وقتی وارد کنگره شدم مانند کودکی بودم که در دل تاریکی راه را گم کرده و در جستوجوی روشنایی، نور و امید است. هیچ نقشهای نداشتم، هیچ چراغی که مسیر را برایم روشن کند و ذهن و قلبم را آرام سازد؛ تنها صدایی که از درون میشنیدم این بود: «اگر میخواهی راه تاریکت پرنور شود، فرمان ببر و فرمانبردار باش».
فرمانبرداری برایم سخت بود؛ در دنیای غرور زندگی میکردم؛ سخت بود که بگویم چشم؛ سخت بود که بدون چونوچرا فقط اطاعت کنم؛ در دوراهی مانده بودم؛ بمانم یا بروم؟ میان غرور، تعصب و خودخواهی با خودم کلنجار میرفتم که چه باید کرد. سخت بود از کسانی که حتی شناخت کوچکی از آنها نداشتم اطاعت کنم.
با خودم فکر کردم تا الان که فرمانده جسم و جان خودم بودم بهکجا رسیدم؟ چه بهدست آوردم؟ دیدم هیچ ندارم؛ غرق در تاریکی، سیاهی و ناامیدی هستم. با خود گفتم یکبار هم فرمانبردار باش؛ شاید نتیجهای حاصل شد و روح و جسمت آرام گرفت؛ پس سر فرود آوردم و گوش دادم و همین اطاعت، دریچهای شد بهآرامش، شروعی دوباره، تولدی نو، شکفتن گلهای پژمرده جسم و جانم.
در فرمانبرداری آموختم که عشق فقط گرفتن نیست؛ بخشیدن هم است. هر قدمی که برمیداشتم، بذر امیدی در وجودم کاشته میشد و جوانه میزد. راه فرمانبرداری تا فرماندهی سفری است ازشکستن تا ساختن، تاریکی تا روشنایی، اسارت تا آزادی و در این مسیر، انسان نهتنها خودش را پیدا میکند بلکه پلی میشود برای عبور دیگران.
این تغییر از فرمانبرداری تا فرماندهی، سفری زیبا است از شاگردی تا استادی، از گرفتن تا بخشیدن، از تردید تا یقین.سفری که بهانسان میآموزد تنها با تواضع و اطاعت از قوانین الهی و انسانی میتوان روزی لایق فرماندهی شد.
نویسنده: همسفر الهام رهجوی راهنما همسفر فاطمه (لژیون اول)
رابط خبری: همسفر مریم رهجوی راهنما همسفر فاطمه (لژیون اول)
ویرایش و ارسال: همسفر عفیفه رهجوی راهنما همسفر فاطمه (لژیون اول) دبیر سایت
- تعداد بازدید از این مطلب :
119