وادی دهم وادی دهم صفت گذشته در انسان؛ صادق نیست، چون جاری است. صد هزاران فضل دارد از علوم جان خود را می نداند این ظلوم داند او خاصیت هر جوهری در بیان جوهر خود چون خری مولانا شهر به یکباره به طغیان دچار میگردد، امّا نسیم آرام الله پس از چندی در تمامی آبادیها حاکم میشود و عظمت و سلامتی باز میآید و شما از آن بهرۀ بیشتری میبرید. دوستان همه سلام میرسانند و از خداوند و نگهبانان شاکر هستند که وصلها را انجام میدهند تا همه چیز در کائنات به رحمت الهی سیراب گردد. در مقرّ شما، دوستان هر لحظه این روند و تکامل را با محبّت، حس مینمایند. آنانی که مجذوب رحمت قدرت مطلق میشوند به ارتقاء میرسند، آنانی که فقط به سورچرانی مشغولند نصیبی ندارند؛ میفهمی که چه میگویم، چهارپایانی که به دنبال پاهای اضافی میگردند تا خود را محکم در زمین نگه دارند؛ امّا نمیدانند که بدون دست و پا، سر بر سجدۀ الله بسیار آسان است، فقط تمنّای دل میخواهد که با آن فاصلۀ بسیار دارند، مانند نابینایان در روز به دنبال شب میروند. آن کس که باید بداند میداند و آن میکند که حق میکند. دوستان دایرهوار دف بر دست، به سماع مشغولند و نیایش حق تعالی را می نمایند. جمعی از مستان از بادۀ الهی. شکر است. چقدر این قانون زیباست، چقدر عظیم است و چه بار معنای سحرآمیزی را در خود حمل میکند. بله، صفت گذشته در انسان؛ صادق نیست، چون جاری است. این وادی یا این قانون و یا این راه؛ بسان شمشیری برّنده است، هم هشدار میدهد و هم امید به بازگشت، هم صعود است و هم سقوط، هم مرگ است و هم زندگی، هم زنده را از درون مرده خارج میکند و هم مرده را از درون زنده. و به طور کلی؛ هم رحمت، لطف و بخشندگی خداوند را در مسیر زندگی انسان به نمایش میگذارد و هم خطوط اختیار را به شکل بسیار زیبایی به دست انسان میسپارد تا خودش هر گونه که مایل است ترسیم نماید و به انسان میفهماند که پایان هر نقطه میتواند سرآغاز خط دیگری باشد. همۀ انسانها قادر هستند و میتوانند در هر نقطهای که قرار دارند و هر صفتی را که با خود حمل میکنند آن را عوض نمایند؛ حتی گناهکارترین، گناهکارترین انسانی که مرتکب فجایع و جنایتهای بیشماری گردیده است، میتواند صفات زشت خود را تغییر دهد و از آنها بازگشت نماید. هیچ انسانی مجبور نیست یک صفت یا صفتهای زشت خود را به صورت جاودانه و یا تا ابد در خود حفظ کند. هیچ کسی مجبور نیست تا ابد در جهنم باقی بماند. اگر کسی در عمیقترین نقطۀ جهنم قرار داشته باشد؛ اگر بخواهد، اختیار کامل دارد و میتواند صفتهای زشت خود را تغییر بدهد تا رحمت خداوند شامل حال او گردد و به آرامی از جهنم خارج گردد. هیچ کس نمیتواند بگوید؛ از من گذشته و من در زشتیها غوطهورم و کاملاً غرق شدهام و راه نجاتی نیست. راه نجات همیشه هست؛ زیرا صفت گذشته در انسان صادق نیست، چون جاری است. به دلیل جاری بودنِ انسان؛ اگر ما در بالاترین نقطۀ بهشت قرار داشته باشیم، هرگاه صفت نیک ما تبدیل به صفت زشت گردد، ما را از بهشت به طبقات زیرین جهنم فرو خواهد کشید، چون انسان جاری است! همه چیز در هستی؛ جاری و در حرکت میباشد و هیچ چیز در هستی و ماورای آن را نمیتوانیم بیابیم که ثابت باشد و تغییر نکند، چون مسیر تکامل و مسیر زندگی؛ تغییر، تبدیل و در نهایت ترخیص است؛ از حلقهای در آفرینش به حلقهای دیگر از آفرینش، از آسمان به زمین و از زمین به آسمان و دوباره بالعکس، یا از آسمانی به آسمان دیگر و دوباره به زمین و یا زمینی دیگر و دوباره به آسمان و بالعکس! تا کجا؟ تا ناکجاآباد! که نمیتوان با انگشت سبّابه و یا قطبنما آن را نشان داد. تا انتهای ابدیّت که خود، ابدیّت دیگری را در پی دارد و اگر دقیق بخواهیم بدانیم، تا انتهای اعداد! تا جایی که از آنجا انشعاب یافتهایم و دوباره حرکتی دیگر؛ چون ما همیشه با هستی هستیم! امّا براستی برای چه!؟ برای بودن، وجود داشتن، زندگی، حیات، فضا، مکان، زمان، ساعت؛ زیرا بزرگترین معجزۀ حیات، خودِ حیات است. غوطهور بودن در آن، نگاه کردن به آن، به تمامی موجودات، حزن، اندوه، غم، شادی، عشق، به دست آوردن، از دست دادن و در نهایت جمع اضداد؛ چون نکتۀ ظریف در اینجاست، تا زمانی که نفرت را ندانی، مفهوم عشق را لمس نخواهی کرد! بنابراین همه با ساعت باید زندگی کنند؛ به عبارتی هر پایانی، ساعتی مشخص دارد که از قبل اندازهگیری شده است. البته در جهان زمینی؛ ساعت شامل سه بُعد فضا، مکان و زمان مشخصی است و هر چیزی که ساعتش برسد، هر سه بُعدِ فضا، مکان و زمانِ زمینی را از دست خواهد داد. قدما معتقد بودند؛ چهار عنصر مخالف: آب، باد، خاک و آتش، هستی را به وجود آوردهاند؛ امّا سه مؤلفۀ اصلی دیگر نیز وجود دارند که نه تنها جهان زمینی بدون آنها هیچ مفهومی ندارد، بلکه در ساختار سایر جهانها یا آسمانها و جهانهای پس از مرگ و ارتباط بین آنها، نقش بسیار کلیدی را بر عهده دارند و بدون آنها هستی و نیستی هیچ معنایی پیدا نمیکند و این سه مؤلفه عبارتند از: نور 2- صوت 3- حس نور : نور در هستی فرمان میدهد، در تمامی جهانهای آفرینش؛ بطوریکه در کتاب آمده است، خداوند نور زمین و آسمانهاست. نور، لطیفترین چیزی است که ما در جهان خود، تنها قادریم فقط طیفی از آن را مشاهده کنیم. در جهان ما چیز قابل لمسی پیدا نمیشود که بتواند با سرعت نور حرکت کند. اگر نور در زمین بر ما نتابد، ما و کلیۀ موجودات زمین، گیاه، حیوان و انسان، قادر به ادامۀ حیات نخواهیم بود. چقدر نورافشانی نور زیباست؛ وقتی که در طلوع خورشید، فرمان صادر میکند: بیدار شو اِی از خود رمیده، ای از شهر وجودیت گریخته، به جسمت برگرد که زندگی دوباره آغاز گردیده است، برگرد تا نار وجودیت را با دوری از ضدارزشها و تزکیه، تبدیل به نور کنی؛ زیرا صفت گذشته در انسان صادق نیست، چون جاری است و تو میتوانی صفتهای زشت و مخرّب خودت را به صفتهای نیکو و زیبا تبدیل نمائی. صوت : و امّا صوت که فقط ما میتوانیم قسمت کمی از اصوات را در جهان خودمان بشنویم. اصوات، وظیفهای مانند ادارۀ مخابرات را در هستی بر عهده دارند که میتوانند اطلاعات و آگاهی و پیامها را در سطح زمین انتقال دهند و همین طور ارتباط بین سایر جهانهای آفرینش و ارتباط بین اجزاء هستی و نیستی را فراهم نمایند. وقتی که صوتهایی که به تنهایی هیچ مفهومی ندارند، پشت سر یکدیگر قرار میگیرند، چه معجزهای رخ میدهد و چه مفاهیمی را منتقل مینمایند و یا بعضی از اصوات، چه اثرهای موسیقاییِ جاودانهای را خلق میکنند. براستی اصواتِ انسانها به زبان انگلیسی، فرانسه، روسی، آلمانی، پارسی یا صدای طبلها، غرّش توپها، نعرۀ شیرها، صدای باد، نوای نی و کوبیدن دفها به انسان چه میگویند؟ انسان را به کجا میبرند؟ اندیشۀ او را در کجاها به پرواز درمیآورند؟ موجودات را چگونه به هم متصل میکنند؟! در نتیجه اگر صوت نبود؛ اتصال نبود، حیات نبود، زندگی نبود، نوشتن نبود، کلام نبود. سکوتِ محض بود! در نهایت، این کلام یا صوت است که میگوید؛ ای انسان تو چیزی نیستی مگر آنچه خودت تلاش میکنی. تو اختیار کامل داری که اگر دل به اصوات و کلام نیکو بدهی، میتوانی صفات ناپسند خود را تغییر دهی تا به صلح و آرامش برسی؛ پس بدان که صفت گذشته در انسان صادق نیست، چون جاری است. حس : حس؛ مانند خداوند است و در تمامی هستی و نیستی، موجود و رؤیتناپذیر، امّا همنام خودش قابل حس است و یا حس، اولین نیرویی است که قوۀ عقل را به کار میاندازد و یا حس، آن چیزی است که ما و یا کلیۀ موجودات، توسط آن، هستی را درک میکنند و با یکدیگر ارتباط برقرار میکنند و پیامهای نور و صوت را دریافت و منتشر مینمایند. وقتی که حس، خوب کار کند و آرام باشد، چه شادی و شعف غیرقابل توصیفی به انسان دست میدهد. حس دوست داشتن، حس عشق ورزیدن، حس یاری به انسانها و یاری به کل هستی که عبد بودن انسان با اختیار کامل را در باشکوهترین حالت به تصویر میکشد. حال اگر ما بتوانیم با تزکیه، حسهای خارج از جسم خود را تقویت نمائیم و از دروازههای پنج حسِ درون جسم عبور کنیم، آنگاه میتوانیم دریافت کنیم؛ حتی حسِ دریافت الهام تقوا را، حسِ دریافت صدای روح القدس را، حسِ دریافت نغمههای آسمانی را، حس رقصیدن در آسمان را، حس همنشینی با ساکنینِ سِتر و عفافِ ملکوت را، حس شو شود را، حس شنیدن صدای خدا را که به موسی گفت: نعلین خود را در بیاور، اینجا سرزمین مقدس است! آری حتی شنیدن صدای خداوند را ولی افسوس و صد افسوس که صفت بعضی از ما عوض شده و حس منفی و مخرّب ما نیرومند شده است و در نکبت، جهل و نادانی که خود با دستان خود، برای خود مهیّا نمودهایم غوطهور هستیم و تمامی شَرف و انسانیت خود را به خاطر مشتی سنگ و آجر، تیرآهن، زمین و موادی که هیچ بقائی ندارند، زیر پا گذاشتهایم و اینهمه زیبایی و عظمت را مشاهده نمیکنیم و به جای آن، در کینه، نفرت، حسادت، دروغ، پیمان شکنی، مردمآزاری، منیّت، خودخواهی و.... خود را سرگرم کردهایم و هستی را تبدیل به جهنم و جهنم را تبدیل به خود کردهایم و مانند اختاپوسی زشت و کریه، خود را در میان چنگالهای وحشتآفرین خود قرار دادهایم و هر روز فشار بیشتری به خود وارد میکنیم تا کاملاً خُرد شویم! و آن وقت که به ستوه آمدیم، لب به شِکوه میگشائیم و میگوئیم؛ هدف از زندگی چیست؟ چرا ما را خلق کردهاند، ما که نخواستیم به دنیا بیائیم؟ و این سؤالی است که همیشه مطرح بوده و خواهد بود. تا باد چنین بادا ! در انسان، دیدن؛ جایگاه نور، شنیدن؛ جایگاه صوت و قلب یا دل؛ جایگاه حسِ مرکزی است. نور و صوت؛ همانگونه که مفید و سازنده هستند، میتوانند در شرایطی، مخرب و زیانبار باشند. آنچنانکه در مراتب پائینی، نورهای ناخالص و آلوده که بیشتر شبیه نار هستند و همین طور انواع اصواتِ مخرّب و زیانآور، به میزان بسیار زیادی وجود دارند. حال ممکن است گفته شود، این مطالب چه ارتباطی با صفت گذشته و تغییر آن در انسان دارد؟ به زودی خواهیم دانست! انوار ناخالص و کاملاً آلوده؛ به کمک اصواتِ زیانبار، بسیار فعال و در حال ارسال پیام فجور و القای اهداف مخرّب و بازدارندۀ خود هستند و ما همیشه طعمهای مناسب برای آنها هستیم و هیچگاه قادر به حذف آنها نیستیم و اگر بخواهیم به شکل طعمه مورد هجوم آنها قرار نگیریم، بایستی موج گیرنده و فرستنده یا ویژگی و یا صفت خود را تغییر بدهیم و این نکته را بایستی بدانیم که ما هرگز قادر نیستیم صفت گذشتۀ خود را عوض کنیم، مگر اینکه حس ما تغییر کند. لازم به ذکر است که هر گیرندهای، قطعاً فرستنده هم میشود. اگر حسِ ما زشتیها را جذب کند، قطعاً زشتیها را منتشر خواهیم کرد و اگر زیباییها و یا خوبیها و یا ارزشها را جذب کند، قطعاً همان را منتشر خواهد کرد و این میشود صفت گیرنده و فرستندۀ ما و به عبارت دیگر، ویژگیهای گیرنده و فرستندۀ ما، که در حقیقت صفت خود ماست. بدین ترتیب نتیجه میگیریم که برای تغییر صفت گذشته، بایستی حس یا موج گیرنده و فرستنده را عوض کرد و این کاریست هم سخت و هم سهل و برای تغییر حس در جهت ارزشها فقط و فقط یک راه وجود دارد ولاغیر و آنهم تصفیه و تسویه و یا پالایش است که در مورد انسان آن را تزکیه گفته اند. اولین قدم برای تزکیه، تفکر است و تفکر سالم، ایمان سالم را به ارمغان میآورد و ایمان؛ یعنی تجلی نور خداوند در انسان و یا اعتقاد راسخ به موضوعی و یا شخصی و یا هر چیز دیگر و از ایمان سالم، عمل سالم پدیدار میگردد و از عمل سالم، حس سالم آشکار میشود و از حس سالم، عقل سالم و از عقل سالم، عشق سالم، خود را به نمایش خواهد گذاشت و آنگاه صفت گذشته تغییر مییابد. البته دو پلۀ اصلی و اساسی دائماً و به صورت موازی در حال بالا بردن پارامترهای فوق میباشند که به تدریج و یا به آرامی جهشهایی را به وجود میآورند و آنها چیزی نیستند مگر آموزش سالم و تجربۀ مفید. خصوصاً تجربه هایی که از عمل سالم به دست میآیند، باعث جهش و ایجاد لذت میگردند و تجربههایی که به شکست منتهی میگردند، بایستی باعث بازنگری در پندار، گفتار و کردار گردند، نه غم و اندوه. چون ما دائماً به پندارهای خود، لباس گفتار و کردار میپوشانیم و ممکن است ما به پندار خود، به ظاهر صدها قدم سالم برداریم و در انتها متوجه شویم که فقط چند تا از آنها سالم بوده است! و امّا عشق سالم؛ مرحلهایست که تو تمام هستی و اجزای آن را دوست داری، مثل کوه، سنگ، درخت، خاک، هوا، حیوانات، باران، شیرینی، تلخی، آدم خوب، آدم بد و... چون خواهی فهمید که تمام هستی برای توست و تو برای تمام هستی و تو بدون آنها هیچ مفهومی نداری. برای مثال؛ تو تمامی وجودت از خاک است و روی کرۀ خاکی که در آسمان در حال چرخیدن است قرار داری. اگر او نباشد تو در این شرایط وجود نداری، پس خاک را دوست خواهی داشت و به آن احترام خواهی گذاشت. آدم بد به تو میآموزد که بدی، زشت است و او معلم توست و تو آموزگارت را دوست خواهی داشت؛ زیرا موقعی که به عشق سالم برسی، خواهی دانست بدی و زشتیهای انسانها از روی جهل، نادانی و یا نیاز آنهاست و دلت برای آنها خواهد سوخت و برای آنها دعا خواهی کرد. چون آنها با جهل خود، در حال خودزنی یا خودسوزی هستند و با دستان خودشان وسایل نابودی خودشان را فراهم مینمایند و آنگاه تو بر مبنای شرایط، یا بایستی ببخشی و یا بایستی پاسخ بدیها را بدهی. این شرایطی است که تو باید تصمیم بگیری، گاهی دندان در مقابل دندان، گاهی سر در مقابل سر و گاهی بخشش و گذشت؛ چون خداوند، هم بخشنده و مهربان است، هم قهّار و توانا و هم عزیز و حکیم. عشق سالم؛ ذره ذره پدیدار میگردد و نبایستی انتظار داشت به یکباره به وجود آید. اگر احساس کنیم که عشق به صورت ناگهانی پدیدار شده است، بایستی بدانیم که آن، شور و هیجان است، اگر این شور به شعور تبدیل گردد، عشقِ سالم خواهد بود وگرنه فروکش خواهد نمود. عشقِ سالم؛ هیچگاه به نفرت تبدیل نخواهد شد، ولی احتمال آن هست که گاهی اوقات عشقی که ما آن را خودشیدایی مستان میگوئیم و با شور و هیجان بوجود میآید، به نفرت تبدیل گردد. ناگفته نماند که عشق سالم هم خود تماماً شور است، اما از نوع دیگر! پایان وادی دهم