سلام دوستان ابوالفضل هستم یک مسافر، تخریب بیش از ۱۷ سال، آخرین آنتیایکس مصرفی متادون شیره خوراکی، مدت سفر ۱۶۱ روز، روش درمان DST، داروی درمان شربت OT، راهنمای درمان مسافر امین لژیون ۱۷ شفا مشهد، ورزش در کنگره پینگپنگ فوتبال، TDS در حال مصرف هر وعده ۱/۵ سیسی.
قسمتی از کتاب در حال نگارشِ" شاید برای شما هم اتفاق بیفتد "
در آستانه عزیمت به کلینیک زکریا بودم تا ۷۷ سیسی شربت شفابخش اوتی (OT) را برای دوره سه هفتهای دریافت نمایم. همواره برای تأمین هزینههای دارو، اقدام به مسافرکشی میکنم. مسافرم جوانی بیست و پنج ساله بود که بهمحض استقرار، صحبت را آغاز کرد و بحث ما نهایتاً به اعتیاد کشید. او با من گفت: «حقیقتاً حیف است که فردی خود را به مواد مخدر آلوده و گرفتار سازد.»
با این اظهارنظر، شکی که نسبت به او داشتم مرتفع شد و در درون پنداشتم: «ای کاش من نیز اینچنین مصمم بودم.» اما بلافاصله خود را تذکر دادم و گفتم: «از این لحظه به بعد مصمم باش؛ شرایط من در قیاس با این جوان، بهتر است.» چرا که من سختیهایی را در مسیر اعتیاد تحمل کردهام که هر فردی از پس تبعات آن برنمیآید. عزم راسخ من ریشه در تجربه دردناک اعتیاد دارد، در حالی که این جوان مصمم است اما هنوز از رنج و پیامدهای اعتیاد بیخبر است. در همین کشمکش درونی بودم که ناگهان جوان مخاطب قرارم داد: «برادر، برادر، آرامتر برانید.» او از جیبش یک جاعینکی بیرون آورد، آن را روی کنسول وسط خودروی من قرار داد و اظهار داشت: «این عینک هدیه من به شماست. تنها نکته این است که اگر پدرم که در مقصد منتظر است، از شما پرسید، بگوئید من را از مطهری ۵۱ سوار کردید و مطلع نشود که این عینک را به شما اهدا کردم.»
به مقصد رسیدیم و مسافر پیاده شد. شکر الهی، کسی سؤالی از من نپرسید. وقتی آنها از محل دور شدند، از ترس دیر رسیدن به کلینیک، کنسول را نادیده گرفتم و به سمت کلینیک حرکت کردم. پس از دریافت دارو و ورود به بزرگراه، موضوع عینک به یادم آمد. جاعینکی را برداشتم. به به! چه عینکی! برند بود و تازه خریداری شده بود و آماده بود تا روی چشمانم قرار گیرد. اما مدل آن بهگونهای بود که برخلاف رنگ روشن عدسیهایش (سفید)، هنگام استفاده، همه چیز را بسیار تاریک نشان میداد؛ عملاً سیاهی مطلق را تجربه میکردی و مسیرت گم میشد. مگر میشود عدسی روشن باشد اما نتیجهای جز تیرگی مطلق ایجاد نکند؟ بله رفیق، داخل جاعینکی یک پایپ آماده مصرف، به همراه دو فندک و مقداری مواد کشف کردم.
در افکارم غوطهور بودم که سخنان استاد امین رنجبر در ذهنم تداعی شد که میگفتند: «اعتیاد بسیار زرنگ، حیلهگر و ماهر است.» از آنجایی که وادی یک را بهخوبی آموخته بودم و استاد فرموده بود «قبل از هر اقدامی تفکر کن»، ناگهان نگاهی به جاعینکی انداختم و گفتم: «خودت خر هستی، بیشرف!»
به او گفتم: «همین که دیدی دارو نخوردهام و حالم مساعد نیست، گفتی اکنون وقت آن است و وارد عمل شدی.» به او گفتم: «ببین رفیق بیشرف! رفیق دهساله من حرکتی کرد که با ذکر نامش او را بالا میآورم، اما تو آنقدر بیشرف، حقهباز و کاربلد بودی که همه چیز را از من ربودی و حتی خودِ من را از من گرفتی؛ اما با این وجود، باز هم بهترین رفیقم بودی. میدانی چرا؟ چون واقعاً حرفهای عمل کردی. دیگر زور نزن...»
«یادت هست خیلی وقت پیش کسی بلند شد و پوزهات را به خاک مالید و به تو گفت: از این لحظه، کاری میکنم که لیاقتمندان، مثل خودم پوزهات را به خاک بمالند؟ یادت هست به تو گفتم طوری یک معتاد را قوی میکنم که بتواند در برابر حیلههای تو قد علم کند و چنان با تو مقابله کند که خودت فکر کنی بیارزشترین ماده روی زمین هستی؟ طوری آموزش میدهم که از هر کدامشان صدها معتاد درمانشده بیرون آید و دهان تو را به خاک بمالند.»
اینبار بلندتر فریاد زدم: «من پیرو و رهجوی آن آدم بزرگ هستم. میخواهی اسمش را بگویم تا داغ دلت تازه شود؟ گوش کن! من رهجو و پیرو مکتب کنگره ۶۰ هستم؛ مکتبی که بزرگ آن، مهندس حسین دژاکام است. او علم برداشت و سخنش را نه مانند تو، بلکه با صداقتی که داشت، به کرسی نشاند. من نیز برگی هستم از شاخهای به نام استاد امین رنجبر، و روی ساقهای کلفتتر به نام لژیون ۱۷، و روی درختی استوار به نام شعبه شفا، دارم هرس میشوم و رشد میکنم در باغی به نام کنگره ۶۰.» به آن عینک دودی گفتم: «دیگر کافی است، یا بگویم و باز هم بسوزانمت؟» گفتم: «روشن کردن فندک من معانی متعددی دارد. وقتی آن را روشن کنم در آتش فندک خواهم دید: شعبه برای من پَر است، لژیون پَر است، برادران لژیونیام پَرند، استاد پَر است، زندگی پَر است، آسایش پَر است و تمام خوبیها پَرند.»
بله بیشرف، گوش کن، به من نیشخند نزن! «من باید احمق باشم که ندانم فندک را هنوز خاموش نکردهام؛ آغوش باز کردم به سمت تمام تاریکیها و نابودی خودم، چرا که هر کجا که میرفتم، بودم ولی نبودم، چون دیده نمیشدم.» و در یک آن، یاد آن جوان افتادم؛ یاد جوانی که میدانست «بد، همیشه بد است» و نتوانسته بود اعتیادی را که ناخواسته گریبانش را گرفته بود، به زبان بیاورد. جوانی که نمیدانست مقصر این معرکه تنها او نیست؛ نمیدانست چون همچون منِ مسافر ابوالفضل، آگاهی و درک کامل موضوع را نداشت. کاش رو راست با من میگفت تا من نیز به او میگفتم جایی بهتر از مکان مصرف او وجود دارد که اعتمادبهنفس را مجانی به تو میدهد؛ بهتر از آن اینکه میتوانی با عزیزانت به آنجا بروی و آموزش ببینی. ای کاش..
اشکهایم را با پشت دست پاک کردم و از خودرو پیاده شدم. تا جایی که قدرت بازویم یاری میکرد، آن جاعینکی و عینک جادویی داخلش را پرتاب کردم و فریادی از سر شوق زدم که: «خدایا شکر! من هم توانستم!» بیصبرانه منتظر بودم تا لژیون برگزار شود. به همه خواهم گفت مدیون تکتک شما هستم و بدانید که این توانایی را انرژی شما به من بخشید. و چه لذتی دارد که در این شرایط باشی و لذتی را حس کنی که بسیار بیشتر و ماندگارتر از لذت مواد است؛ لذتی که بهای آن را با نکشیدن مواد پرداختم. به خودم قول دادم سه جلسه هنگام دعا کردن، تنها خواسته قلبیم رهایی آن جوانی باشد که میدانست «بد، همیشه بد است»، اما توانایی مقابله و آگاهی لازم برای مبارزه را نداشت؛ دعا کنم تا زمانی که مشخص نیست برای او چه زمانی خواهد بود، فرا رسد و دعا کنم که «زود دیر نشود.»
و در آخر صحبتهایم بگویم: نگذاریم خیلی زود دیر شود. مسافر عزیز، با خودت صادق باش. تصمیمت را یا با قدرت بگیر، یا مسیر زندگیات را جدا کن؛ چرا که بسیاری از دوستان و همدردان من، بیرون از این مکان مقدس منتظر رهایی ما هستند تا نوبت، یا بهتر است بگویم، وقت آنها بشود که عینک را پرتاب کنند و نور را حس کنند. فقط بدانید که ما لایقترین مخلوقات خداوند هستیم و در تأیید حرفم همین بس که بگویم: ما در جایی هستیم که بسیاری هنوز نامش را نمیدانند، اما من و ما همه مسافران و همسفران کنگره ۶۰ با آن زندگی میکنیم. با کمی تفکر درمییابیم که بیهوده خلق نشدیم؛ چون مسافر کنگره ۶۰ هستیم.
مرزبان خبری: مسافر علی اصغر
ارسال: مسافر محمدرضا ل7
- تعداد بازدید از این مطلب :
116