دهمین جلسه از دور دهم سری کارگاه های آموزشی خصوصی کنگره60 نمایندگی بیرجند ویژه مسافران، با دستور جلسه " از فرمان برداری تا فرماندهی" با استادی مسافر مهدی، نگهبانی مسافر علی و دبیری مسافر محمدرضا در روز سه شنبه مورخ 11 شهریور ماه 1404 رأس ساعت 16 آغاز به کار نمود.
خلاصه سخنان استاد:
ابتدا از استاد عزیز و همچنین از نگهبان محترم که به من اجازه خدمت دادند و فرصتی برای آموزش فراهم کردند، تشکر میکنم.
در گذشته، فرمانده ما مواد مخدر بود؛ هر جا که تعیین میکرد باید میرفتیم. هر مسافرت و مجلسی که پیش میآمد، نخستین دغدغهام این بود که چگونه مواد تهیه کنم و با خود ببرم تا دچار خماری نشوم. پیش از هر مهمانی یا جلسهای ابتدا به دنبال مصرف بودم تا بتوانم در آن مکان حضور داشته باشم. اگر جلسهای یا مجلسی طول میکشید، صبر میکردم تا تمام شود و بعد خودم را به خانه برسانم و مصرف کنم، تا از خماری در امان بمانم.
اما امروز میدانم فرمانده خوب کسی است که نخست فرمانبردار خوبی باشد. منِ مسافر در سفر اول اگر به حرفهای استادم گوش کنم، سیدیها را درست بنویسم، دارو را دقیق مصرف کنم، سر ساعت بیایم و بروم و فرمانبردار خوبی باشم، مطمئن هستم در پایان سفر به رهایی میرسم. در غیر این صورت از مسیر درمان خارج خواهم شد.
اجازه بدهید خاطرهای برایتان بازگو کنم. در پله 0.8 سفر بودم که راهنمایم دستورسقوط آزاد دادند. روز اول بسیار سخت گذشت؛ ساعت ها بود که خوابم نمیبرد. از خانه بیرون زدم. با خودم گفتم به پارک میروم تا کمی قدم بزنم و دردهایم آرامتر شود و بعد به خانه برگردم. همینطور قدم میزدم که ناگهان دیدم حدود ساعت دوازده، یک شب است. وقتی چشم باز کردم، خودم را جلوی هتل مقدم در میدان آزادی دیدم. همانجا ایستادم، انگار شوکه شده بودم. تا ساعت دو نیمهشب در خیابان بودم و با خودم میگفتم: خدایا این همه راه را آمدهام، حالا چه کنم؟ با آن همه دردی که داشتم، به یاد حرفهای پدر و مادرم افتادم که همیشه میگفتند: خوب میشوی.
در حال بازگشت بودم که با گشت نیروی انتظامی مواجه شدم. مأمور جلویم را گرفت و پرسید: این وقت شب کجا میروی؟ گفتم: دارم میروم خانه. پرسید: از کجا میآیی؟ در حالی که حال بسیار خراب داشتم، گفت: مواد کشیدهای؟ گفتم: نه. در حال درمان می باشم. اما باور نمیکرد و اصرار داشت. گفت: سوار شو ببریمت. من فکر کردم میخواهند مرا به کلانتری ببرند، اما او مرا سوار کرد و تا نزدیک خانه آورد. در طول مسیر بسیار نصیحتم کرد و گفت اعتیاد جز بدبختی چیزی ندارد. اما من آنقدر درگیر درد و خماری بودم که اصلاً متوجه صحبتهایش نمیشدم.
وقتی به خانه رسیدم، دیدم ساعت سه نیمهشب است و همسفرم جلوی در نشسته بود. از من پرسید کجا بودی؟ هرچه تماس گرفته بود، من حواسم به گوشی نبود. وارد خانه شدم و دراز کشیدم. فکر کردم یک ساعت خوابیدهام، اما وقتی بیدار شدم دیدم فقط ده دقیقه گذشته است. خدا را شکر کردم که با سه جلسه سقوط آزاد، حالم بهتر شد و توانستم سفرم را ادامه بدهم و به پایان برسانم.
از شما عزیزان سپاس گزارم که به صحبتهایم گوش دادید.

عکاس: مسافر محدحسن لژیون یکم
تایپ و ارسال خبر: مسافر جواد لژیون سوم
- تعداد بازدید از این مطلب :
102