English Version
English

اولین درسی که در کنگره آموختم، نشستن و نجنگیدن بود

اولین درسی که در کنگره آموختم، نشستن و نجنگیدن بود

روزی که در خانه خودم پایپ را دیدم از ترس تمام بدنم یخ‌کرده بود، من از شیشه چیزهای خیلی بد و وحشتناکی شنیده بودم، از افرادی که شیشه مصرف می‌کنند و دچار توهماتی می‌شوند و دست به حتی جنایت می‌زنند، حالا شیشه وارد خانه من شده بود، درمانده‌تر از آن بودم که بتوانم حتی فکر کنم، مات و مبهوت مانده بود چه کنم؟ وقتی اعتیاد به خانه‌ای بیاید تمام احساس و عشق را با خودش می‌برد؛ ترکش‌های بی‌رحم شیشه وقتی به قلب پر از گرمای عشقم خورد، مرا با خودش به دنیای تاریکی‌ها برد و من چقدر احساس تنهایی می‌کردم. سال‌ها جنگیدم برای رها شدن از تاریکی، سال‌ها گریه کردم برای این‌همه احساس بدبختی، سال‌ها زندگی کردن را از یاد برده بودم؛ شیشه اعتماد را از بین می‌برد، چشم‌های عشق را کور جهالت می‌کند، شیشه که بیاید ترس از این‌که الآن چه اتفاقی می‌افتد، همیشه در تمام دقایق زندگی با تو هست، شیشه که باشد از جانت هم می‌ترسی، شیشه که بیاید همیشه متهم هستی، همیشه با نگاه بدبینانه تو را می‌بیند، اگر عاشقانه رفتار کنی، خیال می‌کنند چیزی می‌خواهی، اگر بدرفتار کنی متهم می‌شوی کجا سرت گرم است، وقتی بی‌تفاوت باشی، می‌شوی انسان بی‌منطق و اگر جوش عشقت را بزنی؛ می‌گویند چقدر غر می‌زنی، شیشه که آمد خانهٔ من؛ دیگر آن شور و عشق و آن‌همه هیجان زندگی از خانه من رفت، دیگر احساس آرامش نداشتم و تنهایی و سرما تمام وجودم را گرفت، من یک زن بودم و دلم می‌خواست همیشه یک موجود لطیف و پرشور بمانم، اما شیشه آن را هم از من گرفت، دیگر نه اعتمادبه‌نفسی داشتم، نه شور و محبتی، جای آن را خشم و نفرت گرفت، جای آن را ترس و عصبانیت گرفت، کم‌کم با پیوندهای نامیمون وجودم مسموم شدم و از آن نور و شور تناور عشق در وجودم اثری نبود، تبدیل به یک موجود سرد و خشن و بی‌احساس شدم، درست مثل مسافرم. چه کسی می‌داند حس سنگین تنهایی در بین خانواده و خویشان را؟ چه کسی می‌داند نقاب خوشبختی و خنده، بر صورت پراشک یعنی چی؟ چه کسی می‌توانست بغض و شوری گریه‌های بی‌پناهی را در پس خنده اجباری، به‌خوبی نشان دهد؟ چگونه می‌توان گفت، کشیدن بار مسئولیت یک زندگی سخت بر روی شانه‌های نحیف زنانه چگونه است؟ کودکت را در آغوش لرزانت بگیری تا کراهت صورتک اعتیاد را در چهره پدرش نبیند. من تمام ثانیه‌های زندگی‌ام را با شیشه گذراندم، هر زمان که چشم گشودم، هر زمان که خسته از کار و دل‌زده از روزمرگی‌ها به خانه آمدم، همان زمان‌ها که از شدت درد به خودم می‌پیچیدم، آن روزها که به خاطر چهره پلید شیشه و اعتیاد خودم را از چشم  همهٔ خانواده‌ام پنهان می‌کردم.

 مسافرم؛ هر زمان که در دستان تو پایپ را می‌دیدم، هر زمان که به چهره غبارآلود تو نگاه می کردم، وجودم از دردی جانکاه می‌لرزید و احساس می‌کردم قلبم از تپش می‌ایستد، ساده نیست کسی را که تمام عشق و قلبت را به او هدیه دادی، کسی که حاضری روزی هزار بار برایش بمیری، نظاره‌گر باشی که چگونه خودش را در هزارتوی باتلاق اعتیاد غرق تباهی کرده و می‌کند؟! اما در تمام آن روزهای تلخ و گزنده هنوز کورسوی نوری در وجودم زنده بود. وقتی وارد کنگره شدم، حس آدمی را داشتم که در طوفانی سهمگین از بس، ‌بالا و پایین شده، خسته و درمانده با فریاد از خدای خودش کمک خواسته و حالا این غریق نجات، آمین دعاهای من بود، همین‌جا کنگره 60. وقتی آمدم کنگره؛ اولین چیزی که وجودم را گرم کرد این بود که دیگر تنها نبودم، اینجا؛ این انسان های به‌ظاهر غریبه، تنها آشنایان و خویشان من بودند، کسانی که مرا نه‌تنها می‌شنیدند، بلکه خوب می‌دیدند، اولین درسی که آموختم نشستن بود، نجنگیدن بود. وقتی کمک راهنمای عزیزم به من گفت: خودت را دوست داشته باش، من دوست داشتن خودم را از یاد برده بودم، اصلاً خودم را از یاد برده بودم؛ سال‌ها گذشت تا دوست داشتن خودم را به یاد بیاورم، این‌که به خودم اهمیت بدهم و یادم بیاید چقدر عشق گرم و زیباست. سال‌ها گذشت تا خودم را به خاطر همه‌چیزهایی که در زندگی تجربه کرده بودم، ببخشم و آن عزت‌نفس و اعتمادبه‌نفس ازدست‌رفته‌ام را از نیروهای اهریمنی پس بگیرم. آری یاد گرفتم که یک بانو باشم که جهان سخت به احساس و شور زنانه محتاج است. وقتی  صورت‌مسئله اعتیاد را در کنگره 60 آموختم، وقتی صورت‌مسئله شیشه را دانستم، شیشه و تخریب‌هایش را هم بخشیدم، مسافرم را دیگر یک موجود بی‌مصرف و بیهوده نمی‌دیدم، به قول آقای مهندس: برای فهمیدن هر مطلبی باید اول صورت‌مسئله آن را یاد بگیریم و بعد با تفکر آن را حل کنیم. حالا من یاد گرفتم که با سفر به درونم و برداشتن نقاب‌هایی که به صورتم زدم، می‌توانم خودم را بشناسم و این خودشناسی من می‌تواند به مسافرم هم کمک کند، برای رهایی از دنیای تاریک وجودم لازم است که در سکوت به درونم سفر کنم و تغییر را از خودم آغاز کنم تا تبدیل به یک انسان متعادل شوم و این تغییر و تبدیل مرا به رهایی می‌رساند. من فقط مسئول رفتارها و گفتارهای خودم هستم، من به این دنیا آمدم تا زوایای تاریک نفس خودم را بشناسم و آن‌ها را کشف کنم و بعد آرام‌آرام آن را حل کنم.

تنها کاری که اعتیاد با انسان می‌کند، این است که وجود انسان را از او می‌گیرد و به دست نیروهای تاریکی می‌دهد و این یعنی زندگی کردن در دمای منفی 60 درجه زیر صفر؛ یعنی یک انسان بی‌اراده که همه‌چیزش را، همهٔ غرور، شخصیت، اعتمادبه‌نفس، عزت‌نفس و حتی ظاهر موجه را از انسان می دزد، اعتیاد؛ نفس انسان را با موجودات منفی پیوند می‌دهد و احساس و وجدان انسان را به خواب غفلت می‌کشاند.  من برای پس گرفتن خودم  این بار به جنگ با خودم رفتم و نه هیچ‌کس دیگری، این جنگ نرم من است، جنگ نرم من با کمک نیروی عشق و عقل، باایمان و حس تازه به زندگی، برای فهمیدن تاریکی‌های وجودم، برای گذشتن از بهارخواب‌هایی که حالا می‌دانم حبابی بیش نیست، برای گذشتن و کنده شدن از پیوندهای نامیمونی که به وجودم رخنه کرده. این بهایی است که باید برای تبدیل‌شدن و ترخیص شدن به انسان بهتر، برای نزدیک شدن به‌فرمان عقل،  پرداخت کنم.   بی‌عشق جهان یعنی، یک چرخش بی‌معنی 

نویسنده و  ارسال: سمیه همسر محسن

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .