باز هم یک روز دیگر، هفتهی دیگر و باز هم جمعهی دیگر را به لطف خدا و مرحمت جناب مهندس بدون هیچگونه مواد محرک پشت سر میگذارم، دستور جلسهی بسیار زیبا؛ "از فرمانبرداری تا فرماندهی"، چقدر خوب خود استاد امین، استادان هر شعبه، راهنمایان هر لژیون، دوستان و رهجویان با مشارکت در هر جلسه در این باره توضیح میدهند؛
_ یک فرمانده خوب باید فرمانبردار خوب باشد.
_ فرماندهی یعنی: جایگاهی که انسان در آن قرار گرفته است.
_فرد مصرف کننده فرماندهی خود را از دست داده است، بهعنوان مثال: میخواهد روی مطلبی تمرکز کند اما نمیتواند، این انسان در زمینه نیروهای خود که شامل صور پنهان و جسم او میشود فرماندهی خود را از دست داده و از این مقام خلع میشود.
_ حال اگر انسان با این شرایط بخواهد به نقطه طبیعی برسد باید کارهایی را انجام دهد و این کارها کلیدی دارد.
_ و ....
تمام اینها درست! وقتی از دید دیگر به این قضیه نگاه میکنم سوالهایی ذهنم را درگیر خود میکند!؟
اگر در بیرون از سیستم کنگره، فرمانبرداری را شاگردی و فرماندهی را استادی حساب کنیم، چگونه میشود که یک شاگرد به استادی میرسد؟
چگونه میشود که استادی با چند شاگرد شروع به کار میکند و استادی کارخانهدار میشود؟
چگونه میشود که بین تمام رهجویان یک شعبه فقط تعداد محدودی سفر دوم، خدمتگزار و راهنمایان موفقتری (بدون مقایسه) میشوند؟
چگونه میشود که بین تمام آدمهای دنیا عده معدودی چون جناب مهندس و افراد معروف دیگری به مقام و جایگاههای چه از نظر علمی، معنوی، مادی و ... میرسند؟
چگونه و چگونه و ...
من هم که تا این لحظه فرمانبردار خوبی بودم چرا هر لحظه پایم سر میخورد و به عقب بر میگردم؟
چرا افرادی خیلی بهتر از من، چه در سفر چه در شاگردی هنوز به هیچ جایگاه و منزلتی نرسیدهاند؟
چرا و چرا و ....؟
سوالهای زیاد و جوابهای زیادی هم میتوان برای آنها گفت.
اما تنها چیزی که در این هفته به آن پی بردم و توانستم خودم را توجیح کنم فقط یک کلمه بود؛!
آنجا بود که یاد تمام سیستم هستی و طبیعت افتادم، یاد حرف جناب مهندس که در وادی اول میفرمایند: برای پیدا شدن یا بهوجود آمدن و یا خلق شدن؛ اولین قدم، یک فکر و یا یک اندشه است و این اندیشه، آغاز خلق است. همه چیز از تفکر میآید.
وقتی تازهوارد، رهجو و یا شاگردی وارد مجموعه و سیستمی میشود؛ اولین قدمی که بر میدارد، دیگر دوست ندارد نقش قربانی را بازی کند، در مقابل تغییرات واکنش نشان نمیدهد که بگوید: "آه، من نمیتوانم، چقدر سخت است، چقدر من بدبختم و ..." آنجاست که تنها کلمهای که در فکر خود خلق میکند؛ فقط کلمه کمک کردن است.
آری کمک کردن؛ رهجو با دیدن سیستم و اینکه تاریکیها و سختیهای اعتیاد را پشت سر گذاشته، بلافاصله در ذهن خود پرورش میدهد که من باید هر طور شده است رها شوم و به هم نوعان خود و هم پاتوقیهای خود کمک کنم که آنها هم از بند و ظلمت بیرون بیایند.
آنجاست که شاگردی با زدن مغازه و گرفتن چند نیرو و شاگردی با تاسیس کارخانه و نان رساندن به چندین خانواده، فکر خود را درگیر کمک کردن میکند و تغییرات را میپذیرد.
آنجاست که یک مسافر برای شکرگزاری و قدردانی از زحماتی که برای او کشیده شده است به فکر راهنما شدن، خدمت رساندن به دیگران، سردار و پهلوان شدن میافتد.
امیدوارم بتوانم که تغییرات را بپذیرم و در این سیستم بنیادی ذهن خود را از افکار منفی دور کنم و به جای آن فکر یاری رساندن به دیگران باشم.
تهیه و تنظیم: گروه سایت
نمایندگی خواجو
- تعداد بازدید از این مطلب :
197