`بنام قدرت مطلق (الله)
چهارمین جلسه از شصت و هفتمین دوره سری کارگاههای آموزشی خصوصی کنگره ۶۰ ویژه مسافران آقا در نمایندگی پرستار با استادی: مسافر فخرالدین، نگهبانی: مسافر محترم مرتضی دبیر: مسافر محترم ابراهیم با دستور جلسه «سیستم ایکس و صورت مسِئله اعتیاد» در روز چهارشنبه مورخ نهم مهر ماه ۱۴۰۴ رأس ساعت ۱۷ برگزار گردید.
.jpg)
خلاصه سخنان استاد:
سلام دوستان فخرالدین هستم یک مسافر. ابتدا از راهنمای گرامی جناب آقا مهدی سپاسگزارم که اجازه خدمت را به این جانب دادند تا این جایگاه را تجربه نمایم. در این یکی دو روزی که آقا مهدی به بنده اطلاع دادند، پیوسته در این فکر بودم که چه بگویم و چه نگویم. سپس با خود گفتم که روز شنبه و دوشنبه راهنمایان عزیز جناب آقای هاشمی و جناب آقای حسینی تمامی مطالب را بیان فرمودند و من هر چه فکر کردم دیدم هنگامی که راهنمایان در اینجا حضور دارند، مطلبی برای گفتن باقی نمانده است. پس گفتم هر آنچه پیش آید، بیان خواهم کرد. حال اگر خوب شد یا بد، به بزرگواری خودتان ببخشید. متنی را آماده کرده بودم که بخوانم، بعد گفتم بهتر است از تجربه شخصی خود در دوران تاریکی سخن بگویم.
با توجه به دستور جلسهی این هفته، اولین آزمایشی که دادم، در تاریخ چهاردهم آبانماه هفتاد و هشت، اولین آزمایشم مثبت شد. برای کاری رفته بودم و دیگر نتوانستم ادامه دهم و از آنجا که صورت مسئله اعتیاد را نمیشناختیم و با گنگره آشنا نبودیم و این موارد، به مکانهای بسیاری مراجعه کردم. دو مرتبه سقوط آزاد بودم ولی نهایت مدتی که توانستم تحمل کنم سی و شش ساعت بود، در هر دو بار و خانوادهام نیز مطلع بودند. تنها جایی که نرفتم به دلیل ترس از مسئله خماری، کمپ بود. یک بار فردی پیش ما آمد و گفت که ابوالفضل درمانی وجود دارد، محل آنجا هم زمین فوتبال شمیران نو بود. رفتم و ساعت حدود هفت یا هشت پنجشنبه بود. به ما برگهای دادند و امضا کردیم. چون واقعاً در تاریکی به سر میبردیم، اصلاً نخواندیم. بعداً، فردای آن روز وقتی به خانه بازگشتم تازه فهمیدیم در آن برگه چه نوشتهاند که آقا هر مسئولیتی با خودتان است. شب خوابیدیم و صبح بلند شدیم و قرصی به ما دادند. معذرت میخواهم، بی ادبیست ولی جلوی هر کس یک سطل بود. سپس گفتند حضرت ابوالفضل کمکت کرد و رها شدی. و ظهر نیز مداح خوبی آمد و حال بسیار خوبی به من دست داد و ما سینهای زدیم. بخاطر قرصی که به ما دادند، ما در آسمانها بودیم. تا حدود ساعت پنج یا شش روز جمعه طول کشید. آن آقایی که پیش او رفته بودیم و آن امضا را گرفته بود، آقا مسعود آنجا بود و چند نفر او را همراهی میکردند. شماره تلفنش را داد و گفت اگر مسئلهای داشتید به من زنگ بزنید. ما ساعت شش زنگ زدیم، گفت: آقا بنشین، نوحه گوش کن، حالت خوب میشود. خلاصه، گفتیم چشم. دیدیم حالمان پیوسته بدتر میشود و در همان روز، مجدداً مصرف کردیم. تا رسید به این اواخر که دیگر خانواده نیز پذیرفته بودند با این مسئله به گونهای کنار بیایند، یعنی پذیرفتند من نمیتوانم ترک کنم یا مثلاً ادامه ندهم. هر مسافرتی که میرفتم، با این مسئله کنار آمده بودند، مثلاً برای مدت زمان مصرف که لازم بود هماهنگ بودند. و حتی مثلاً میخواهم بگویم به مکانهای بسیار زیادی رفتم و مادرم همیشه همراهم بودند. یک بار آمدند و گفتند: به مرکز بهزیستی در خیابان جشنواره تهرانپارس کنار هلال احمر مراجعه کنید. گفتهاند آنجا متادون درمانی انجام میدهد. خلاصه مادرم آمد و سپس ما رفتیم. چندین خانم بودند و گفتند: آقا مصرفت چه بود؟ گفتم و صبح به صبح هر روز میرفتیم، نسبت به میزان مصرف، متادون را در هاون میکوبیدند میدادند و به همرا یک لیوان آب میخوردی و دوباره فردا. تا بعد از چهار پنج روز، خب آن متادون جواب اعتیاد مرا نمیداد و من بعدازظهر میرفتم و مصرف میکردم.
پیش از آنکه مجدداً متادون را به ما بدهند به ما گفتند: بروید در همان بهداری آزمایش بدهید. آزمایش دادم و گفتند: آقا شما مثبت شدهاید و دیگر دارو را به شما نمیدهیم. و در آنجا، من واقعاً دیدم که همان لحظه مادرم شاید پنج سال یا ده سال پیر شدند. بسیار ناراحت بودند. دیگر تا سالهای ۸۴ و ۸۵ این موارد ادامه داشت. مسئله بدی که برای اینجانب پیش میآمد مثلا همسرم، خواهر و مادر بنده، همه فکر میکردند که من نمیخواهم ترک کنم چون نمیدانستند.میگفتند مگر اعتیاد چیست؟ یک ذره اراده میخواهد. از این بحثها همواره وجود داشت که مثلاً فکر میکردند ما نمیخواهیم، اما حقیقتاً امکانپذیر نبود. و از سال تقریباً ۸۴-۸۵ دیگر به پایان رسید و با این قضیه کنار آمدند. دیگر به بنده نیز کاری نداشتند و هر مکانی که میرفتیم، همه مطلع بودند و در آن مدت با ما کاری نداشتند. تا اینکه به کنگره آمدیم. خب، جناب مهندس همه چیز را مهیا کرده بودند و واقعاً بنده همواره و همیشه، بالاخره یک انسان همیشه در تنهایی با خودش فکرهایی میکند، برخی از دوستانی که به اینجا میآیند سن کمی دارند و بنده هر موقع که به کنگره میآیم، در راه همواره میگویم: کاش بنده در این سن بودم، چرا که واقعاً هیچ چیزی از زندگیام نفهمیدم. و میگویم حالا قسمت ما نیز اینگونه بود که مثلاً در این سن بیاییم، باز هم خدا را شکر. ولی من در بین دوستان یا در محل کار، میگویم هیچ مکانی غیر از کنگره را نمیشناسم و همه راهها را رفتهام به غیر از کمپ و همیشه دوستانی که میآیند و سن کمی دارند، با خود میگویم خدا کند که بمانند و در همینجا درمان شوند، چرا که جایی است که جناب مهندس زحمت کشیدند. ایشان در جزوه جهانبینی، هم سفر اول را توضیح داده و هم سفر دوم را. برای فهمیدن صورت مسئله اعتیاد، زمانی که شما میخواهید سفر کنید باید هم مبدأ آن مشخص باشد، هم مقصد آن. و ما اصلاً نمیدانستیم که مبدأ آن اعتیادی که داریم کجاست، تخریبمان چقدر است و در NGO ها یا ابوالفضل درمانی یا سقوط آزاد همیشه سرگردان بودیم و خدارا شکر، باز هم میگویم از خدای خودم و از جناب مهندس همواره در خلوت خودم تشکر میکنم که توانستم بیایم، رها شوم و انشاالله به کمک شما دوستان، راهنماهای عزیز و همه دوستانی که در اینجا هستند، بتوانم در اینجا خدمتگذار باشم. ولو به اندازهی یک چای دادن.
ممنونم که به صحبتهایم توجه نمودید.
عکاس: مسافر کوشیار لژیون نهم
تایپ و ویراست: مسافر محمدعلی لژیون نهم
بارگذاری: مسافر علی لژیون ششم
وبلاگ نمایندگی پرستار
- تعداد بازدید از این مطلب :
96