سلام دوستان سمیرا هستم یک همسفر
برمیگردم به گذشتهای نه چندان دور ناامیدی داشت در دلم ریشه میزد. نگران آیندهی خانواده و زندگیام بودم ترس و دلنگرانی خودم را نمیتوانستم به کسی بگویم، روزبهروز حالم خرابتر میشد تا اینکه به اذن خداوند این راه روشن و طلوعی دوباره مقابل ما قرار گرفت. در حقیقت اول امید و اعتقاد زیادی نداشتم که مسافرم بتواند در این مکان درمان شود.
روزهای اول گیجوگنگ فقط به خاطر مسافرم به کنگره میآمدم؛ ولی در همان چند جلسه تأثیر بسیار خوب این جلسهها را روی روح و روان خودم کاملاً احساس کردم و تصمیم گرفتم دیگر به خاطر حال دلم، این راه روشن و بیتردید را برای خودم و به خاطر خودم ادامه بدهم؛ چون واقعاً تخریب من بیشتر از مسافرم بود.
در این مکان مقدس همه معنی خفت، خواری، بغض، ترس، حسرت و نگرانی را خوب میفهمند. اینجا همه یکرنگ، صادق و مهربان هستند گویی سختیهای زندگی وجودشان را صیقل داده است. اینجا کسی به درد دیگری نیشخند نمیزند چرا که همه درد کشیدهاند. مسافران ما در این راه که به قول آقای مهندس هم سهل است و هم سخت بیشتر از هر موقع دیگر به ما همسفران صبور نیازمند هستند.
ما در اینجا تکیهگاه مسافرانمان میشویم و آنها هم پناه و امید ما همسفران میشوند. ما همسفران باید بیمنت، بدون هیچ غرغری و به دور از منیت باید در این راه زیبا بال پرواز مسافرمان باشیم بیقید و شرط یاریشان کنیم و صبور باشیم. شاید مسافرمان بعضیاوقات بیطاقتی کند و حالش خو نباشد ما باز هم باید صبوری کنیم و دم نزنیم ایمان داشته باشیم که آرزوهایمان دیگر رؤیا نیست؛ بلکه به امید خدا به واقعیت مبدل خواهد شد.
مسافر من هنوز به رهایی نرسیده و بهتر است بگویم در ماههای اول این راه روشن و طلایی را داریم طی میکنیم. نمیدانم این رهایی چه حس و حال زیبایی دارد؛ ولی میتوانم این رهایی را تصور کنم به امید خدا با دستان پرمهر مهندس دژاکام، راهنمایان گرامی خودم و مسافرم و دیگر دوستان زحمتکش در کنگره در آیندهای نزدیک به حال خوب و رهایی میرسیم به امید آن روز. پایان شبه سیه، صبح سفید است.
سلام دوستان ثریا هستم یک همسفر
من وقتی وارد زندگی همسرم شدم ۱۹ سال داشتم و چیزی از اعتیاد نمیدانستم ولی بعد از چند وقت متوجه شدم که همسرم از ۶ سال قبل از اینکه به خواستگاری من بیاید اعتیاد داشته اما نه هر روز، اعتیاد هفتگی داشت که خودش میگفت تفریحی است؛ یعنی هر پنجشنبه باید مصرف میکرد. من وقتی این را متوجه شدم دنیا روی سرم خراب شد نمیدانستم به چه کسی بگویم از چه کسی کمک بخواهم، دوست هم نداشتم زندگیام را خراب کنم. فقط به خواهر کوچکترش که ۲۵ سال سن داشت آن هم چون با هم خیلی راحت بودیم گفتم و او هم خیلی ناراحت شد و نتوانست به ما کمک کند؛ میگفت که درست میشود نگران نباش ولی همسرم که درست نشد هیچ، بدتر و بدتر هم میشد.
در خانه مدام دعوا میکردیم که مواد مصرف نکند از این حرفها و حتی به خاطر مواد دچار حمله قلبی شده بود. روزهایی که مصرف میکرد شبش تا صبح نمیتوانست بخوابد و احساس خفگی میکرد و تپش قلب شدیدی داشت و برای چند ثانیه نفسش قطع میشد تا اینکه من بیدارش میکردم و آبی به دست و صورتش میزد و من از ترس اینکه دوباره این اتفاق نیفتد تا صبح کنارش مینشستم و گریه میکردم. خودش هم متوجه بود که این مال مواد لعنتی است، ولی حاضر نبود کنارش بگذارد این روال ادامه داشت تا اینکه دو سال پیش که محل کارش عوض شد متوجه شدم هر روز با یکی از دوستانش مواد مصرف میکند و دیر میآمد خانه و بهانههایی برای دیر آمدن پیدا میکرد که کار دارم و کارم تمام نشده من هم این را متوجه شدم چون خیلی از حالتهایش و قیافهاش مشخص بود.
خیلی ناراحت بودم و گریه میکردم وقتی هم که به او میگفتم انکار میکرد من هیچ کاری از دستم بر نمیآمد و فقط با خودم خود خوری میکردم. خیلی عصبی شده بودم؛ وقتی هم که عصبی میشدم سر دخترم خالی میکردم و او را دعوا میکردم وقتی که متوجه شد که من میدانم با خودش گفته بود فایده ندارد قایم کند. دوستش را میآورد خانه دوتایی با هم تا غروب مواد مصرف میکردند. بعد از رفتن او ما با هم بحث میکردیم و هیچ کاری از دستم بر نمیآمد و روز به روز نابودتر میشدم و او هم جلوی چشمهایم داشت بدتر میشد چون حوصله هیچ کاری را نداشت خیلی عصبی بود با دخترمان بازی نمیکرد و به حرف من توجه نمیکرد با هم خیلی صحبت نمیکردیم و جلوی چشمهایم داشت آب میشد. تا اینکه یک روز با داداشم که او هم چند سال بود مصرف داشت و با کمک کنگره رها شده بود صحبت کردم که او گفت اصلاً خودت را ناراحت نکن من با او صحبت میکنم وقتی داداشم با مسافرم صحبت کرد خیلی تحت تأثیر قرار گرفت. بعد از حدود ده روز آمد به من گفت که من خسته شدم فکرهایم را کردم میخواهم برم کنگره همراهیم میکنی؟ گفتم: آره چرا که نه!!!
روز بعد که به کنگره آمد و خیلی خوشحال شد و گفت خیلی حس خوبی دارم اینجا من هم روز پنجشنبه که همراهش رفتم درست است فعلاً متوجه نبودم و گنگ بودم ولی حس خیلیخیلی خوبی به من دست داد، همه با هم مهربان بودند. دستور جلسه راجع به وادی هشتم که با حرکت راه نمایان میشود بود که مشارکت و صحبتهای استاد جلسه که آقا مهرداد بود در همین حین رهایی آقا منصور هم بود و همه خیلی خوشحال شدیم. بعد از دستور جلسه من را به فکر فرو برد و به همسرم گفتم: مطمئن باش در راهی که قدم برداشتی خدا هم کمکت میکند. اینجا بهترین جایی هست که آمدیم و او هم تأیید کرد و گفتم پس همینطور ادامه بده و الان که نزدیک به سه ماه است وارد کنگره شدیم و خدا را هزار مرتبه شکر خیلی حال هر دویمان خوب شده است. ما. این را مدیون آقای مهندس و خانواده بزرگوارشان هستیم و همیشه برایشان سلامتی و تندرستی آرزو میکنیم امیدوارم سایهشان همیشه مستدام باشد.
نویسنده: همسفر ثریا رهجوی راهنما همسفر فاطمه (لژیون سوم) و همسفر سمیرا رهجوی راهنما همسفر مرضیه (لژیون پنجم)
ویراستاری: همسفر فریبا رهجوی راهنما همسفر حمیرا (لژیون دوم) و همسفر ناهید رهجوی راهنما همسفر فاطمه (لژیون سوم)
ارسال مطلب: همسفر الهام رهجوی راهنما همسفر حمیرا (لژیون دوم)
همسفران شعبه بیستون
- تعداد بازدید از این مطلب :
1731