زمانی که گل رهایی را ازدستان جناب آقای مهندس دژاکام دریافت کردم و با گفتن پیام تبریکشان که به سفردوم خوش آمدید، چنان لذتی داشتم که شاید حتی مانند آن را دیگر در طول زندگیم دریافت نکنم. روزی از فصل بهار را به امید خداوند نزد جناب مهندس دژاکام رفتیم و ایشان اذن رهایی را برای ما صادر کردند. دردلم آشوبی به پابود، هم استرس بود، هم ترس و نگرانی ولی در نهایت حس خوشحالی همه آنها راخنثی میکرد. رفتن نزد جناب مهندس و در یک قدمی ایشان قرار گرفتن، انرژی غیر قابل توصیفی به همراه داشت. چنان لذتی داشتم که شاید حتی مانند آن را دیگر در طول زندگیم دریافت نکنم. به گذشته برمیگردم و تمام دوران حضورم در کنگره را از ابتدا مرور میکنم؛ در بدو ورودم به نمایندگی احساسی غریب داشتم، در بین افراد آنجا، تعدادی با شالهای رنگی سبز٬ زرد یا نارنجی در حال خدمت بودند. آن زمان شناختی در مورد رنگ شال و عنوان آن نداشتم و تنها میدانستم که باید از بین افرادی که شال نارنجی دارند تحت عنوان راهنما، یک نفر را با حس قلبی خودم انتخاب کنم.
توجهم به محیط بود، ناخودآگاه تمام سالن در سکوت رفت یک صدا در گوش من پیچید، سرم را به طرف صدایی که میشنیدم چرخاندم. آنها تمام چیزهایی بود که من در آن اواخر دلم میخواست از زبان کسی میشنیدم؛ صحبتهایی که یک راهنما با رهجوهایش میکرد ولی انگار که مرا مخاطب قرار داده بود و برای من صحبت میکرد. به ندای قلبم توجه کردم و راهنمایم را باحس درونی انتخاب کردم. بعد از آن کنگره برای من تبدیل به مکانی مقدس شد و همه چیزش برایم حرمت داشت. روزهایی بود که بدون انرژی و بیحوصله بودم ولی با شرکت در جلسات و برخورد با افراد کاملا دگرگون میشدم. ازهمان ابتدا فقط و فقط به روز رهایی خودم و مسافرم فکر میکردم، به کلمه کلمه حرفهایی که باید در آن روز میزدم٬ و این که چگونه میتوانم به اعضای کنگره نشان دهم که من قدردان زحمات شما هستم، ولی هیچ چیز آنطور که فکر میکردم نشد. به دلیل تعطیلات کنگره هیچ کدام از آن خواستهها واقعی نشدند. تنها چیزی که واقعیت داشت این بود که با نو شدن سال و شروع فصل بهار، فصل تازهای از زندگی برای من آغاز شد. در این ایام تعطیل که در کنگره به طور مجازی حضور داریم من هم به صورت مجازی خواستهام را به حقیقت میرسانم.
درود فراوان خدمت بنیانگذار کنگره۶۰ جناب مهندس دژاکام و خانواده محترم ایشان، سپاس فراوان از آقا قاسم راهنمای محترم مسافرم و همچنین خانم فاطمه ملکی که در آن ایام پر رنج، بسان نوری بودند که جاده تاریک زندگی مرا روشن کردند.
نویسنده: همسفر سمیرا، لژیون یکم
تهیه: همسفر زهرا
تنظیم: همسفر مونا
- تعداد بازدید از این مطلب :
693