من ثریا هستم همسفر وسفر خود را آغاز کردهام، سفری از ظلمت به روشنایی، از ترس به شجاعت، از قهر به مهر و از نفرت به عشق...زندگی سراسر شوق و آرامش بود تا اینکه نیروهای منفی با زیباترین شکل ممکن وارد زندگیمان شد و کمکم متوجه دوری مسافرم از بنیان خانواده شدم، پایههای زندگیمان سست شده بودند، عشق فروکش کرده بود، امنیت و آسایشی نبود، یکییکی روزنههای نور زندگیمان بسته شد، امید خود را ازدستداده بودم، تنهایی تمام وجودم را پرکرده بود، غرق در تاریکی مطلق بودم، به یاد تکیهگاه همیشگی خودم افتادم، آری قدرت مطلق، تکیهگاهی که هیچوقت مرا تنها نگذاشت و همیشه پشتوپناهم بود. در هر شرایطی با یاد خدا دلم آرام میشد و به درگاه حق پناه میبردم و التماس میکردم که راه روشنایی را به ما نشان دهد.
هرروز که در آینه نگاه میکردم روزبهروز شکستهتر میشدم و چهرهام در هم بود. بعد از گذشت 5 سال از زندگی مشترک و پر از تاریکی خداوند هدیهای به آغوش من سپرد و دخترم متولد شد، دختری که در آن روزهای تاریک ما به دنیا آمد و روز خوشی ندید چون پدر درگیر مشکل بزرگ اعتیاد شده بود و از محبت و عشق پدرانهی او خبری نبود. هر طور که بود با شرایط میساختیم در ظاهر بروز نمیدادیم ولی از درون پر از آشوب بودیم، احساساتمان خشک و بیروح شده بود، تنها نگاه کردن به دخترم و در آغوش کشیدن او مرا دلداری میداد. مسافرم هرروز با مصرف خود بیشترو بیشتر در تاریکیها فرومیرفت و من نیز هرروز ناامیدتر میشدم، تا اینکه روزی از درون ندایی آمد: صبر کن روزنهی امیدی هست که تو نجات خواهی یافت. به جرأت میتوانم بگویم که آن الهام خداوند بود و در آن شب خواب شگفتآوری دیدم، من و دخترم از یک تونل تاریک و وحشتآور میگذشتیم و راهی پیدا نمیکردیم و سرگردان به دور خود میچرخیدیم تا اینکه کورسوی نوری به چشممان خورد چقدر خوشحال شدم! دواندوان بهطرف نور درحرکت بودم که ناگه از خواب پریدم. مات و مبهوت بودم، میگفتم خدایا این چه نشانهای بود! نور امید از این خواب در دل من روشن شد. صبوری به خرج دادم تا زمانی که یک شخص ناشناسی سر راهم قرار گرفت، مشغول صحبت بودیم از سختیها و مشکلاتم برایش گفتم، او گفت اگر میخواهی نجات پیدا کنی جایی هست به نام کنگره 60 از او آدرس گرفتم و موضوع را با مسافرم در میان گذاشتم ولی او قبول نمیکرد و به این راه ایمان نداشت. تمامی نیروهای منفی و بازدارنده شهر وجودیاش را اشغال کرده بودند و نمیتوانست تصمیم عقلانی بگیرد.
تا اینکه از همهجا مانده و رانده تصمیم به خودکشی میگیرد، خدا را هزاران مرتبه شکر میکنم که آن روز بهموقع رسیدم و طناب را از دستانش گرفتم و همسرم درحالیکه دستانش را به سمت خداوند بالاگرفته بود، با گریه فریاد میزد که دیگر خسته شدهام، خلاصم کن...آن روز، روز موعود بود که خداوند صدایش را شنید و به او نشان داد که بستر و راه برایش مشخص است و باقدرت اختیاری که دارد میتواند در این راه قدم بگذارد، خداوند فرمود قطار به حرکت درآمده عجله کن و ما نیز سوار بر این قطار شده و عضو جمعی از بیکران شدیم، جمعی از انسانهایی که در مقابل اعتیاد ایستادگی کرده بودند و احیاشده بودند. در کنگره به من و دخترم لقب همسفری دادند که با کفشهای آهنی ادامه مسیر خواهد داد. راهنمایانی از جنس نور در کنارمان بودند و ما فرمانبردار آنها، تا اینکه بعد از ده ماه با دستان پرمهر آقای مهندس دژاکام به رهایی رسیدیم و شوق فراوانی وجودم را شعلهور ساخت و ما نیز دعوت به آرامش شدیم
نویسنده: همسفر ثریا، لژیون سوم
تایپ و تنظیم: همسفر فرزانه، نمایندگی دهخدا
- تعداد بازدید از این مطلب :
2105