مرزبانی! مرزبانی دیگر کجاست؟ پیش خودم گفتم چه میگویند اینها، به خودم گفتم اشکالی ندارد تحملکن فقط همین یکبار است. رفتیم داخل اتاقی به همراه آقای جوان، خوشتیپ و سرحالی که هم سن و سال خودم بود یک شال زردرنگ به دور گردنش انداخته بود. گفت: من مرزبانم...
گفتم: ببخشید یعنی چه مگر اینجا مرز است! که شما مرزبانی؟
آرام خندید گفت: نه ما اینجا قوانین را اجرا میکنیم و مراقب هستیم که کسی از حدومرز قوانین عبور نکند به همین جهت به ما میگویند مرزبان یعنی مرزبان قوانین.
به نظرم اسم جالبی برای کارشان انتخاب کرده بودند. به من گفت باید یک فرم پر کنیم و شروع کرد به سؤال کردن من بلافاصله جبهه گرفتم و چهره برافروخته همیشگی من برافروختهتر شد، گفتم ببین آقا از اول بگم من چیزی امضا نمیکنم فقط همین یکبار آمدهام به اینجا همین یکبار و بس خیلی آرام لبخند زد و گفت: نگران نباش چیز خاصی نیست فقط چند سؤال معمولی هرکجا نخواستی جواب نده.
شروع کرد به پرسیدن. نام: میثم، چند سال سن داری: ۳۳ سال، چه مادهای مصرف میکنی گفتم یک مقدار شیشه که البته الآن ده دوازده روزه که چیزی نزدم. پرسید: تا حالا چه موادی مصرف کردی؟ یکییکی میپرسید من هم میگفتم بله یا خیر اولش یه چیزی تو گوشم میگفت راستش را نگو اما گفتم ولش کن چه میخواهد بشود؟ بزار بگویم وقتی مصرف کردم. مثلاً میگفت تریاک میگفتم بله شیره بله شیشه بله هروئین بله همینطور تا آخر از آن لیست مواد یادمه فقط نورجیزک و تمجیزک را مصرف نکرده بودم تا او بخواد یادداشتهای خودش را بنویسد. یک لحظه به فکر فرورفتم با خودم گفتم تقریباً چیزی نبوده که نزده باشم. سؤال بعدی را پرسید چند سال است که مصرفکنندهای؟
یکلحظه ماندم، چندساله که من مصرفکنندهام؟!
گفتم: آقا حقیقت نمیدانم. باید حساب کنم. گفت: باشه حساب کن به من بگو.
با خودم شروع کردم حسابکتاب واقعاً نمیدانستم چند سال است که مصرفکنندهام واقعاً هیچوقت به این حتی یکبار هم فکر نکرده بودم، همیشه در ذهن خودم فکر میکردم همش چند سالی هست که مصرف میکنم. شروع کردم به شمردن و حساب کردن. گفتم: آقا ۱۷ سال. باورم نمیشد ۱۷ سال بود که من مصرفکننده بود تقریباً نصف تمام عمرم، نصف تمام آن سالهایی که زندگی کرده بودم برای بار دوم تمام موهای تنم سیخ شد. حال عجیبی شدم به خودم گفتم میثم واقعاً اینهمه سال بود که مصرف میکردی؟! واقعیت بله بود.
۱۷ سال از اولین مصرفم یا همان مصرفهای تفریحی میگذشت و ۱۵ سال از زمانی که دیگر کاملاً معتاد و مصرفکننده شده بودم و اجبار به مصرف داشتم. بعد ازآن لحظهای که جمله بیایید این آتش ویرانگر را مهار کنیم این دومین بار بود که مو به تنم سیخ میشد. خلاصه بعد از تمام شدن سؤالات شروع کرد به حرف زدن با من؛ از اعتیاد گفت از روش درمان کنگره 60 گفت از دارویی که برای این کار استفاده میکنند گفت، کمکم انگاری داشت ازش خوشم میآمد اما در برابر خودم مقاومت میکردم. توی دل خودم میگفتم یک آدمی که مصرفکننده نیست چطور میتواند مصرفکنندهها را به این خوبی درک کند! همش دلم میخواست ازش بپرسم آیا شما هم قبلاً مصرفکننده بودی بعد به خودم میگفتم نه بابا اصلاً بهش نمیخوره که مصرفکننده بوده باشه، هیچ نشانی از مصرفکننده بودن در چهرهاش و در گفتار و کردارش نمیدیدم؛ بعد به خودم میگفتم نه نیست اگر بپرسم قطعاً ناراحت میشود. حرفهایش به من حس خوبی میداد و کمی آرامترم میکرد، از آن حالت تهاجمی و بی اعصابی که همیشه داشتم کمی کمتر شده بود به نظرم حرفهایش درست بود اعتیاد را خوب میشناخت و حرفحساب میزد نه صرفاً شعار و حرفهای الکی که همهجا وقتی مصرفکنندهها را میبینند شروع میکنند به داستان تعریف کردن و نصیحتهای پوچ که حتی خودشان نمیتوانند به ذرهای از آن عمل کنند و یا نمیخواهند عمل کنند؛ درهرصورت احساس نمیکردم که در حال تظاهر کردن باشد حرفهایش در مورد اعتیاد تمام شد شروع کرد از خودش حرف زدن همان اولش گفت که من هم خودم مصرفکننده بودم، هم نمیتوانستم باور کنم هم دلم میخواست که باور کنم آخر اصلاً شبیه مصرفکنندهها نبود؛ از طرفی هم دلم میخواست باور کنم چون داشت حرف دل مرا میزد حس میکردم درکم میکند و انگار که دلم میخواست کمی برایش حرف بزنم اما باز جلوی خودم را از حرف زدن میگرفتم. روز پنجشنبه بود به من گفت حالا که فقط همین یکبار آمدی امروز بمان و جلسه عمومی ما را هم ببین. آش هم در حال آماده شدن است خیلی خوشمزه است آش هم بخور و بعد برو، اما من دیگر حوصله نداشتم بمانم دلم میخواست سیگار بکشم به همین خاطر میخواستم بروم مواد هم نزده بودم دیگر داشت کمکم وقتش میرسید گفتم که نه میخواهم بروم، گفت تو که تا اینجا آمدهای فقط همین یکبار پس صبر کن و حداقل همین یکبار تا آخر بمان تا که ببینی واقعاً اینجا چه خبر است درست است که ماه رمضان است اما تو میتوانی بهراحتی چای بخوری و سیگار بکشی پس راحت باش برایم چای ریخت و من خوردم. سیگارم را هم کشیدم، کمی گذشت و جلسه شروع شد خانمها یک سمت نشسته بودند مادر من هم رفت بین آنها نشست. خودشان را بهعنوان همسفر معرفی میکردند آقایان هم یک قسمت دیگر که خودشان را مسافر معرفی میکردند. خودشان را قبل از هرگونه صحبتی معرفی میکردند و از اینکه نمیگفتند مثلاً سلام فلانی هستم یک معتاد خوشم آمد. به نظرم خوب بود چون من اصلاً دوست نداشتم این جمله را به کار ببرم و بگویم سلام میثم هستم یک معتاد.
در جلسه استاد داشت صحبت میکرد برای دیگران، یک نفر هم به اسم نگهبان بود که ظاهراً کل جلسه را مدیریت میکرد، یک نفر هم دبیر که مدام در حال نوشتن بود، استاد جلسه همان آقایی بود که به من مشاوره داده بود، موضوع جلسه و گفتوگوی آنها هم جمله «که چی» بود وقتی متوجه موضوع بحثشان شدم گفتم خب که چی راجع به چیه! اما وقتی شروع کردند به صحبت کردن در مورد آن به نظرم خوب بود.
همه رقم آدمی در جلسه بودند پیر، جوان مصرفکنندههای شیشه و هروئین و الکل و قرص و تریاک و شیره و غیره مشارکت میکردند من خیلی دنبال این بودم که ببینم مصرفکنندههای شیشه هم آیا اینجا وجود دارند یا نه یکی دست خودش را بلند کرد گفت فلانی هستم مسافر، شیشه مصرف میکردم و الآن چهار سال است که رهایی یافتهام، آنیکی میگفت ۶ سال رهایی. یکی گفت ۳ ماه رهایی و همینطور بقیه باورم نمیشد مگر میشود شیشه مصرف نکرد؟! چون من واقعاً قادر به شیشه مصرف نکردن نبودم گاهی اوقات چند روز چند روز بهزور ترک میکردم اما باز مصرف میکردم ولی بیشتر از آن چیزی که قبلاً مصرف میکردم، جلسه رسید به بخشی که تازهواردها باید خودشان را معرفی میکردند من اصلاً دوست نداشتم که خودم را معرفی کنم اصلاً نمیخواستم از جایی که نشستهام بلند شوم و خودم را معرفی کنم اما آقای عارف استاد جلسه همانی که به من مشاوره داده بود، به من گفت چیزی نیست نگران نباش فقط برخیز و از جایت بلند شو و بگو سلام دوستان میثم هستم همین، دلمو زدم به دریا و علیرغم میل باطنی از جای خودم بلند شدم و گفتم سلام دوستان میثم هستم یک تازهوارد؛ اینقدر برایم دست زدند و سوت کشیدند که حد و حساب نداشت دستبردار هم نبودند، سوت و تشویق مداوم اینقدر احساس خوبی بود که تمام آن خشم و استرسی که داشتم حداقل برای یکلحظه از بین رفت و لبخند زدم. برای بار سوم مو به تنم سیخ شده بود برای سومین بار خیلی خوب بود این حس و حال، جلسه تمام شد یک کاسه آش به من دادند و من رفتم، در ماه رمضان بعدی به رهایی رسیدم و درست روز پنجشنبه بود که در همان شعبهای که فقط برای یکبار میخواستم به آنجا بروم و شرطم رفتنم فقط همین یکبار بود، اعلام کردم سلام دوستان میثم هستم یک مسافر با مصرف شیشه و الآن یک روز است که آزاد و رها هستم. نهفقط برای همین یکبار بلکه برای همیشه و همیشه باورم نمیشد که دیگر شیشه مصرف نمیکنم و حالم خوب است، مواد مصرف نمیکنم و خوب هستم و همه اینها فقط از همان یکبار شروعشده بود بهراستیکه همهچیز با اولین قدم آغاز میشود و امروز که این متن را برای شما دوست خوبم مینویسم چهارمین ماه رمضان را تجربه میکنم. از آن اولین ماه رمضانی که به کنگره رفتم این ماه برایم معنی و مفهوم خاصی پیداکرده و امروز مصممتر و قویتر از همیشه میخواهم به ادامه مسیر و سفر خود بپردازم چون میثم هستم یک مسافر و تشنه سفر بودن در ذات مسافر است. میخواهم به زندگی خودم ادامه بدهم و از آن لذت ببرم. دوست خوبم بلند شو فقط همین یکبار، بلند شو نه به خاطر هیچکس؛ اینبار به خاطر خودت فقط همین یکبار، تو هم امتحان کن فقط همین یکبار. دوست خوبم دوستت دارم نهفقط همین یکبار، بلکه برای همیشه...