English Version
English

عجوزه ای هفت رنگ و دل فریب

عجوزه ای هفت رنگ و دل فریب
دلایل زیادی برای بستن پیمان زناشویی بین زوجین وجود دارد و معیارها نیز متنوع و مختلف هستند. بگذریم که الآن چه دیدگاهی نسبت به این پیوند مقدس که کامل‌کننده‌ی دین ما نیز محسوب می‌شود پیداکرده‌ام، اما من در سنین نوجوانی و با آن سن و سال تقریباً اندکم معیارم فقط یک همسر عاشق بود، آن‌هم نه عشقی اسطوره‌ای و افسانه‌ای، بلکه همین عشقی که از وقتی یادم می‌آید در خانواده و بین والدینم ناظرش بودم. محبت و گذشتی که از صور حرف و کتاب و نمایشنامه در زندگی واقعی به عینه برایم قابل‌لمس بود.
 
به طبع وقتی معیار انسان مادیات و میزان تحصیلات و خیلی از سختگیری‌های امروزی نباشد و دریافتن یک همدم، همسر و محبت خاص از طرف یک شریک زندگی خلاصه شود ازدواج نیز آسان می‌شود. من زمانی که لباس سفید بر تن کردم خودم را خوشبخت‌ترین و ثروتمندترین زن تاریخ می‌دانستم، قرار گرفتن در کنار مردی که تمام عشقش را نثارت کند حسی دارد که فقط یک زن می‌داند و می‌تواند آن را درک کند؛ اما عمر این احساس ناب دوامی نداشت، کم‌کم احساس کردم مرد زندگی‌ام تنها و تنها به من تعلق ندارد و در این میان پای معشوقه‌ای زیبا و دل‌فریب در میان است. 
 
 
دانستن این مهم کافی بود که یک‌شبه، رؤیایم رنگ کابوسی وحشتناک به خود بگیرد و رنگ ببازد. خدایا سروکله‌ی این معشوقه‌ی هزار رنگ چه زمان و از کجا در سر راه رؤیاهایم پیداشده بود؟ نمی‌دانم فقط زمانی به خودم آمدم که کارشان از آشنایی و نامزدی گذشته بود و به ازدواج دائم و همیشگی تبدیل‌شده بود. رقیب را نمی‌شناختم، تابه‌حال او را ندیده بودم اما ردپا و تأثیرش در تغییرات حالات روحی و روانی و سرووضع عشق به تاراج رفته‌ام برایم کاملاً مشهود و قابل‌لمس بود. ای‌کاش این هووی تازه از راه رسیده به همین قانع بود، اما او سعی بر این داشت تا عشقم را برای همیشه اسیر و گرفتار خودش کند، کم‌کم مدت‌زمان بودن او در خانه کاهش پیداکرده بود و کار به‌جایی رسیده بود که برای دیدار معشوقه‌ی نوظهور و دل‌فریب از من و کار وزندگی‌اش نیز می‌گذشت، چقدر لجم می‌گرفت از این رقیب ناشناخته، مثل جادوگر هفت‌رنگ بود و من در برابرش هرچه تلاش می‌کردم انگار ناموفق‌تر و درمانده‌تر از قبل می‌شدم.
 
آری دیگر جایش را بازکرده بود و من چاره‌ای نداشتم جز پذیرفتن این‌که عشقم را به‌اجبار بایستی با او شریک بشوم. تا این‌که روزی کسی آمد و گفت فرزندی بیاور تا به‌وسیله‌ی شیرین‌زبانی‌های کودکت شر این عجوزه را از زندگی‌ات کم کنی و من در کمال نادانی توأم با کوهی از امید فرزندی را به زندگی به تاراج برده شده‌ام فراخواندم، اما شیرین‌زبانی‌های کودکم نیز پس از مدتی کوتاه رنگ باخت و او بیشتر از قبل برای رفتن به سمت معشوقه سر از پا نمی‌شناخت.
 
خدایا این دیگرازکجا پیدایش شده بود؟ انگار برای همسرم دیگر همه‌چیز شده بود و جای همه‌ی نداشته، داشته‌هایش را می‌گرفت. زمان برای آن‌ها به‌تندی و سرخوشی و برای من و کودکم به‌کندی و سختی سپری می‌شد. هرازگاهی همسرم به این فکرمی افتاد که برای همیشه عطای زندگی با این جادوگر هفت‌رنگ را به لقایش ببخشد و به‌سوی ما بازگردد، اما هر بار پس از کمی دوری از آن، بی‌سروپا به سویش روانه می‌شد و من را با کوهی از ناامیدی و ترس تنها می‌گذاشت. دیگر به این نتیجه رسیده بودم که خلاصی از آن امری محال و ناشدنی است، دیگر یا جای من بود یا او، همسرم برای اینکه هم من و فرزندانم را داشته باشد و هم او را به هر راهی متوسل شده بود و این بار به‌عنوان آخرین راه مرا به مکانی برد که همگی با من همدرد بودند، برایم جالب بود هیچ‌وقت گمان نمی‌کردم بتوانم روزی عده‌ی کثیری را ببینم که همگان به‌مانند من از وجود این رقیب به تنگ آمده باشند.
 
نقش‌ها متفاوت بود اما همگی حاکی از یک رقیب و یک درد بود، یکی فرزندش را یکی برادرش را، یکی پدرش را ... اینجا کم‌کم با این رقیب آشنا شدم، دیگر برایم ناشناخته و گنگ نبود، دیگر برایم تا به این حد نفرت‌انگیز نبود، حریفی که دستش را خوانده باشی دیگر چیزی ندارد تا خلع سلاحت کند. من اینجا فهمیدم که همسرم حق داشته است که سال‌ها او را بر من ارجح بداند، چراکه من تنها و تنها در قلب او حکومت می‌کردم غافل از اینکه مواد مخدر در تمام سلول‌های جسم او سکنی گزیده بود، پس بی‌شک بیرون کردن این مافیای درونی کار هرکسی نبود، اما اینجا کسانی به ما فوت‌وفن مقابله را آموزش می‌دادند که خودشان از این نبرد برنده بیرون آمده بودند.
 
اینجا سلاح محبت و عشق و ایمان توأم باعقل جایش را به جدال‌های بیهوده با سلاح‌های کهنه و زنگ‌زده داده بود. من و همسرم زمانی توانستیم بر دشمن دیرینه‌ی زندگی‌مان فائق آییم که گوش‌به‌فرمان راهنما پیشروی کردیم و صبر را جایگزین شتاب و تندروی‌های بدون تفکر قراردادیم. خداراشکر، بنیان و راه بلدان این عرصه را نیز شکر، اکنون دیگر این جادوگر هفت‌رنگ، این رقیب دیرینه ساکش را جمع کرده و از زندگی‌مان رخت بربسته. حالا دیگر کابوس‌های ما جای خود را به رؤیاهایی شیرین و دست‌یافتنی داده‌اند، دیگر رسیدن به اهدافمان خواب‌وخیال نیست، چراکه به قول استاد کسی که رد شدن را بیاموزد برایش رود و رودخانه تفاوتی ندارد.
 
 
نویسنده: کمک راهنما همسفر سمیه لژیون ششم
نمایندگی: همسفران شهرری

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .