یازدهمین جلسه از دوره پنجم از جلسات لژیون سردار با دستور جلسه «DST، OT» به استادی همسفر الهه و نگهبانی راهنمای تازهواردین پهلوان همسفر سمیه و دبیری همسفر مهین روز سهشنبه ۶ آبانماه ۱۴۰۴ رأس ساعت ۱۵ آغاز به کار کرد.
.jpeg)
خلاصه سخنان استاد:
«زندگی راز بزرگیست که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی که به هنگام ورود آمدهایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه میگردد؟»
بارها این شعر را خواندم و از خودم سؤال کردم واقعا برای چه آمدیم؟ جمع ما الان میتوانست در خانه خوابیده باشد؛ حالا به کارمان برسیم؛ پس یک چیزی اینجا درست است. شربت تریاک که زندگی من را نابود کرد زندگی من را نجات داد. پس سر جایش نشست پس من هم الان جایم درست است. اگر اعتقاد دارم هیچ برگی بیاذان خدا از درخت نمیافتد؛ پس به این اعتقاد دارم اینجا که هستم یک داستانی پشتش است. اگر تا الان رنجهای زیادی در زندگی کشیدم؛ قطعاً به خاطر رفت و آمدهایی بوده که به این دنیا آمدم. چطوری میتوانم بگویم خدایا بس است؛ زمانیکه خدا من را سر جای درست گذاشت. ببینم چهکارهای؟ دیگر نمیتوانم بهانه بیاورم و بگویم بلد نبودم، راه را نمیدانستم. اگر هزار تومان من و شما در رهایی یک جوان شریک باشد؛ یعنی چه چیزی بالاتر از این؟ لحظهای که مادرش چشمانش را میبندد و میگوید خدایا شکرت.
زمانیکه در لژیون سردار میگویم الهه هستم عضو لژیون سردار؛ یعنی برای خودم نشستم و برای خودم قدم برمیدارم. ما نمیدانیم تا کی در این دنیا هستیم؟ آیا کار شوهرم لنگ میماند؟ قطعا اینجوری نیست؛ تنها چیزی که باقی میماند خدمت است. من خیلی اهل دودو تا چهارتا هستم میخواهم چیزی بگیرم، رهایی مسافران چند؟ آیا میتوانیم یک عدد بگوییم که اگر آن رقم بیاید در زندگی من و مسافر با همان حال برگردد؟ این که قلب بچه من تندتند میزند؛ وقتی صدای مسافر بلند میشد، لحظههایی که خودم درمانده بودم و میگفتم خدایا من چکار کنم؟ بچهها را رها کنم بروم؟ چرتکه را زمین بگذارم بگویم خدا روزیرسان است؛ ولی وقتی میخواهم کارت بکشم هزینهها جلو چشمم میآید. اگر بترسم یعنی به خدا اعتقاد ندارم؛ یعنی آنقدری که ادعا دارم مهربان نیستم.
اگر مثل مادری که بچهاش را دوست دارد، دوست داشته باشیم به هر آنچه میخواهی میرسی؛ واقعا اینجوری دوست داریم یا فقط مطالبهگر هستیم. آمدم امتحان پس بدهم خدا این فرصت را به من داده، دیگر نمیتوانم بگویم من نمیدانستم بلد نبودم. اینجا که میدانم مبلغی پرداخت میکنیم کجا میرود و سوخت ندارد. صحبت آخر از استاد سردار، روزی که به دوستم سردار رسیدم شب تا دیروقت بیدار بودم و دست دوستی دادم، نذر نکردم ولی گفتم تو دوست من و من دوست تو، در دوستی همیشه مطالبهگری نیست سعی میکنم در راه تو و سرباز تو باشم و تو حمایتم کن و هوایم را داشته باش و این همیشه مالی نیست. وقتی بچههایم از چشمم دور هستند سپردم به خدا و سردار ... مسافرم از عید کنگره نیامد و من اصراری نداشتم برای حضورش در جلسات و یک روز خودش، خود به خود در شعبه حضور پیدا کرد. ولی مطمئن بودم خطا نمیرود چون سپرده بودم به سردار، پس یکی هوایم را دارد، من جای خوبی سپرده بودم.
یک روز رسد غمی به اندازه کوه
یک روز رسد نشاط اندازه دشت
افسانه زندگی چنین است عزیز
در سایه کوه باید از دشت گذشت
.jpeg)
.jpeg)
تایپیست: همسفر فروزان رهجوی راهنما همسفر شادی (لژیون دوم)
عکاس: همسفر بتول رهجوی راهنما همسفر نازنین (لژیون یازدهم)
ارسال: همسفر مهدیه رهجوی راهنما همسفر سمیرا (لژیون سوم) نگهبان سایت
همسفران نمایندگی رودهن
- تعداد بازدید از این مطلب :
116