اعتیاد همسر من برمیگردد به سال ۹۴ زمانی که فقط دو سال از زندگی مشترک ما زیر یک سقف میگذشت. در ابتدا همهچیز خوب بود همسر من مرد مهربان و دلسوزی بود ولی با شروع مصرف مواد مخدر همهچیز تغییر کرد دیر آمدنها، کم حرف زدنها، همیشه احساس خستگی میکرد تا اینکه فهمیدم چه بلایی بر سر زندگیام آمده است اما او همیشه انکار میکرد.
مدام در حال نجوا بودم که خدایا چرا من؟
اعتیاد سایه تاریکش را بر روشنایی خانهام انداخته بود و من تازه فهمیدم که از یک مصرفکننده چیزی نمیدانم.
اشک میریختم و دعا میکردم ولی طوفان اعتیاد قایق زندگیام را با خود میبرد و من ناتوان در برابرش بودم. روزها برایم خستهکننده شده بود ازنظر من زندگی با فردی معتاد بسیار سخت بود او هرروز بیشتر در تاریکیها فرومیرفت و من هم بیشتر از او تخریب میشدم.
بهروزهایی رسیده بودم که دنیا برایم بیمعنی شده بود و در دنیای من چیز زیبایی وجود نداشت. شبها با بغض سر بر بالش میگذاشتم و روزها از سراجبار میخندیدم تا کسی متوجه نشود در دل من چه میگذرد. در زندگیام پستیوبلندیهای زیادی به وجود آمده بود و سر کوچکترین چیزها دعوا را شروع میکردم از خدا هم ناامید شده بودم و اینجا بود که تصمیم گرفتم او را رها کنم دیگر برایم مهم نبود که روزبهروز بیشتر در دریای مواد غرق میشود.
بعد از یک سفر یکماهه به منزل پدرم زمانی که برگشتم با پوشهای سبزرنگ من را شگفتزده کرد که روی پوشه نوشته شده بود جمعیت احیای انسانی کنگره شصت، او بعد از پنج سال تخریب سفرش را در کنگره شروع کرد و من هم بعد از مدتی که تغییرات را در او دیدم به این مکان مقدس ایمان آوردم و من هم همسفر او در این مسیر شدم.
بله ما سفرمان را در این مکان مقدس شروع کردیم مکانی که شاید خانهٔ خدا نبود ولی کمتر از آنهم نبود. جایی که مثل خانه خدا خوشرنگ و لعاب نبود نه نورافشانی نه فرشی نه کاشیکاری، جز چهاردیواری تلاش و همت، دیوارهایش از آجر و گچ، زمینش خاک بود ،اما چهاردیواری زندگی بود، چهاردیواری عشق بود و ایمان، عشق و ایمان به مردی که در آن چهاردیواری مسافر نامیده میشد و این مسافر در این خانه از کوله باری از غم به کوله باری از عشق بدل گردید.
خانهای رؤیایی، خانهای پر از گریه و خنده، خانهای پر از تجربه و تلاش، پر از شورونشاط رهایی، پر از همبستگی و وفاداری، پر از ازخودگذشتگی و محبت بهدوراز کینه و ریا، آری ما ده ماه در این خانه مقدس به کمک راهنماهای عزیزتر از جانمان خانم شکوفه و آقا مرتضی درسهای زندگی را آموختیم و بعد از ده ماه سفر در این خانه عشق طعم رهایی را با دستان پرمهر معلم عشق و آزادگی چشیدیم.
و اما امروز معنی خورشید را جوری دیگر درک میکنیم و صدای پرندگان مفهومی دیگر برایمان دارند این یعنی حس جاری بودن زندگی که ما آن را مدیون خانواده کنگره شصت هستیم. همقفس بودیم او نه پر پرواز داشت نه پای رفتن و من میخواستم او اوج بگیرد تا انتهای آبی آسمان آن بالهایم را گشودم و ابرها را کنار زدم تا توانستم رهایی او را عاشقانه تماشا کنم.
نویسنده : همسفر فاطمه لژیون ۲۰ نمایندگی کرج
ویراستاری ارسال: همسفر کمک راهنما لیلا
همسفران نمایندگی کرج
- تعداد بازدید از این مطلب :
992