سال هااز اولین حضور در کنگره 60 و دیدارم با بنیان محترم کنگره 60 میگذرد، خوب خاطرم نیست سال 77 یا 78 بود، اولین سال تولد ایشان بود یا دومین اما یادم هست در شعبه انقلاب که تنها شعبه و شروع کار کنگره بود، به همراه مسافرم و به توصیه یکی از همکارانشان افتخار حضور داشتیم. افتخار دیدار با پدر علم DST انسان بزرگی که با اهداف والا در جهت یاریرساندن به انسانهای دردمند از بیماری اعتیاد پا به عرصه گذاشته بودند تا این علم تجربهشده در آسمان و زمین به ثبت برسد و روزی از مرزهای کشور عزیزمان خارجشده، به گوش تمام جهانیان برسد و آنان که خواستار رهایی از این تاریکی هستند همراه شوند.
بعد از آن روز که اصلاً نمیدانستم کجا هستم و برای چه کسی باید درد و رنجم را بگویم، چند جلسه دیگر هم به شعبه انقلاب رفتم، میدانید آخر از وقتیکه متوجه اعتیاد همسرم شده بودم؛ دنیای درونم پر از ترس، اضطراب و نگرانی بود و تمام مدت تلاش میکردم که این موضوع را از همه پنهان کنم و یا شاید هنوز زمانش نرسیده بود و من آماده آموزش نبودم، چون استاد میفرمایند زمانی که آمادهباشم صدای پای استاد را خواهم شنید. شروع کار کنگره بود، مجموعه هنوز اول راه بود و شکل نگرفته بود و من نماندم یعنی لایق ماندن و کمک برای بافتن نبودم.
سالها گذشت در تاریکی و آشفتگی؛ مسافرم غرق در مصرف انواع مواد شده بود، من بودم و تنها فرزندم که باید با تمام وجودم از او مراقبت میکردم تا کمتر دچار آسیب شود؛ من بودم با شغلم که باید حفظ میشد، برای گذران زندگی و هزینههای سنگین و باید هرروز صبح تمام دردهایم را پشت در خانهای ناآرام میگذاشتم و به محل کارم میرفتم و با آرامش به کارم میپرداختم بدون کوچکترین اشتباه، من بودم و هزاران درد و تنهایی، در شهری بزرگ اما در پناه خدای مهربانیها که همیشه حضورش در کنارم احساس میشد. میدانم که با همان مهربانی و توجه همیشگیاش بعد از سالها دوباره دستمان را گرفت و ما را به کنگره 60 آورد، اما این بار در شعبه آکادمی در خیابان سهروردی.
آبان ماه سال 88 بود، یادم هست که وقتی وارد شدم با مجموعهای منظم، پر از انرژیهای خوب، پر از مهربانی و آرامش، با انسانهایی همچون فرشته، سفیدپوشانی با شال زرد، شال نارنجی؛ با خودم گفتم اینجا همانجایی است که سالها پیشآمده بودم؟! چقدر تغییر کرده بود! رشدی وصفناپذیر، از هر نظر که قطعاً حاصل تصمیماتی مدبرانه و برنامهریزیشده با همراهانی ازخودگذشته بود.
حالا میتوانستم در لژیون و کنار راهنمایم بنشینم و بدون نگرانی از قضاوت شدن و بدون ترس، از شرایطم حرف بزنم و او هم با تمام مهربانی به من میگفت نگران نباش همهچیز درست میشود، مسافرت در کنگره و همراهی خوب آنانی که خدمت میکنند، خودش را پس میگیرد امیدوار باش. ذرهذره نور امید در دلم زنده شد. آموزشهای بینظیر استادان در دلوجانم نشست؛با صبر و استقامت، با آرامش و خدمت پذیرای امتحان و تقدیرم هستم و ادامه میدهم تا آنجا که در توانم هست؛ در کنار عزیزانی که ماندند و آن بذر کاشته شده را مراقب بودند، تا به اینجا که در تاریخ 11 شهریور سال 1399 شاهد خریداری دانشگاه بینالمللی توسط کنگره 60، باتدبیر جناب مهندس دژاکام هستیم که جای تقدیر و تبریک دارد به ایشان و خانواده بزرگ و مهربان کنگره.
خوشحالم که از سال گذشته این لیاقت نصیبم شد تا عضو کوچکی از لژیون سردار باشم و در این عمل عظیم سهمی هرچند کوچک داشته باشم. حفاظت از این میراث ارزشمند وظیفه من است، بهعنوان عضوی از این مکان امن برای آیندگانی که در راهند.
و حرف آخر؛ سپاس از خدای مهربانیها، سپاس از بنیان محترم کنگره، استادان گرامی ایشان و خانواده عزیزشان، سپاس از راهنمای مهربانم و سپاس از همه خوبانی که در این مسیر سبز و پر از نور خدمت میکنند.
نویسنده: همسفر سپیده
ارسال: همسفر سمیه
- تعداد بازدید از این مطلب :
1511