در ادامه کارگاه آموزشی خصوصی روز سهشنبه 1404/9/11 جشن یکسال رهایی مسافرین عطا و اسماعیل از لژیون هجدهم نمایندگی شفا با راهنمایی راهنمای محترم، مسافر محسن برگزار گردید.
این عزیزان با تلاش مستمر، پشتکار قابلتقدیر و عمل به آموزشهای کنگره ۶۰، موفق شدند مسیر درمان را با موفقیت طی کرده و به نقطهای پایدار از تعادل و آرامش دست یابند. حاصل این کوشش، امروز در قالب جشن یکسال رهایی، نمادی از تولد دوباره و ادامهی مسیر صحیح زندگی است.

سلام دوستان عطا هستم مسافر، با بیش از ۱۰ سال تخریب وارد کنگره شدم، با مصرف انواع آنتیایکسها، تریاک، شیره و قرص، ۱۰ ماه و ۱۰ روز سفر کردم به روش دیاستی، داروی درمان شربت اوتی، به راهنمایی مسافر محسن، لژیون ۱۸ نمایندگی شفا، ورزش در کنگره شنا،رهایی ۱۴ ماه

سلام دوستان اسماعیل هستم یک مسافر، با بیش از 15 سال تخریب وارد کنگره شدم، با مصرف انواع آنتی ایکسها، آخرین آنتی ایکس مصرفی روزی 3/5 گرم تریاک کشیدنی، 10 ماه و5 روز سفر کردم به روش دی اس تی، داروی درمان شربت اوتی، به راهنمایی مسافر محسن، لژیون هجدهم نمایندگی شفا، ورزش در کنگره فوتبال، مدت رهایی هم به لطف دستان پر مهر اقای مهندس و راهنمای خوبم 14 ماه
.jpg)


خلاصه سخنان راهنمای مسافرین: سلام دوستان محسن هستم یک مسافر، هزاران بار، هزاران بار و هزاران بار خدا را شکر میکنم بابت وجود چنین حسی زیر سقف این کنگره و وجود چنین حال و هوایی…
که فقط باید راهنما شوید، به درمان برسید و تولد بگیرید برای رهجوهایتان؛ انشاءالله تا بتوانید این حس و حال من را درک کنید.
قبل از اینکه برویم سراغ صحبت درباره عطا و اسماعیل، امروز داشتم موبایلم را ورق میزدم و عکسهای تولد یکسال رهایی خودم را نگاه میکردم. صحبتهایی که اینجا کرده بودم و دقیقاً آرزوهایی که آن روز بیان کرده بودم… تکتک آنها را مرور میکردم و جالب است که به همهشان رسیده بودم.
زمانی که من تولد یکسال رهاییام را گرفتم، راهنما نبودم؛ خدمتگزار OT بودم. آن زمان اوج کرونا بود و ما با پروتکلهای ویژه تولد را برگزار کردیم. آرزو کردم انشاءالله راهنما بشوم. یکی از آرزوهایم هم این بود که «پهلوان» شوم. آن زمان فقط پهلوان مرتضی و پهلوان جواد، و البته آقای مهندس، پهلوان بودند؛ یعنی سه پهلوان در کل ایران.
خدا را شکر بعد از حدود پنج سال، به همه آنها رسیدم.
تولد عطا و تولد اسماعیل را به همه اعضای لژیون هجده، بچههای نمایندگی شفا و خدمتگزاران نمایندگی تبریک میگویم. واقعاً گروه مرزبانی، واحد OT و تمام بچهها خدمت کردند تا یک نفر به رهایی برسد. همان صحبت آقای مهندس که میفرمایند:
«همه برای یک نفر و یک نفر برای همه»
واقعاً حس خیلی خوبی است و این حس را برای تکتک شما آرزو میکنم.
در مورد عطا اگر بخواهم صحبت کنم؛
عطا روزی که وارد لژیون من شد، چهرهاش اصلاً اینطور نبود. قدیم اجازه میدادند ما عکس بگذاریم، اما حالا دیگر اجازه نداریم. کسانی که در لژیون بودند، عطا را دیدهاند؛ چهرهای بسیار خراب، تکیده، چه در صور آشکار و چه در صور پنهان.
وقتی وارد لژیون شد، پسر خیلی «پاستوریزه» بود؛ حتی پدرش دکتر است، یکی از پزشکان حاذق مشهد. اما با تمام علمی که داشت، هیچ کمکی نتوانسته بود به فرزندش بکند.
روزی که آمد، برگه تازهواردین را پر کرد و نوشت: «مصرف تریاک».
یواشیواش نشست سر لژیون، آرامآرام جلوتر آمد. قرصهایی که مصرف میکرد را کمکم به من گفت؛ اولش نگفته بود. تقریباً اوایل لژیون من بود و با خودم میگفتم: با این همه مصرف قرص، باید چه کنم؟
اما یک چیز عطا را نجات داد:
فرمانبرداری. هرچه راهنمایش میگفت، به هر قیمتی انجام میداد. اوایل سفر، شاید روزی ده بار یا بیشتر به من زنگ میزد. درگیر مسائلی بود که همه آنها از تخریب همان قرصها میآمد. جالب اینکه همه آن قرصها هم با نسخه پزشک بود!
اما روزی که رفت برای رهایی، حتی یک دانه قرص هم مصرف نمیکرد. در ادامه سیگارش را هم درمان کرد، به رهایی رسید، به حال خوش رسید. با اینکه در زندگی شخصیاش مشکلات زیادی داشت و هنوز هم دارد، اما یکییکی مشکلاتش را حل کرد. رهایی گرفت، رهایی ویلیام را انجام داد، در سایت خدمت کرد و الان هم در لژیون سردار خدمت میکند.
پارسال سردار شد و قسطی پرداخت میکرد؛ امسال هم دنور شد. حتی قرار بود قسطی پرداخت کند، اما رفته بود کارت بکشد و اشتباهی یک میلیون و پانصد را زده بود پانزده میلیون! گفتم فایده ندارد، بقیهاش را هم نقدی پرداخت کن!
این حالِ خوشی که عطا امروز دارد و اینکه حتی در سفر دوم، با سیوچند ماه رهایی، اگر روزی نرسد بیاید، با من تماس میگیرد و اجازه میگیرد…
این فرمانبرداری به درد خودش خورد؛
به درد همه ما میخورد؛
به درد من هم خیلی خورده، که فرمانبردار راهنمایمان باشیم و کسانی که شال بر گردن دارند.
در ادامه، حتی در رشته ورزشی شنا هم، همان سال اول رهایی، رفت و نفر اول شد و برای نمایندگی شفا مدال طلا گرفت.
براش آرزو میکنیم انشاءالله بیاید و رشته «جونز» را هم شروع کند؛ چون اضافه وزن اذیتش میکند. و همانطور که آقای مهندس فرمودند: اگر کسی اضافه وزن داشته باشد، تولد هم نمیگیرند!
امیدوارم بتواند این بخش را هم شروع کند و رهایی «جونز» را هم بگیرد.
اگر بخواهم صفتی از عطا بگویم که واقعاً تغییر کرد،
ناامیدیاش بود.
عطا ناامیدِ کامل بود؛ هیچ امیدی نداشت. اما امروز یکی از امیدوارترین انسانهاست. این تغییر صفت، نتیجه خدمت و فرمانبرداری بود. از همان روز اول در لژیون خدمت کرد؛ دبیر بود و هر هفته یک پیام از کتاب ۶۰ درجه یا جزیره صفر را برمیداشت، ویرایش میکرد و در گروه میگذاشت.
به او تبریک میگویم. خودش دارد لذتش را میبرد. امیدوارم در کنگره بماند؛ چون ماندن در سفر دوم سخت است. اگر خدمتگزار نباشی، در کنگره صندلی نداری. اگر جایگاه خدمتی نداشته باشی، باید بروی دنبال زندگیت و از آموزشهای کنگره بینصیب بمانی.
خب برویم سراغ اسماعیل.
اسماعیل و عطا دقیقاً مثل دو قطب مثبت و منفی وارد لژیون من شدند.
عطا پسر دکتر، بزرگشده در رفاه…
و اسماعیل، بچه گاراژ، زحمتکش، از همان اول در مکانیکی بزرگ شده بود. خیلی خاطره دارم از اسماعیل. یکی از خاطراتش این بود که اسماعیل کافی بود من چیزی بگویم؛ بدون چونوچرا انجام میداد.
یک شب زنگ زد و گفت: کسی نیست برای پدرم «سیم» بگیرد؛ (پدرش مصرفکننده است، سنش بالاست، نابیناست).
گفتم: تو یک مسافری؛ برو برای پدرت، وظیفهات است. فقط وقتی سیم میگیری، با دماغت بالا نکش!
رفت و انجام داد.
بعد هم زنگ زد گفت: ماسک زدم، رفتم، نشستم و سیم گرفتم.
روز بعد آمد و دیدم هیچ تغییری نکرده و مشکلی پیش نیامده.
اسماعیل در سفر اول هرچه میگفتم انجام میداد. گفتم امشب برای همسفرت گل بگیر؛ پنج شاخه گل گرفته بود. وقتی قرار بود برود برای رهایی، به او گفتم: اگر سبیلت را نزنی، نمیبرمت! عکس رهاییش هست؛ سبیلش را کامل زده بود و ده سال جوانتر شده بود!
در کارش هم خیلی موفق شد؛ مشتریهایش زیاد شدند؛ ماشینش را عوض کرد و الان هم در کلینیک خدمت میکند. اسماعیل هم توی تیم فوتسال همون سال اول اومد و قهرمان فوتسال شدیم دروازه بان بود و واقعا گل کم می خورد
در لژیون، سیدیهایش را نمینوشت. من هم یک ماه و نیم مانده به رهاییاش، از سر لژیون بلندش کردم و گفتم برو مرزبانی؛ دیگر سر لژیون راهت نمیدهم تا سیدیهایت را بنویسی. شانزدهتا عقب بود!
رفت و در یک ماه همه را نوشت. میگفت: سر کار نمیروم، سیدی مینویسم؛ استخر نمیآیم، سیدی مینویسم!
برای هر دوی آنها بهترینها را آرزو میکنم. امیدوارم جایگاهی را که در کنگره پیدا کردهاند حفظ کنند. چون اگر خدمت نکنی، حفظ صفت خیلی سخت است.
آقا مصطفی در مشارکتشان یک جمله گفتند که خیلی کلیدی بود: هرکس با پنج سال رهایی، اگر بخواهد صفتش خراب شود، کافی است یک دود بزند؛ همان یک دود صفت را عوض میکند. اما برای اینکه همان صفت خوب دوباره برگردد، باید یک سال سفر اول را برگردی و از اول شروع کنی.
امیدوارم صفتهای خوبی را که خداوند بعد از سفر اول به ما داده، حفظ کنیم. از اینکه به صحبتهای من گوش کردید، از همه شما سپاسگزارم.
دست هم بزنید به افتخار راهنماهایتان.

خلاصه سخنان مسافر عطا: سلام دوستان، عطا هستم یک مسافر.
خدا را شکر میکنم که امروز در این جایگاه قرار دارم و از آقای مهندس، استاد امین و خانواده محترم ایشان بهخاطر فراهمکردن این بستر ارزشمند صمیمانه سپاسگزارم. همچنین از راهنمای محترمم که در این مسیر زحمات فراوانی برایم کشیدند، قدردانی میکنم؛ اگر تلاشها و همراهیهای ایشان نبود، شاید امروز اینجا نمینشستم.
قبل از ورود به کنگره، مانند هر انسانی که صفات مختلفی دارد، من هم خصوصیات خاص خود را داشتم. کافی بود یک موضوع در ذهنم بماند تا آن را بزرگنمایی کنم و در ذهنم پرورش بدهم، مخصوصاً با مصرف قرصهایم. خودم را عقل کل میدانستم و فکر میکردم اگر فلان قرص را بخورم، بهتر میشوم. کمکم کار به جایی رسیده بود که برای خودم پزشکی میکردم و حتی به دیگران نیز تجویز میکردم!
اما با معرفی کنگره و ورود به این مسیر، تازه فهمیدم میتوان تغییر کرد. فردی که کنگره را به من معرفی کرد، گفت: «همانی که هستی، میتوانی صدوهشتاد درجه تغییر کنی. ارادهات جوری میشود که هر کاری بخواهی انجام دهی، واقعاً انجام میدهی.»
با خودم میگفتم این آدم خودش حالش خوب است؟ یا اصلاً چه شرایطی دارد؟ اما وقتی وارد کنگره شدم و روی درمان آمدم، دیدم واقعاً میتوانی تغییر کنی؛ هم در ذهن، هم در مغز و هم در رفتار.
در این مسیر، بارها به خودم گفتهام که راهنمای عزیزم چقدر بابت بینظمیها و مشکلات من اذیت شدند و هر خدمتی که امروز انجام میدهم در برابر زحمات ایشان ناچیز است. یکی از چیزهایی که در کنگره برایم بسیار جالب بود، این است که خدمت را به کسی داده نمیشود؛ خدمت را میگیرند. یعنی بر اساس ضعفها یا تواناییهایی که داری، خدمت در مسیر رشد و تغییرت قرار میگیرد.
من آدم اجتماعیای نبودم و غرورم هم تا آسمان بود. اما خدمتی که به من داده شد، یکییکی صفتهای من را تغییر داد. مثلاً همینکه امروز وقتی کنار کارتخوان خدمت میکنم، بچهها میآیند، تشکر میکنند و انرژی میگیرم، برای خودم باورکردنی نیست. چون من از آن جنس آدمها نبودم. همه این تغییرات را مدیون راهنمای عزیزم و کنگره هستم.
راستش اگر اینجا نبود، معلوم نبود من اکنون کجا بودم. با آن حجم مصرف قرصها، مواد و تزریقها، اصلاً سرنوشتم مشخص نبود. روزی نزدیک پنجاه قرص میخوردم؛ صبح هجده تا، ظهر پانزده تا، شب هجده تا… و در کنار آن مصرف مواد. حتی وقتی مواد تمام میشد، تازه مینشستم و برای خودم نسخه ترک میپیچیدم!
امروز وقتی عکسهای گذشتهام را نگاه میکنم، خودم هم نمیفهمم چه بر سرم آمده بود. اما شد؛ میشود خوب شد… خدا را شکر که این سقف و این بستر هست تا انسان بتواند تغییر کند.
خدا را شکر میکنم که در نهایت، مسیر من از دل همان تخریبها به کنگره رسید؛ جایی که به من یاد داد محبت واقعی چیست، عشق چیست، اراده یعنی چه، و کلام زیبایی که آقای مهندس از قرآن و از بزرگان بیان میکنند چه معنایی دارد.
از اینکه به صحبتهایم گوش کردید سپاسگزارم.

خلاصه سخنان مسافر اسماعیل: سلام دوستان اسماعیل هستم یک مسافر.
از آقای مهندس، استاد امین، محسن آقا، لژیون مرزبانی، مرزبانهای قدیم که باعث شدند من بتوانم یک سال رهایی را تجربه کنم، تشکر میکنم. همچنین از مرزبان محترم، مسافر محمدرضا، تشکر میکنم که پیام کنگره را به من منتقل کرد. یعنی به نوعی با من هم مصرف بود و میخواست مشارکت کند، که مشارکت به او نرسید؛ دوست داشتم او هم مشارکت داشته باشد.
با یکی از دوستان دیگه بودیم که گفت کنگره جای خوبیه و تعریف کرد. دوستم گفت بریم ببینیم چجوریه یک دید می زنیم و برمی گردیم.
اومدیم گفت اینو میبینی شیشه و کریستال میکشیده، اینو میببینی کراک میکشیده گفتم به اینا بیشتر میخوره دکتر و مهندس باشند تا مصرف کننده. گفت اینها تغییراتی هستند که در کنگره انجام شده. گفتم اگر اینا شیشه کریستال میکشیدن کراک میکشیدن ما که شیره و تریاک میکشیم پس ما هم حتما می توانیم همین کار را بکنیم و درمان بشیم.
بعد حدود یک ماه میاومدیم پشت در میگفتن برین و بیاید ما میرفتیم و میآمدیم. کمکم داشتیم ناامید می شدیم که آمدیم دیدیم کسی پشت در نیست همیشه حداقل 14 تا 15 نفر بودن. ما چهار پنج نفر بودیم. آقای نجمی پرسیدن چند وقته میآیید؟ گفتیم ما یک ماه، یک ماه و نیمه که اسم ما را نوشتن و وارد کنگره شدیم.
وقتی وارد شدیم یک حس و حال دیگه ای داشتم فکر کردم تموم شده دیگه یعنی واقعا تموم شده و داریم رها می شویم. راهنمای تازهواردین من مسافر محمد افشار بودند. آمدیم داخل با ما صحبت کردند. سه جلسه اومدیم و رفتیم تا کمی فهمیدیم جریان چیه.
از اول که آمدم کنگره تا زمانی که به کنگره وصل شدم شاید شش ماه طول کشید همون طور که محسن آقا گفتن پدرم مصرف کننده بود و برای مصرف نیاز به کمک داشتند. گفتم باید بروم براش دود بگیرم. محسن آقا گفتن اشکال ندارد تو برو دود تو بده ولی نفس نکش.
رفتم و گفتم بابا حقیقت من دارم میرم کنگره تا ترک کنم. گفت جز تو کسی نبود بیاد کمک؟ گفتم جوش نزن مشکلی نداره. محسن آقا گفتند که برو بهش بده هیچ فکری هم دربارهاش نکن. هنوز که هنوزه بعضی وقتها صدام میزنه بعضی وقتا هر شب میرفتم. میگفتن اگر اینجا بمونی شاید حالت خراب بشه. اما روی من هیچ تاثیری نداره. می خواهم بگویم که اگه واقعا واقعا خواسته باشین به درمان برسین اگه برین کنار یک مصرف کننده بشینین همانطور که آقای مهندس می گن برین تو انبار مواد بخوابید اخم به ابروتون نباید بیاد اگه واقعا درمان خواسته باشیم به برسیم. ممنون به صحبت هام گوش کردین.
از زحمات ارزشمند تمام خدمتگزاران کنگره و راهنمای محترم، مسافر محسن، که در این فرایند نقش سازنده و مؤثری داشتهاند، صمیمانه قدردانی میگردد و برای مسافران محترم عطا و اسماعیل نیز استمرار رهایی، موفقیت روزافزون و توفیق خدمت صادقانه را آرزو داریم.
مرزبان خبری: مسافر علیاصغر
تنظیم و ارسال: خدمتگزاران سایت
- تعداد بازدید از این مطلب :
75