چرا مغز ما برای انجام بعضی از کارها ما را کمک میکند و برای ما انرژی آزاد میکند ولی برای انجام یکسری کارهای دیگر خیلی انرژی آزاد نمیکند و ما نمیتوانیم آن کار را بهدرستی انجام دهیم و به عبارتی دلودماغ آن کار را نداریم. فلسفه به دست آوردن بعضی چیزها و یا ساده از دست دادن آنها چیست؟ چرا در بعضی از کارها بیست هستیم ولی در بعضی از کارها صفر هم نیستیم و کارایی نداریم؟
دوستان اگر قبل از هر کاری ارزش آن کار رو برای مغز مشخص نکنیم و یا باارزش بودن آن کار رو برای مغز تعریف نکنیم مغز برای آن کار انرژی لازم را آزاد نمیکند؛ مثلاً من میخواهم یک مغازه بزنم اگر در ابتدا ارزش آن کار رو برای مغزم تعریف نکنم مغز برای آن کار انرژی لازم رو آزاد نمیکند چون آن کار را مهم نمیداند و ۲۰٪انرژی آزاد میکند و من نهایتاً یک نان بخورونمیر از آن کار نصیبم میشود. وقتیکه من ارزش کنگره و درمان اعتیاد رو برای مغزم تعریف نکرده باشم و تمامی درد و گرفتاری و ترس ناامیدی نسبت به زندگی و آینده و بیارزش بودن در جامعه و نگاه سرد و پر از قضاوت دیگران را در زمان مصرف فراموش کرده باشم و پی به ارزش این متاع گرانقیمت که همان سلامتی و رهایی یا درمان اعتیاد است نبرده باشم ناخودآگاه مغز من انرژی لازم را برای من تولید نمیکند که من بهموقع در کنگره حاضر شوم و این طبیعی است که برای آموزش و نوشتن سی دی و مشارکت انرژی نداشته باشم چون من ارزش این گوهر گرانبها را برای مغز خودم تعریف نکردهام شما اگر یک جواهر رو بدید به دست یک کودک چون مغز کودک تعریفی از باارزش بودن آن جواهر ندارِد کودک بهسادگی آن انگشتر رو از دست میدهد...دوستان ارزش یکشب بدون دغدغه و وسوسه و خماری مواد مخدر چقدر ارزش دارد؟ ارزش اینهمه علم آگاهی راجع به اعتیاد و جسم و روان و جهانبینی و روش درست زندگی کردن این گوهر گرانبها که رایگان در اختیار ما قرارگرفته چقدر است؟ مشخص است که هیچ قیمتی نمیتوان روی آن گذاشت و سزاوار نیست که من نوعی نسبت به این گوهر گرانبها بیتفاوت باشم و آن را بیارزش جلوه بدهم. انسانهای زیادی دربند اعتیاد گرفتار هستند که آرزوی همچنین موقعیتی رادارند تا به درمان برسند ولی شاید خواب آن را هم میبینند. حالا که سعادت حضور در این مکان نصیب من شده بهتر است که ارزش آن را بدانم و این فرصت گرانبها را از دست ندهم و قدردان این مکان مقدس و تمامی زحمتکشان این مجموعه باشم. با آرزوی رهایی همه انسانهای دربند مواد
نویسنده؛ مسافر محسن
- تعداد بازدید از این مطلب :
876