جلسه نهم از دوره هفتم کارگاههای آموزشی خصوصی همسفران کنگره۶۰ نمایندگی دامغان به استادی پهلوان همسفر شیوا، نگهبانی همسفر فاطمه و دبیری همسفر اکرم با دستور جلسه «نظم، انضباط و احترام در کنگره۶۰» روز دوشنبه 14 مهر ماه ۱۴۰۴ ساعت ۱۶ آغاز به کار کرد.

خلاصه سخنان استاد:
سلام دوستان، شیوا هستم؛ همسفر عباس.
خیلی خدا را شاکر و سپاسگزارم که امروز اذن استادی جلسه به من سپرده شد. از ایجنت شعبه و نگهبان جلسه تشکر میکنم که من را دعوت کردند و خداوند مراحلش را برای من به وجود آورد که در این جلسه حضور داشته باشم.
دستور جلسه نظم، انضباط و احترام در کنگره ۶٠ و تجربه من همسفر:
همانطور که همه ما میدانیم؛ برای اینکه درمان و اتفاق زیبای عشق، در درون یک همسفر اتفاق بیفتد؛ یک اصول و قوانینی دارد که آقای مهندس جلوی من همسفر گذاشتهاند و من باید تکتک اینها را رعایت بکنم تا آن حال خوب، آن تغییر، تبدیل و ترخیص، در من اتفاق بیفتد.
اولین چیزی که از بدو ورود به کنگره به ما همسفرها آموزش میدهند؛ ما دو کارگاه در هفته داریم روزهای دوشنبه و پنجشنبه؛ به من همسفر گفته اند که اگر میخواهی بال پرواز مسافر باشی، باید در طول ١٠ ماه سفر، به صورت منظم همراه مسافر؛ بدون اینکه دوربین روی مسافر باشد، در جلسات شرکت کنی و بفهمی که برای خودت اینجا آمدی؛ میخواهی خودت تغییر کنی؛ میخواهی حال خوب را تجربه کنی.
باید بدانم که یکسری قوانین و حرمتهایی وجود دارد که باید تکتکشان را رعایت کنم تا آن اتفاق قشنگ و آن حال خوبی که برای بقیه همسفران و مسافران اتفاق افتاده؛ آن عشقی که در زندگیشان به وجود آمده؛ برای من هم صددرصد اتفاق بیفتد.
من همسفر سال 97 مثل همه شما با دنیایی از تاریکی و سوال وارد کنگره شدم که آیا اینجا جوابی درونش هست؟ آیا من هم میتوانم مثل بقیه حال خوب را تجربه کنم؟
آقای مهندس یکسری کتاب، یکسری سیدی، یکسری اصول را برای من گذاشتهاند و گفتند؛ همسفر، اینها را به صورت متد DST، ذرهذره و طبق اصول و برنامه در زندگیت قرار بده؛ نه دچار قیاس باش؛ نه خودت را با همسفران دیگر مقایسه کن؛ چراکه همانگونه که تخریب یک مسافر با مسافر دیگر فرق دارد، جنس من هم فرق میکند.
من به عنوان یک همسفر وقتی حضور در شعبه را تجربه کردم، به دنبال نقاط مشترک خودم با همسفران دیگر میگشتم و این باعث شد که من عشق را در اینجا پیدا کنم. به عنوان کسی که هفت سال است در سیستم کنگره هستم و تجربه حال بد را داشتم؛ تجربهای که میتوانم بگویم از جنس درد بوده؛ از جنسی که شما میتوانید درکش کنید؛ اولین چیزی که در کنگره به من گفتند این بود که وقتی از در کنگره وارد میشوی؛ بگو من هیچی نیستم؛ نه تحصیلاتت مهم است؛ نه اینکه تو چه کسی هستی؛ نه اینکه بیرون از اینجا چهکاره هستی؛ هرچه هستی بیرون در بگذار؛ چرا که من بتوانم اینجا آموزش بگیرم. این نقطه شروعی شد برای من و جرقهای برای مسیرم که بتوانم با نظم در شعبه حضور داشته باشم. دومین چیز منضبط بودن بود؛ منضبط بودن باید طوری باشد که یک الگوی خوب باشیم؛ یک الگویی باشیم که اگر اتفاق خوب برای بقیه افتاده، صددرصد برای من هم اتفاق میافتد.
در لژیون جونز رهجویانم به من میگویند؛ چرا وزن ما درست پایین نمیآید؟ من میگویم؛ آیا تو اصولش را رعایت کردهای؟ آقای مهندس میگویند؛ باید صبح وزنت را اندازهگیری کنی؛ D.SAP را به موقع بخوری؛ صبح تخممرغ بخوری؛ سالاد قبل از غذا را استفاده کنی؛ اینکه چه موقع غذا بخوری؛ آیا همه را رعایت کردهای و به خودت میگویی چرا برای من اتفاق نیفتاده؟ خب اگر ما همه این نظمها را در زندگیمان پیاده کنیم، صددرصد اتفاقات خوب هم برای ما اتفاق میافتد. مسافر من در طول خدمت مرزبانی که داشتم؛ هر دو باهم در آزمون راهنمایی قبول شده بودیم؛ ولی دیدم آن شور و عشق در مسافر من نیست؛ به مسافرم گفتم؛ نمیخواهی یکبار دیگر سفر کنی؟ گفت: چرا این حرف را میزنی؟ گفتم من احساس میکنم که ما برای مسابقه به اینجا نیامدهایم؛ اینجا که مسابقه نیست؛ ما برای رسیدن به حال خوش به اینجا آمدهایم. گفت: پس اگر من خودم را معرفی کنم؛ اینکه تو مرزبان هستی برای تو بد نمیشود؟ گفتم: نه چرا بد؟ اصلا من به وجود تو افتخار میکنم که مسافرم این جرأت را دارد و دلش میخواهد آن حال خوب برایش اتفاق بیفتد. اینکه تو با این حال شال راهنمایی را بگیری خیلی سنگینتر است و من فکر میکنم عذاب وجدان به همراه دارد؛ این حرف من یک قوتی در مسافرم شد که مسافر بفهمد که اینجا آمده تا حالش خوب شود؛ اینجا آمده تا تمام چیزهایی که در گذشته حمل کرده؛ ترسهایی که در وجودش بوده است؛ حل شود. با آن انرژی که به مسافرم دادم، خودش را معرفی کرد و دوباره سفر کرد. الان که این را برایتان میگویم، آن انرژی و چیزی که در آن زمان به مسافرم گفتم، بخاطر این بود که محکم ایستادم و نترسیدم.
آن روز هیچوقت از یادم نمیرود؛ میتوانم بگویم برای من یک گذرگاهی بود که هم باید قبولش میکردم چون در دوران مرزبانی بودم و میخواستم مسیرم محکمتر شود و در عین حال میخواستم بپذیرم که هنوز درمان واقعی درون مسافرم اتفاق نیفتاده است؛ چون آقای مهندس میگویند؛ باید سهضلع باهم درمان شوند؛ جسم، روان و جهانبینی. جسم مسافر من خوب شده بود؛ ولی درست سیدیهایش را نمینوشت؛ یک جای کار میلنگید؛ من هم سعی میکردم بخاطر اینکه در خانه عشق وجود داشته باشد و مسافر زده نشود؛ یادم هست آن روزها وقتی میخواستم سیدی بنویسم، جوری مینوشتم که باعث آزار مسافرم نشود؛ چون هنوز آن اتصال برقرار نبود. جوری باشد؛ از اینکه همسفرش دوشنبه و پنجشنبه در جلسات شرکت میکند، عشق کند؛ حال خوب به او منتقل میکردم. خدا را شکر میکنم که امید داشتم؛ خدا را شکر میکنم که با تمام وجودم پذیرفتم.
وقتی یک همسفر رشد میکند، حتما از خیلی چیزها گذشته است؛ حتما از خیلی از خواستههای درونیش گذشته است؛ حتما باید از یک سری چیزها بگذرد و خواستهاش را در خواست دیگران ببیند. در آن موقع و در همان سال، در دوره مرزبانیام، اعلام دنوری کردم؛ به خودم گفتم؛ شیوا گره تو باید حل شود. همه مانده بودند که همسفر شیوا، مسافرش میخواهد دوباره سفر کند؟ من با تمام وجود افتخار کردم و یک الگو شدم. یادم هست بعد از آن سال تمام مسافرهایی که رفته بودند و در شعبه نبودند، دوباره برگشتند؛ با کمال افتخار آمدند خودشان را معرفی کردند و من لذتش را بردم و گفتم؛ خدا را شکر که من این قوت را در وجودم حس کردم که بتوانم یک الگوی خوب برای همسفرها باشم؛ همسفر بفهمد که برای خودش میآید و قیاس در کار نباشد؛ ما اینجا مسابقه نداریم؛ ما اینجا حال خوش میخواهیم؛ ما الگوی خوب میخواهیم؛ اگر مسافر یا همسفر مشارکت میکند از جنس عشق باشد نه اینکه چیزی بگوید که اصلا خودش هم قبول ندارد؛ چون آقای مهندس میگویند؛ ما احتیاج نداریم؛ کسی که حالش خوب نیست، میخواهد برود، برود؛ کسی باید اینجا بماند که آن اتفاق، حال خوب برایش افتاده و صور پنهانش بیدار شده است. شاید همه ما صور آشکار خوبی داشته باشیم؛ در ظاهر خیلی خوب باشیم؛ وای آقای مهندس در سیدی بادبادکبازشان میگویند؛ شاید ما همه بادبادکبازهای خیلی خوبی باشیم؛ ولی احتیاج به یک بادی داریم که بادبادک را حرکت دهد.
کنگره واقعاً من را رشد داد؛ کنگره من شیوا را به خود برگرداند. شیوایی که در گذشته شیطنت و شلوغی داشت؛ خیلی دختر سرحالی بودم؛ وقتی با مسافرم ازدواج کردم، مسافرم به من نگفت که مصرفکننده است و من با فهمیدنش در دوران عقد در حالی فرو رفتم از جنس افسردگی؛ نمیتوانستم به پدر و مادرم بگویم؛ چون پدر من با یک سیگار هم مشکل دارد؛ چه برسد به اینکه میگفتم میخواهم با کسی زندگی را ادامه دهم که یک مصرفکننده است؛ همانموقع که میفهمید، میگفت؛ طلاق بگیر. در آن موقع به خودم گفتم؛ من میتوانم؛ انگار یک نیرو بود؛ یک نیرو درون خودم حس کردم که من میتوانم در کنار مسافرم خوشبخت شوم و خدا را شکر میکنم که با او ماندم و با سیستم کنگره آشنا شدم؛ کنگره من را رشد داد خودم را به من معرفی کرد؛ تمام چیز هایی که در طی ده سال از من گرفته شده بود؛ ده سالی که دیگر فکر نمیکردم دوباره به شور و هیجان گذشته برگردم، به من برگشت. آقای مهندس میگویند؛ همه چیز به تو برگشت داده میشود؛ تو فقط بخواه، خواسته در درونت باشد؛ اتفاقاتی که برایت افتاده را بپذیر؛ شاید این اتفاقات باید رخ میداد تا من رشد کنم.
خیلی خوشحالم که در این سیستم هستم.
یک دختر دانشجو دارم در گذشته همیشه به من میگفت؛ مامان تو چرا با بابا ازدواج کردی؟ کاری کردم که او هم عشق بورزد؛ در سفر اول هرجلسه که میآمدم، دخترم را هم با خودم میآوردم. تغییرات را در من میدید؛ میدید که مادرش روزبهروز در خانه سرحالتر میشود و تغییر میکند؛ او هم خوشش آمده بود. با تمام وجودش خوشحال است که من الان در این شعبه حضور دارم؛ چون حال خوب را دیده و جنسش را فهمیده است. سعی کردم او را هم در لژیون سردار عضو کنم؛ چون وقتی عضو لژیون سردار میشوی، دیگر انگار اینجا را از خود میدانی؛ اینجا خانه ماست؛ شاید باورتان نشود من حتی وقتی دستشویی شعبه را میشویم با عشق این کار را میکنم؛ همانطور که در خانه خودم هست؛ انگار دستشویی خانه خودم را میشویم؛ یعنی انقدر به اینجا عشق میورزم؛ احساس میکنم خانه اول من اینجاست؛ اینجاست که من را به خودم برگرداند؛ اینجاست که حال خوب را به من داد.
از راهنمایم خیلی تشکر میکنم؛ ما همیشه باید قدرشناس باشیم؛ باید ببینیم چه کسانی ما را رشد دادند؛ چون اگر کفران نعمت بکنیم، اینها از ما گرفته میشود؛ من خیلی به این مسئله اعتقاد دارم. قبل از این که وارد شعبه شوم با راهنمایم تماس گرفتم که از او انرژی بگیرم و قدرشناسش باشم؛ از ایجنت شعبهمان و تمام اشخاصی که کمک کردند تا من رشد کنم؛ چون همه اینها باید باشند. آقای مهندس میگویند؛ تلاش و حرکت ادامهدار است؛ حتی برای خودشان که بنیان کنگره هستند؛ برای دیدهبانها؛ شاید حتی از جنس سختتر؛ همینطور برای راهنماها، ایجنتها و مرزبانها؛ چون میخواهیم آن حرکت و آن انرژی باشد. اگر من امروز بایستم، من فکر میکنم انسان به باتلاق میرسد.
همه راهنمایان عزیز میدانند که وقتی رهجویانشان به حال خوب و رهایی میرسند، انگار برای فرزندشان این اتفاق افتاده است. چند روز پیش یکی از رهجویانم که در در گذشته در مرحله طلاق بود، عکس فرزند تازه متولد شدهاش را برای من فرستاد و من با تمام وجودم خوشحال شدم؛ احساس میکردم انگار نوه خودم به دنیا آمده است. یک زندگی که از هم پاشیده شده بود، دوباره بههم وصل شده و اتصال اتفاق افتاده و ما در جریانش بودیم به ما انرژی میدهد و این انرژیهاست که ما را پایدار میکند.
شعبهتان را خیلی دوست داشتم؛ انشاءالله همیشه پرانرژی باشید؛ همسفران یک الگوی خوب برای مسافرانشان و عشق همینطور درون زندگیشان بیداد کند و در جریان باشد و یادمان باشد که این ما هستیم که میتوانیم شعبهمان را بسازیم. همه برای یکنفر؛ یکنفر برای همه؛ واقعاً همین است. هیچوقت اینطور نباشد که اگر دیگری انجام نداد من هم انجام ندهم؛ من با عملم الگویی باشم، جرقهای باشم برای دیگران با همان عشقی که در وادی چهاردهم یاد گرفتیم. من با وادی چهاردهم عاشق شدم، گریه کردم، با وادی چهاردهم تمام خدمتهایم را تجربه کردم و با وادی چهاردهم عضو لژیون سردار شدم؛ انگار تمام گیرندههای بد من را غیرفعال کرد و تمام گیرندههای خوبم را فعال.
اهدای نشان وادی هشتم:



تایپیست: همسفر سکینه رهجوی راهنما همسفر مریم (لژیون اول)
عکاس: راهنما همسفر وحیده
ارسال و ویرایش: راهنما همسفر آرزو ( لژیون دوم)
همسفران نمایندگی دامغان
- تعداد بازدید از این مطلب :
195