به نام قدرت مطلق الله
سلام دوستان مژگان هستم همسفر علی
تقارن زیبای فصل پاییز و سفرم برای گرفتن شال نارنجی را به فال نیک میگیرم این فصل زیبای هزار رنگ و چشمنواز را، فصل بازسازی و نظم و انضباط و برنامهریزی را، پاییز و سفری زیبا و بهیادماندنی بهسوی نور و برای رسیدن به سیمرغ، مولانا خیلی زیبا هم شهریم همان فریدالدین عطار نیشابوری را توصیف میکند که میگوید هفت شهر عشق را عطار گشت و من هنوز اندر خم یک کوچهام و من در امتداد همین کوچه شاید هم در کوچه پس کوچههای ذهنم برای رسیدن به آشیانه سیمرغ لابهلای صفحههای کتاب منطقالطیر عطار میگشتم اما غافل از این که من برای رسیدن به آشیانه سیمرغ باید بروم و بروم، بدوم و شاید هم باید پروازکنم و اما قصه رفتن و رسیدن..... و حالا من آنجا بودم و این همه تلاش و هیاهو برای برپایی گردهمایی و کنار هم بودن انسانهایی که هم حس بودند لحظهای با خودم گفتم این جمعیت در تکاپوی چه چیزی هستند؟ آیا من لایق بودن در اینجا هستم؟ آمادهام برای دریافت هدیهای که به امانت به من میسپارند؟ صداها و همهمه ها در سالن میپیچید و آشوبی که ذهنم و قلبم را همزمان نشانه گرفته بودمن را دچار دوگانگی کرده بود گاهی دلم میلرزید و احساس میکردم که از پرتگاهی بلند پرت شدهام و باز لحظه خودم را درون دشتی بیانتها و پر ازگل و سبزه میدیدم و این دوگانگی آرام و بیصدا داشت خفهام میکرد بدون این که چیزی در ظاهرم پیدا باشد. لحظهای چشمهایم را بستم نفس عمیقی کشیدم خودم را روی صندلی جابهجا کردم خیالم را رها کردم و دلم را گرم کردم به حضورم در سالن و این که دعوت شده بودم و باید میآمدم و دل خوش به دیداری که به تأخیر افتاده بود و آرام زمزمه کردم
ای که مرا خواندهای راه نشانم بده.
دقایقی بعد جلسه رسمی شد و مردی وارد شد، همزمان نوری بر سالن تابید حضار شروع به کف زدن کردند بعد از ادای احترام خودش را معرفی کرد سلام دوستان حسین هستم نگهبان جلسه، از حال خویش گفت و برای همه حال خوب را آرزو کردیک لحظه به خودم آمدم شاید من به دنبال همین حال خوب برای خودم و دیگران آمده بودم نگهبان سخن گفت و خانم آنی کماندار و مردی که بارها و بارها اسمش را شنیده بودم گفتهها را گفتند و ما شنیدیم بعد اعلام شد که نوبت پیمان است یاد کتاب ادموند و هلیا افتادم احساس کردم یک روزی در جای دیگری این پیمان را بسته بودم اما هرچه فکر کردم چیزی به خاطرم نیامد نمیدانم چرا فراموشش کرده بودم.....
دست چپم را روی سینهام گذاشتم و زمزمه کردم من همسفر مژگان در پیشگاه الله و در حضور نگهبان کنگره ۶۰، پیمان میبندم که در کنگره ۶۰ حافظ حرمت، اصول و قوانین باشم و با در نظر گرفتن معرفت، عمل سالم و عدالت در کمک به درماندگان کوشا باشم، باشد که در پیشگاه خداوند سربلند باشم آمین و در پایان از خدای خودم خواستم این پیمان برای همیشه در خاطرم بماند و راهگشای دنیا و آخرتم باشد بعد از پیمان احساس سبکی به روح و جسم من دست داد که هیچوقت تجربهاش نکرده بودم و زیباتر از آن لحظهای که شالم را مردی از جنس عشق و محبت به گردنم آویخت و من تصمیم گرفتم سوغات این سفرم چمدانی پر از حال خوب، عشق و آرامش باشد برای تمام کسانی که دوستشان دارم و همیشه هر کاری که از دستم برای کمک به دیگران بر آید، بدون منت انجام دهم باشد که مورد قبول خداوند و آرامش خاطرم باشد
همسفر مژگان لژیون یکم معدن فیروزه
با تشکر از مسافرم همراه همیشگیام و راهنمای عزیزم همسفر نیره که در این مسیر در کنارم بودند.
- تعداد بازدید از این مطلب :
66