English Version
This Site Is Available In English

(بنیان) شعری از مسافر بهمن

(بنیان) شعری از مسافر بهمن

بنیان

مانده بودم در کویر سرخ داغ تشنگی
بر تنم یوق مصیبت ردپای نشئگی
رفته بود از خاطرم هر آن چه با من آشناست
یک غریب گمشده در کوره راه زندگی

زیر هرم آفتاب وحشی و داغ کویر
پیکرم تن تشنه و وقت جوانی پیر پیر
تا که چشمم کار میکرد سنگ بود و دلهره
پیش پای چشمهایم لاشه کفتار و شیر

آن زمان که آرزویم خنده بود و فتح آب
دیدن یک لحظه یک لحظه شیرین خواب
دستهای سرد همیاران برای سکه بود
تا که میرفتم به سویش دود میشد یک سراب

آن زمان که دستهایم تیغ زحمت گشته بود
بودنم در هر کجا ذکر مصیبت گشته بود
در همانجایی که دیگر هیچ کس من را نخواست
سایه کمرنگی از من طوق لعنت گشته بود

در سرازیری دوزخ در سقوط داغ داغ
ناگهان تو جلوه کردی سایه میراث باغ
در حضورت آب بود و روشنی بود و غزل
دستهایت شوق باران چشمهایت چلچلراغ

آمدی تا بی کسی های مرا ویران کنی
آمدی تا راه دشوار مرا آسان کنی
آمدی آنجا که راهم از خدا کم گشته بود
آمدی تا کفر ابلیس مرا ایمان کنی

با تنت عریانی خواب مرا پوشانده ای
در دلم صدها نهال زندگی رویانده ای
ان کتابی را که در آن خط نفرت میزدم
در میان شعله های عشق تو سوزانده ای

خیس گشتم در شب بارانی و رگبار عشق
واژه هایم نو شد از پیداش و تکرار عشق
بر سرم دستی کشیدی و پس از اعجاز تو
من نشستم بر رفاقت پای این دیوار عشق

از همان دیدار اول قدرت جانم شدی
سربلندی من و دیگر عزیزانم شدی
راز های سر به مهری در دلم همواره هست
آنچه را تنها خدا میداند و دانم شدی

تازه کردی رو به دنیای سعادت پنجره
کعبه درمان بنا کردی به نام کنگره
تا که احوال زمین گشتن برای مردم است
از تو میماند در این دنیای فانی خاطره

فاتح تاریخی و سردار دورانم تویی
آبروی باز برگشته به درمانم تویی
خواب دیدم کنگره میگفت در گوش زمان
تا ابد نامم به نامت سقف و بنیانم تویی

مسافر بهمن نمایندگی شمس
لژیون یکم

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .