English Version
English

در کدام مسیر هستی؟

در کدام مسیر هستی؟

مکث کن، نفس بکش، اگر باید گریه کنی این کار را بکن، ولی ناامید نشو، به راهت ادامه بده.

اولین بار اسم کنگره 60 را از یکی از اساتید دانشگاهم شنیده بودم. به‌صورت اتفاقی شماره تلفنش را برداشتم و شروع به صحبت کردم. مدام به من می‌گفت: به کنگره  60 برو، فقط همین. مسیر راهت را پیدا می‌کنی. آن روز با ناراحتی تلفن را تمام کردم و به خودم گفتم کنگره 60 کجاست؟  چه می‌دانی که اصلاً برادرم در چه وضعیتی هست؟ چرا پاسخم را نگرفتم. خلاصه پیش خودم کلی سؤال داشتم که گفتم چه می‌دانی من چه می‌گویم؟ (القای منفی)

تقریباً دو ماه گذشت؛ هم‌زمان در کلاس‌هایی که مربوط به ذهن آگاهی بود شرکت کرده بودم. دو جلسه رفتم ولی در مورد مسافر و خودم انگار این کلاس هم بی‌نتیجه بود و بازهم به‌صورت اتفاقی کتابی که می‌خواندم برگه اول کتاب با خودکار نوشته شده بود کنگره 60، ناگهان یادم آمد که آن روز در مورد کنگره 60 صحبت کردند و من اسم کنگره را نوشتم. شروع کردم به جستجو از طریق اینترنت و اسم کنگره 60 را داخل سایت پیداکردم. نزدیک‌ترین مکان را پیداکردم، شعبه ایمان.

آنچه فرمان الهی باشد با خواست و حرکت حتماً انجام خواهد شد.

تصمیمم را گرفته بودم هوا آفتابی بود، باد خنکی انگار صورتم را نوازش می‌کرد، قدم‌هایم تند و تندتر می‌شد، درب کنگره با تابلو زردرنگ نمایان شد، با دقت به تابلو نگاه کردم، مثلثی روی تابلوی ورودی دیدم. برایم این تابلو جالب بود، پله‌های شعبه ایمان را بالا رفتم جمعیتی شال سفید بر سر داشتند و نور شمعی که روشن بود توجهم را جلب کرد. فضای اینجا چه حس عجیبی دارد، انگار مکان پر از انرژی هست. خانمی که بعداً متوجه شده بودم مشاور هستند به سمتم آمدند، لبخندی گوشه لبش دیده می‌دیدم. به پیشوازم آمدند و گفتند لحظاتی به شما مشاوره می‌دهم. پریشان بودم، درگیری‌های فکری خودم از طرفی و ناراحتی برادرم از طرف دیگر. بغض داشت گلویم را خفه می‌کرد، چشم‌هایم پر از اشک شده بود. می‌خواستم چیزی بگویم اما اشکم سرازیر شده بود. انگار خانم مشاور، تمام دغدغه‌های مرا می دانست. روبروی صندلی نشستم. چه خوب کسی هست که می‌توانم در مورد مسافرم، بدون هیچ قضاوتی صحبت کنم. آن روزها مفهوم مسافر و همسفر بودن را نمی‌دانستم.

خانم مشاور گفتند: روز شنبه جشن رهایی هست بیا، البته خودتان اختیاردارید و بعد از دو جلسه، از روی حس ات راهنما انتخاب کن. در مسیر برگشت به سمت خانه این کلمات را تکرار می‌کردم سفر، همسفر، مسافر. گاهی فکر می‌کردم که خودم مسئله ندارم البته به خیال خودم حالا گفتم شنبه می‌روم ببینم چه می‌شود.

روز شنبه جشن رهایی یکی از مسافران بود که به شعبه ایمان رفته بودم. باور نمی‌شد چطور فردی که اعتیاد داشته، رها شود و این‌گونه صحبت کند و چه خردمندانه و شیرین استاد جلسه شود. یادآوری کنم هنوز شناختی نسبت به کتاب‌ها و آقای مهندس نداشتم، بعدها متوجه شدم که وقتی استادی بزرگ، چون آقای مهندس بنیانگزارکنگره 60، ازتاریکی اعتیاد به سمت روشنایی رسیدند  قطعا رهجوها و مسافران کنگره هم می توانند.

بعد از دو جلسهٔ دیگر، مرحلهٔ انتخاب راهنما از روی حس قلبی بود، نگاهی به راهنمایان که شال نارنجی داشتند انداختم، یک صندلی خالی سمت لژیونی که الآن هستم بود، روی صندلی نشستم با خودم گفتم: چگونه بدون پرداخت هیچ هزینه‌ای آموزش می‌دهند.

همین چند مدت بود که برای کلاس‌هایی بیرون ازاینجا، چه مبالغ زیادی پرداخت کرده ام. حتماً عاشق هستند وگرنه این‌گونه خدمت امکان‌پذیر نیست. آن‌هم با چنین عشقی. راهنمای عزیزم را انتخاب کردم، اولین روز همسفر بودنم آغازشده بود، انگار راهنما کاملاً دغدغه‌های ذهنی ا م را می‌دانست، حس قلبی خوبی داشتم یادم می‌آید که این جملات را تکرار می‌کرد. اول خودت را محکم کن و مسیر راهت را پیدا کن، مسافرت هم خودش مسیرش را پیدا خواهد کرد.

انگار این‌یک پیام بود، یک پیام که از روزهای اول به من داده می‌شد که خودت کجایی و در کدام مسیر هستی؟ آیا مسیر و اهدافت به سمت ارزش‌هاست؟ البته این‌ها را الآن خوب می‌فهمم.

وادی اول که پله اول بود با تفکر ساختارها آغاز می‌شود. با خودم گفتم: تو که احساسی هستی پس چرا اینجا تفکر قدم اول هست؟ آموزش دیدم که برای هر چیزی اول باید فکر کرد و القای مثبت و الهام چقدر اثرگذار هستند. در مسیر اهدافم وادی دوم را یاد گرفتم. وادی بعدی مسئولیت‌پذیری و وادی‌های بعدی پس‌انداز کردن درس‌های بعدی توکل کردن و بعدی مسیر ضد ارزشی به سمت تاریکی و مسیر صراط مستقیم به سمت ارزش‌ها را ...

الآن خوب می‌دانم اگر به سمت اهداف حرکت می‌کنم باید مسیر راهم مشخص باشد و اینکه با توکل بر خدا قدم بردارم، دانستم انسان‌ همیشه بر سر دوراهی قرار دارد باید محکم و قدرت حرکت کند.

 از بنیان گزار کنگره 60، آقای مهندس دژاکام و راهنمای عزیزم خانم الهه بی‌نهایت سپاسگزارم که در این مسیر مرا هدایت کردند.

 

نویسنده: لیلی همسفر مجتبی

ویرایش و ارسال: زینب همسفر مهدی

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .