English Version
This Site Is Available In English

امروز برای من بهار دیگر است

امروز برای من بهار دیگر است

چهاردهمین جلسه از دوره چهارم کارگاه‌های آموزشی خصوصی همسفران نمایندگی الیگودرز به استادی مرزبان همسفر منصوره، نگهبانی همسفر زهرا و دبیری همسفر اعظم با دستور جلسه: «صورت مسئله اعتیاد » روز یکشنبه ۶ مهر ماه ۱۴۰۴ ساعت ۱۷:۰۰ برگزار شد.

خلاصه سخنان استاد:

امروز خورشید درخشان‌تر است و آسمان آبی‌تر، نسیم زندگی را به پرواز می‌کشد و پرنده آواز جدید می‌سراید امروز برای من بهار دیگر است امروز فرصت خدمت دوباره برای من است. در مورد دستور جلسه اعتیاد اگر بخواهم بگویم در زندگی همه ما اعتیاد یک گمشده بود، گره کوری بود برای همه و هیچ راه حلی برایش نمی‌توانستیم پیدا کنیم؛ اما به لطف آقای مهندس این را برای ما به راحتی توانست حل کند و جلوی ما قرار دهد

اگر بخواهم از تجربیات خودم بگویم مسافر من هیچ‌وقت به ترک فکر نکرد و هیچ‌وقت قصد این‌که یک روز بخواهد ترک کند را نداشت. از ترک می‌ترسید و فرار می‌کرد و من هم برای این‌که هیچ راه حلی نمی‌توانستم پیدا کنم. آخرین راهکارم این بود که ریز و درشت زندگیم را برای بقیه تعریف کنم و به راحتی در اختیار همه قرار می‌دادم و آخرش این بود که آن‌ها به من می‌گفتند که خدا کمکت می‌کند و به من جدایی را پیشنهاد می‌کردند.همین سه کلمه بود.

وقتی جلوتر رفتم از شنیدن این کلمات خیلی ناراحت می‌شدم با خودم می‌گفتم: خدا چگونه می‌خواهد به من کمک کند و تا به حال چرا کمکم نکرده است. شاید سه تقویم پر از تسبیح صلوات و نذر و نیازهایی که کرده بودم که خداوند کمکم کند. بالاخره خدا  به من کمک کرد و کنگره را سر راه من قرار داد که با آقای مهندس آشنا شوم و توانستم شما را پیدا کنم و این بهترین دعایی بوده که در حق من کردند. مسافرم یک دوره تصمیم گرفت ترک کند به شعبه خمین رفت آن موقع که رفته بود شعبه خمین فقط تحقیقات کرده بود که این دارو چیست؟ از کجا تهیه می‌شود؟ که راهش را پیدا کند. شربت را تهیه کرده بود و گفت: آزمایش‌هایی برای من نوشته‌اند به نظر او چرت و پرت بودند و می‌گفت: مواد من چه ربطی به کبد من دارد شربت را گرفت و در کابینت گذاشت.

همیشه آرزو می‌کردم شیشه شربت بیفتد و بشکند؛ چون حالش بدتر شده بود در کابینت را باز می‌کرد ۲، ۳ در  می‌خورد. من هم در حال اسباب کشی بودم برای خانه پیدا کردن مسافر من از آن شربت می‌خورد و خواب بود اگر خانه هم منفجر می‌شد، اصلاً متوجه نمی‌شد. یک روز من گریه کردم و گفتم همان مواد را مصرف کن در شعبه به تو چه گفته‌اند تو با این شربت اصلاً اصلاح نمی‌شوی و بعد از این‌که وارد کنگره شدم راه باز شد و خدا کمک کرد و فهمیدم که این شربت همان شربت بود؛ ولی آموزشی در پی نداشت.

من همیشه به مسافرم می‌گفتم ترک کن اعتیاد مسئله مهمی نیست اگر مصرف نکنی که نمی‌میری؛ ولی حالا متوجه شده‌ام که توان انجام این کار را نداشته است. شاید به زبان من ترک خیلی راحت بوده است؛ ولی برای او این کلمه به عظمت کوه و اقیانوس بود.

مسافر من جسمش خراب بود، روحش خراب بود، اگر وارد جلسات می‌شد می‌توانست شربت را استفاده کند و هیچ‌گونه سختی نکشید به خاطر این‌که آموزش دیده بود و توانست به درستی و با کمک راهنما مسافر احمد درست این شربت را استفاده کند به کارهای روزمره‌اش برسد. وقتی آن شربت را تهیه کرد من دیگر شربت را مقدس می‌دانستم مثل یک نیاز به شربت گاه نگاه می‌کردم؛ چون توانسته بود زندگی من را نجات دهد من منصوره ۹ سال به در و دیوار زدم که بتوانم یک راهی پیدا کنم آخرین راه این بود که به کمپ برود خیلی از اطرافیان ما به خاطر کمپ عزیز از دست دادند.

هزار بار خداوند را شکر می‌کنم. من زندگی خود را، فرزندانم را، همه چیز را مدیون آقای مهندس هستم یک روز وقتی از همه جا خسته شده بودم و اعتیاد را ننگ می‌دانستم و نمی‌توانستم با خانواده‌ام در موردش حرفی بزنم فکر کردم که باید خودکشی کنم تا شاید مسافر من ترک کند و بتواند حداقل فرزندانم را خوب نگهداری کند.

یک روز هرچه قرص در یخچال داشتم در آب حل کردم خانه را تمیز کردم؛ حتی لباس مشکی بچه‌هایم را آماده کردم آن‌ها را کنار تلویزیون هدایت کردم و غذا درست کردم و گفتم حداقل تا چند روز غذا داشته باشند، رفتم نان هم برایشان بگیرم به پسرم گفتم: مواظب خواهرت باش تا من برگردم پسرم ۴ ساله بود و دخترم ۱ سال و نیم شیر دخترم را آماده کردم و از خانه بیرون رفتم پسرم گفت: مادر زود برگرد من خیلی می‌ترسم من نمی‌توانم مواظب خواهرم باشم. من همان موقع برگشتم گفتم این‌‌که برای چند دقیقه ترس دارد من چگونه می‌خواهم بروم و برنگردم. ادامه زندگی قرار است چگونه باشد؟ چه‌طور می‌تواند از خواهرش نگهداری کند؟ اگر پدرش تا ساعت ۱۱ شب نیاید چه کار باید بکند.

امروز اگر من این‌جا نشستم و از زندگیم لذت می‌برم همه را مدیون کنگره۶۰ و آقای مهندس هستم. هیچ کس در حق من محبت و کمک را تمام نکرد به جز آقای مهندس امروز اگر من از بزرگ شدن بچه‌هایم لذت می‌برم همه را مدیون همین صندلی پلاستیکی هستم. من مدیو‌نم چرا که وقت سبد از کنار من رد می‌شود دستم می‌لرزد، چرا موقع گلریزان نیستم، چرا موقع پاکت دادن به آن کسی که برای من زحمت کشیده دست من باید بلرزد.

امروز به این آموزش رسیده‌ام که من زندگیم را، خودم را، نفسم را، همه را یافتم. خانواده من این‌جاست، زندگی من این‌جاست، راهنمایم مادر و خواهر من بود که دست مرا گرفت و از بیراهه به راه کشاند.

عکس: همسفر معصومه رهجوی راهنما همسفر شبنم (لژیون اول)
تایپ: همسفر مریم رهجوی راهنما همسفر هما (لژیون دوم)
ویرایش و ارسال: همسفر زهره رهجوی راهنما همسفر شبنم (لژیون اول) نگهبان سایت
همسفران نمایندگی الیگودرز

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .