جلسه دهم از دوره سیزدهم سری کارگاههای آموزشی خصوصی کنگره۶۰، در نمایندگی شهباز با استادی مسافر علی، نگهبانی مسافر اکبر و دبیری مسافر احد با دستور جلسه«نظم، انظباط و احترام در کنگره۶۰ » در روز یکشنبه تاریخ 1404/7/۱۳ ساعت17 آغاز به کار نمود.
خلاصه سخنان استاد
سلام دوستان علی هستم یک مسافر
خیلی خوشحالم که در خدمت شما هستم. امروز روز قشنگی است و از اینکه چنین جایی برای خدمت، آموزش و یادگیری فراهم شده، بسیار خوشحالم. از آقا مسعود بابت راهنمایی خوبشان و از راهنمای سفر اولم، آقا رضا، تشکر میکنم. من در گذشته توانایی بیان حرفهایم را نداشتم و به قول حاج آقا جعفری در بازنه، که بیسواد بود، میگفت: «شما آقایان مرا سخنران کردید.» حالا من هم همینطورم و شما مرا سخنگو کردید. اگر بتوانم حرف خودم را بزنم، بسیار خوشحالم و از همه عزیزانی که جزو لژیون سردار هستند، تشکر میکنم.
دستور جلسه ما نظم و انضباط است. من از تجربه شخصی خودم میگویم. زمانی که مصرفکننده بودم، شب و روزم قاطی بود؛ نمیدانستم روز کدام است و شب کدام، چون اکثراً روزها میخوابیدم و شبها بیدار بودم. اصلاً ساعت را نمیشناختم و فکر میکردم ساعت فقط یک اسم است و کاربردش را نمیدانستم، چون کاری با آن نداشتیم. وقتی بیدار میشدم، حالا ساعت دو، سه بود، ناهار میخوردم، دوازده شب شام میخوردم.
تا اینکه وارد کنگره شدم. امروز جایی دعوت بودم و گفتند کاش چند سال زودتر به اینجا رفته بودی. در دانشگاه گفتم که دیگر خواست خدا بود که من این راه را طی کنم و این تاریکیها را ببینم تا بتوانم به این حال خوب برسم. دست من نبود و بسیار خوشحالم که راه کنگره را پیدا کردم و به کنگره آمدم.
از نظر شخصی، من کشاورزی، بنایی و گاوداری داشتم، اما چون نظم و انضباط نداشتم، هیچوقت پول در جیبم نبود و نمیتوانستم زندگیام را بچرخانم. همیشه به ساقیها رو میانداختم و نسیه میگرفتم، چون بلد نبودم زندگیام را مرتب کنم.
بعدها که وارد کنگره شدم، روز اول، دوم و سه جلسه اول، میدیدم که میگفتند ساعت پنج است. آمدیم دیدیم پنج و ربع، پنج و نیم. خب، پنج دیگر تمام شده! اما مهندس گفتند پنج و دو دقیقه از پنج. پنج دقیقه گذشته. این اصلاً درست نبود. وقتی وارد کنگره شدم و دارو مصرف میکردم، در همان سی سال، زندگی در بی نظمی. دارو را با، در شیشه میخوردم و میگفتم این دو سیسی است یا این سه سیسی. تا اینکه به پروژه آمدم و دیدم که نه، سیسی و ساعت مشخص است. تا این را درست نکردم، روی پله نیامدم و هی درد داشتم. نه اینکه بگویید درد جسمی، اما کلافگی داشتم.
بعد از اینکه دارو تنظیم شد و ساعتها را فهمیدم؛ فهمیدم ساعت چند، دو چند است ، ده شب چند است، شش شب، شش صبح چند است. اینها را که تجربه کردم، دیدم نه، اصلاً آن ریل از دستم رفته و فهمیدم که نظم چیست و انضباط چیست.
یادم هست، آنقدر جوراب پایم را نمیشستم که کفش که در میآمد، پایم سیاه بود. نمیدانستم. پیش خانواده که میرفتم، میگفت علی برو حمام، موهایت بوی بد میدهد؛ یعنی انقدر حمام نمیرفتم. دو دست شامپو باید به سرم میزدم تا کف کند. خب، هیچی نبود، اصلاً بلد نبودم. فکر میکردم همین است زندگی. اما الان که وارد کنگره شدم، فهمیدم زندگی چیست و توانستم کمی، چند درصدی از زندگی را بفهمم.
در مورد لژیون سردار بگویم، گفتم، همه چیز داشتم، هیچ چیز نداشتم؛ چون نظم نبود، احترام نبود، هیچی نبود. اما زمانی که وارد کنگره شدم، یاد گرفتم، در سیدی آقای مهندس گفتند: «یه لقمه نان دارید، نصف آن را بخورید، نصفش را پسانداز کنید.» حالا درباره حیوانها هم که صحبت کرد، گفت یکی را برایش دو تا استخوان میاندازند، یکی را مخفی میکند و یکی را میخورد. یا حتی کلاغها، گردویی که میبرند، یکی را مخفی میکنند، بعد دوباره میبرند. من به اندازه آن حیوان هم نبودم، اندازه آن کلاغ هم نبودم که بفهمم زندگی چیست. اصلاً ما باید برای چه پول داشته باشیم، برای چه نداشته باشیم. هیچ چیز بلد نبودم. اینها را در کنگره،آموزش دیدم و یاد گرفتم.
و یواش یواش جز لژیون سردار شدم. یاد گرفتم و توانستم که چه طور پول پسانداز کنم. من آمدم، خیلی راحت، اصلا بدون اینکه خبر بشوم. به قول آقای زرکش میگفت: «الله اکبر، الله اکبر.» واقعاً منی که پول مواد نداشتم، بیایم پانصد میلیون تومان پول به کنگره بدهم، واقعاً باید گفت الله اکبر. این چی شد؟ اصلاً چجوریه؟ چه درسی ما یاد گرفتیم؟ از کجا من این را آوردم؟ مگر من آن موقع بیست و چهار ساعت کار میکردم؟ الان سر کار نمیروم. اصلاً من چهار سال تا خانه دخترم تهران نرفتم. الان هر چهارشنبه میروم استخر، هر چهارشنبه میروم تهران. اینها از کجا آمدند؟ اینها را کی به ما یاد داد؟ چهطوری شده؟ اصلاً یک چنین چیزی واقعاً تعجب آور است و خیلی خوشحالم که خدمت شما هستم و از شما آموزش گرفتم و به این راه راست آمدم.

وقتی در گروهها نگاه میکنیم، لژیون سردار یک شور و حالی دارد. لژیون سردار یک چیزی دارد. حالا آقای مهندس آمدند، رها شدند، میتوانستند خیلی راحت بروند دنبال زندگیشان. این راهنماها آمدند، رها شدند، میتوانستند بروند دنبال زندگیشان. اصلاً چه کاری به ما داشتند که بیایند ما را اینجا جمع کنند دور هم. منم این حال خوبی که دارم امروز، گفتم با شما در اشتراک بگذارم. بیایید لژیون سردار را قوی کنیم. وقتی در شعبات میبینیم، خیلی شور و حال دارم، شور ما یکم سرد شده، یکم کمرنگ شده. و هر چیزی هم باید بهاش را پرداخت.
تایپ: لژیون سردار
تهیه و تنظیم: مسافر احمد کاربر سایت
- تعداد بازدید از این مطلب :
51