضا بوده، ابوذر بوده. همه‌مون مسببیم. چون انتقال صفات درست انجام نشده. چون خواستیم سلیقه‌ای جلو بریم. چون خواستیم کسی که ایجنت شد، حالشو بگیریم. ولی حال خودت اول گرفته می‌شه. راهنما بزرگ‌تر یک لژیونه. ایجنت بزرگ‌تر یک شعبه‌ست. مرزبان مجری قانونه. آقا، این چه فرهنگیه تو تبریز؟ هی دوست داریم به هم بیشتر نزدیک بشیم، هی دوست داریم از کار هم بیشتر سر دربیار بذاریم و... شعبه‌های دیگه این‌طوری نیستن. بیرون در، هیچ‌کس هیچ‌کس رو نمی‌شناسه. ما اومدیم اینجا درمان اعتیاد انجام بدیم. هر کسی هم می‌تونه خدمت کنه، بمونه، خدمت کنه. من داشتم می‌اومدم، آقای خدامی رو دیدم. گفتم: «می‌رم تبریز.» گفت: «باشه، برو. برگشتی بیا پیش من.» آقای زرکش هم که گفتم، چی گفت؟ پریروز رفتم اردبیل. اصلاً به ما ربطی نداره شعبه اردبیل یا ارومیه. زرنگید، کار خودتون رو بکنید. هی هم می‌خواید مثال بزنید: «آذربایجان نشد، اون اردبیل، ارومیه...» ما کاری به شعبه‌های دیگه نداریم. چرا مشهد رو مثال نمی‌زنید؟ رفتم اونجا، خیلی هم حالشون خوبه. گزارشی هم خواهم داد. درجه‌یکه. سه تا هم پهلوان دادن. یک کلمه هم از شما حرف نزدن. یک کلمه نگفتن شعبه تبریز، شعبه اردبیل... الان رفته تو ذهنشون که برن زمین بخرن و کارای شعبه‌شون رو انجام بدن. یکی‌شون بلند شد گفت: «من یه تیکه زمین دارم، به درد شعبه می‌خوره.» مشهد بیست تا شعبه داره. تبریز الان باید پنج تا شعبه می‌داشت. هنوز تو شعبه‌ی اولش موندیم. همه با هم گارد داریم. راهنماها چرا نیومدن؟ مثلاً رضا، رهجوهات که سفر دومن، چرا نیومدن؟ ما یه بار اومدیم، پیوند محبت خوبی شد. یک میلیارد و خورده‌ای هم گلریزان داشتیم. یه صد میلیون هم ندادن که سفر اولی بودن. و قانع‌کننده بود. آقای مهندس هم گفتند: «شکر، تبریزی‌ها دارن بیدار می‌شن.» ما باید بیدار بشیم. این تیمی که اینجاست، بیاد تو القاهای مثبت، بیاد تو القاهای محبت. کاری نداشته باشین به بچه‌های دیگه. می‌خوایم شعبه رو دوتا کنیم؟ منِ تازه‌وارد، فکر کنید بشنوم چی درونم می‌گذره؟ مثلاً می‌شنوم فلانی و فلانی می‌خوان برن شعبه بزنن. می‌گم: «نکنه اینا برن، دیگه جلسه‌ای برگزار نشه؟» من با آقا حامد شمس، لژیون سیگار سفر کردم. می‌گفت: «حامد، یه آدم وقتی برای کسی مشکل ایجاد می‌کنه، می‌خواد بره تجسس کنه، غیبت کنه، خودش نمی‌دونه در صور پنهان یه گره‌هایی می‌زنه. خودش با دست خودش گره درست می‌کنه. به‌خاطر اینکه تجسس می‌کنه، به‌خاطر اینکه غیبت می‌کنه، پشت کسی حرف می‌زنه. خودش نمی‌دونه، ولی داره گره درست می‌کنه. بعد چقدر باید انرژی بذاره، یکی‌یکی گره‌ها رو باز کنه. و بتونه یا نتونه...» آموزش نیست تو شعبه‌ی ما. نگهبان رو یه کم فشار بذارم، می‌گه: «هیچی.» می‌خوایم همدل بشیم، ها؟ برجک نمی‌زنم. یه کم فشار بذارم، در می‌ره. حساب‌کتاب خودت بود، این‌طوری بودی؟

ما باید همدل بشیم و شعبه رو ارتقا بدیم.

تهیه تایپ و ارسال مطلب: همسفررضا 

ویرایش متن: مسافر هادی

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .