دختر شانزده سالهای بودم که میخواستم به کلاس سوم راهنمایی بروم، پدر و مادرم گفتند که باید ازدواج کنی و ادامه تحصیل ندهی، من هم به حرفهای آنها گوش کردم و ازدواج کردم. در اوایل زندگی متوجه شدم که شوهرم حشیش میکشد، وقتی از او پرسیدم، گفت که برای من ضرری نمیرساند و فقط به من احساس شادی و خوشحالی میدهد، چون قبل از آن، هیچ اطلاعی از مواد نداشتم، حرفهایش را باور میکردم. بعد از ۳ سال، صاحب اولین فرزندم شدم و شوهرم کمکم علاقه زیادی به مواد پیدا کرده بود. در اوایل، فقط تریاک مصرف میکرد، اما بعد از چند سال متوجه شدم که هروئین و شیشه هم میکشد، خیلی وقتها میشد که از جیبهایش مواد پیدا میکردم و یا فامیلها و دوستان میگفتند که همسرت معتاد شده و برایتان آبرویی نمانده است. بچههایم کوچک بودند و حرفهای اطرافیان باعث شد که خانه را ترک کرده و به منزل پدرم رفتیم. پدرم اصرار داشت که طلاق بگیرم، چون میگفت که دیگر امیدی به درمان همسرم نیست. یک شب که در خانه پدرم خوابیده بودیم، حدود ساعت سه شب بود که با صدای گریه دختر کوچکم از خواب بیدار شدم، وقتی علتش را پرسیدم، دخترم گفت که از خداوند بزرگ میخواهم، پدرم را مثل یک پرنده کوچک کند تا بیاید و لبه آن پنجره بنشیند و من او را بگیرم و ببوسمش.

از همان لحظه تصمیم گرفتم که به خانه خودمان برگردم و اجازه ندهم تا بچههایم بدون پدر، بزرگ شوند. از پزشکان زیادی کمک خواستم تا بیماری همسرم را درمان کنند، اما نشد، هرچه دارو و سمزدایی کردیم، باز هم نشد، روشهای خیلی زیادی را امتحان کردیم و در کلاسهای زیادی شرکت کردیم، اما باز جواب نداد. دیگر خسته شده بودم، نه جایی را داشتم که بروم و نه کسی را داشتم که دردم را درمان کند، از طرفی هم نمیخواستم که بچههایم را بدون پدر بزرگ کنم، چون واقعاً رنج و عذاب بسیار زیادی را تحمل میکردم. حدود ۳۵ سال با این درد خانمانسوز سوختیم و ساختیم. دعواهای بسیار شدیدی در خانهمان صورت میگرفت، بچهها هم بزرگ شده بودند و متوجه همهچیز بودند. یک روز بین این جنگ و جدالها، به او گفتم که تا کی میخواهی ادامه بدهی و نمیخواهی ترک کنی؟ اگر دامادهایت متوجه این مسئله شوند، به زندگی بچههایت هم لطمه وارد میشود، مسافرم گفت که اتفاقاً مسافری سوار کرده بودم، به من گفت؛ اگر شما مصرفکننده هستید، جایی را به نام کنگره ۶۰ میشناسم که در آنجا مصرفکنندگان مواد را درمان میکنند. خیلی خوشحال شدم و تصمیم گرفتیم که این راه را هم امتحان کنیم. همسرم چند جلسه در این کلاسها شرکت کرد و بعد از مدتی، از من هم خواست که در این کلاسها شرکت کنم.
بعد از چند روزی من هم رفتم که ببینم چگونه جایی است؛ اول که رفتم به من گفتند که سه جلسه در آنجا مهمان محسوب میشوم و یکی از راهنمایان تازهواردین، شروع به صحبت کردن با من کردند، در همان ابتدا متوجه شدم که اینجا با مکانهای دیگر، فرق میکند، صحبتهایشان خیلی به دلم نشست و امید و آرامش را به من برگرداند؛ مثل اینکه آن روز من تازه متولد شده بودم، هیچوقت محبت ایشان را از یاد نمیبرم. هر کس که صحبت میکرد، با دقت گوش میدادم، متوجه شدم که در آنجا افرادی وجود دارند که مصرفکنندگانشان را درمان کردهاند. در آنجا به مصرفکنندگان، مسافر و به همراهانشان همسفر میگفتند، خیلی از این کارشان خوشم آمد، از خوشحالی گریه میکردم که ای خدا میشود، شوهر من هم از این درد رها بشود؟ بعد از سه جلسه راهنمای تازهواردین، من را به کمک راهنمایی که انتخاب کردم، معرفی کردند که الآن استاد بزرگوارم هستند و من را در مسئله درمان مسافرم راهنمایی میکنند. ایشان راه درست زندگی کردن را به من آموختند، انگار که در خواب بودم و بیدارم کردند، من که دچار بیماری افسردگی شده بودم، با آموزشهایشان حالم را خوب کردند. از استاد بزرگ کنگره ۶۰، جناب آقای مهندس حسین دژاکام، بینهایت تشکر میکنم که این محیط را آماده کردند تا ما آرامشمان را به دست بیاوریم، امیدوارم روزی برسد که از نزدیک بتوانم دستهایشان را ببوسم. من بهعنوان یک همسفر از مرزبانان عزیز و ایجنت محترم شعبهمان که خیلی برای رهایی مسافرها زحمت میکشند، تشکر و قدردانی میکنم. الآن مسافرم و خودم حدود چهار ماه و نیم است که سفر میکنیم و امیدوارم که بهزودی شاهد رهایی مسافرم باشم.
نویسنده: همسفر مهین لژیون اول
تایپ متن: کمک راهنما همسفر مریم
خدمتگزار وبلاگ: همسفر محدثه لژیون ششم
- تعداد بازدید از این مطلب :
1125