نهمین جلسه از دور پنجم کارگاه های آموزشی خصوصی کنگره 60 نمایندگی امیر اراک با دستور جلسه « جهان بینی در ورزش »
با استادی مسافر حامد و نگهبانی مسافر علی و دبیری مسافر امیر روز یکشنبه1404/7/27 در ساعت 17:00 آغاز به کار نمود.
خلاصه سخنان استاد:

sm.200:
سلام دوستان. حامدم. یک مسافر و شاکر خداوند هستم بابت فرصتی که در اختیارم قرار داده. زندگی و حیات را شکر میکنم و خدا را سپاسگزارم بابت جایگاهی که امروز تجربه میکنم.
ممنون و سپاسگزار کنگره، آقای مهندس و سیستم هستم و همچنین راهنمای عزیزم، آقا رضا. اگر حال خوبی را تجربه میکنم، مدیون این عزیزانم که رأسشان آقا رضا به عنوان مربی و نزدیکترین شخص به من است. همیشه ممنونش هستم. لطفی که رضا در زندگی به من کرد، فراموش نمیکنم و در هر شرایطی که باشم، دستبوسش هستم.
جایگاه تدبیر را هم تبریک میگویم و همچنین رهاییهای هفتهٔ پیش شعبه را که فرصت نشد تبریک بگویم. انشاالله که در ادامه موفق باشند.
اما راجع به دستور جلسه؛ چیزی که به ذهنم میرسد این است که... حالا فکر کنم چهار پنج دقیقه بیشتر به شروع دستور جلسه نمانده بود که من شدم "استاد"! و به نظر خودم، اصلاً انتخاب خوبی برای دستور جلسه "جهانبینی در ورزش" نیستم. دقیقاً در رشتهٔ ورزشی خودمون... خب، به قول معروف، گفتنی دستور دادند و ما اطاعت کردیم.
این دستور جلسه چه پیامی برای من دارد و میخواهد چه چیزی به من بگوید؟ من یک "حامد" میشناسم قبل از کنگره، و یک حامدی که الان وجود دارد. یک خاطرهای دارم که قبلاً هم گفتم: میخواستم به قول معروف، عروسی کنم و توی بوّه (محله) اینور و آنور را مهمان دعوت کنم.
یک سالن فوتبال تو محل خودمون بود که طبق روال با دوستان میرفتیم فوتبال بازی میکردیم. یکی از دوستانمون که فامیلم بود، با هم چالش داشتیم، به قول خودمون "کِلکِل" داشتیم. یه اتفاقی افتاد؛ من زدم و هم پای خودم شکست، هم زانوی آن بندهخدا. آمدند و تا کمرم را گچ گرفتند. حالا مثلاً یک هفته بیشتر به عروسیام نمانده بود و من با آن بندهخدا قهر بودم سر همان داستان. ما میخواستیم یک شوت بزنیم، من میگفتم "من بفهمم" و او مصر بود که "مقصر من بودم". جهانبینی من در ورزش آن موقع اینشکلی بود.
اما آمدیم کنگره، شرایط متفاوت شد. من چند سال میرفتم پارک (حالا مقر ورزشی) و عصبی برمیگشتم خانه، ناراحت برمیگشتم، غمگین برمیگشتم، خیلی خشن برمیگشتم. گاهی در خانه میگفتند: "اصلاً چرا میروی؟ میروی مثلاً ورزش کنی، میروی و آنقدر عصبانی برمیگردی!" ولی آرومآروم یک سری اتفاقات افتاد.
حتی رشتهٔ ورزشی من عوض شد. یعنی دوست دارم یک سری ورزشهای دیگر را تجربه کنم و این همه در راستای آموزشهایی است که در کنگره گرفتم. اتفاقاتی که اصلاً در دست خودم نبود؛ یعنی آرومآروم میافتد. زوری نیست. و این که بگویم "حالم خوب است، جهانبینیام در ورزش اینجوری یا آنجوری است"، اصلاً اینشکلی نیست. جهانبینی میآید و ارتقا پیدا میکند و رشد میکند.
چرا میگویند "جهانبینی در ورزش"؟ حالا همهمان این را بهتر از آن که "هم" بدانیم، میدانیم. میگویند کنگره محیطش مثل آموزشگاه رانندگی است. ما اینجا یاد میگیریم و آموزش میبینیم، ولی اینجا ماشین در اختیارمان نیست که در سالن رانندگی کنیم و چالشی وجود ندارد. ورزش آن موقع، تنهبهتنه میشد. اما در رشتههای ورزشی مختلف، آنجاست که نشان میدهد آموزشها در من اثر گذاشته.
جملهای هست میگویند: "یا میبریم، یا میآموزیم". بیرون از اینجا اینشکلی نیست. بیرون، قیمتی شده: توهین میکنیم، داور را میخریم، نمیدانم... میرویم یک چیزی در غذاشان میریزیم، خورششان میکنیم! یا از این جور مسائل.
ولی در کنگره به ما اینشکلی گفتهاند که "تو شرایطی پیدا کردی و این اجازه به تو داده شده که ساعت شش صبح از خواب بیدار شوی". من خودم وقتی بلند میشوم، باید هیراد (احتمالاً پسرم) را آماده کنم که یک پروسهای است. بعد بیایم در یک جایی، کنار یک سری افراد دیگر که آنها هم مثل خودت بودهاند، ساعت شش یا هفت صبح بنشینی و صبحانه بخوری – حالا در هر رشته ورزشی. این یعنی این که تو آن اتفاق برایت افتاده.
من خودم همیشه این را میگویم: در رشته ورزشی خودت، مگر تو بیرون از اینجا، اگر بروی در یک باشگاه درست و حسابی، اصلاً به تو اجازه میدهند بازی کنی؟ اما من دوست دارم با من شکل دیگری رفتار کنند. و من این را آرومآروم یاد گرفتم و فهمیدم. وقتی میگویند "جهانبینی در ورزش"، یعنی: حامد، دیدگاه تو نسبت به ورزش الان چیست؟
دیدگاه من نسبت به ورزش فقط این است که سالم باشم. این که در سیدیهای مختلف آقای مهندس میگویند "باید پاهایتان را قوی کنید"، اینها در آینده و در سنین بالاتر به کار میآیند. ما همین جمعهٔ پیش باستانی کار کردیم و همین الان هم پاهایم یک ذره آن درد را دارد و خیلی هم خوشحالم بابت این موضوع.دیگر نمیروم که خودم را نشان بدهم. یاد گرفتم وقتی میروم آنجا و با داور چالش داشتیم – یک سوت اینوری زده میشد، یک سوت آنوری – ناراحت میشدیم و ممکن بود فحش بدهیم. این اتفاقات میافتاد. من خودم رفتم و داور شدم. داور...

اصلاً این را نمیدیدم، نه این که نخواهم، متوجه نبودم. میگفتند "این شد"، میگفتند "آن شد". بعد فهمیدم چقدر کار سختی دارد. اگر کسی بایستد و داور اشتباه کند، من حق ندارم به او چیزی بگویم، حالا خدایی نکرده تندی کنم یا هر شکل دیگر.
احترام پیشکسوتها را نگه دارم. آنهایی که جایگاه دارند. من وقتی آنجا میروم، حق ندارم با راهنما شوخی کنم، با مرزبان شوخی کنم. قرار نیست با اینها شوخی کنم. ممکن است اصلاً بچهٔ محلمان باشد، یک نفر آنجا در محلمان که من با او شرایط دیگری داشته باشم، ولی آنجا باید این مسائل را رعایت کنم.
داشتم فکر میکردم چه خوب بود اگر میدانستم امروز من میخواهم "استاد" جلسه بشوم، میگفتم آقا حمید بیاید. خان محمدی... چند ساله آن بندهخدا آنجا کار میکند؛ نه شال دارد، نه جایگاه دارد، نه کادو گرفته و نه هیچ اتفاقی. و چقدر خوب خدمت میکند با بچهها: با بچهها بچه است، با بزرگها بزرگ. و حالا کسی از دستش ناراحت باشد؟ به قول معروف، الگوی خیلی خوبی برای من است.
این که در ورزش، اگر یک موقع یکی میخورد زمین یا یک نفر با نفر دیگر پابهپا میشود، من نباید بنشینم کنار زمین و بخندم یا مسخره کنم. من این کار را میکردم. آقا، همه این اتفاقات... به قول معروف خودم توی آن روستا بودم.
اگر عصبانی شدم، باید بیام و بفهمم چه اتفاقی افتاده. یک روز مهدی امیدی دروازهبان بود و حالا طبق روال، توکُمی (ضربهی توپ به سمت دروازه) میانداختم. من رفتم سَرَک زدم، مهدی یک مشت زد تو صورتم. با موتور از پارک تنها کاری که توانستم بکنم، رفتن بود. و من این را بلد نبودم: این که وقتی با ترس روبرو میشوی، باید بروی توی شکمش و باید وارد بشوی و باید به قول معروف با آن روبرو بشوی. عصبانی میشوی و خشمگین میشوی، باید از آن فرار کنی.
من آن روز عصبانی شده بودم. تنها روزی بود که در پارک از آقا رضا خداحافظی نکردم. یعنی فقط آمدم، سوار موتور شدم و آمدم خانه. بعداً تماس گرفتیم و باهم صحبت کردیم. و دیدم چقدر خوب است، چقدر میشود تمیز و به قول معروف، در چارچوب رفت. و سالهاست بعد آن موضوع، من با مهدی هنوز دوستیم. هنوز هم رفتوآمد داریم. ولی امکان داشت آن موقع من یک حرفی بزنم یا مهدی یک حرفی بزند و این دوستی به قول معروف به خطر بیفتد. و الان شاید من راهنما نبودم یا مهدی راهنما نبود که اینجا محیط عمیق باشد.
من خودم خیلی لذت میبرم. اولین باری که گفتم "بیا" با چَشم (احتمالاً منظور آزمون عملی یا چالش)، آماده نبودم. اولین باری که گفتم "اپارات" (احتمالاً یک اصطلاح یا ورزش خاص)، این تجربهٔ شخصی من بود و خیلی ذوق میکردم. حالا الان یک ذره، البته خدایشکر پارکمان شلوغ است، ولی خب سهتاشان ممنون.
من خیلی ذوق میکنم از این که لباس ورزشی بپوشم، چه شکلی. ایشان همیشه مثلاً با سفید دیده میشدند، خیلی شیک. نمیدانم... اینها هم ورزش میکنند، میانه (با همدیگر) شوخی میکنند، میخندند، صبحانه نمیخورند و این برای من خیلی جذاب بود.
روز پنجشنبه گفت... من خودم واقعاً دارم میگویم: یک بخش عظیمی از حال خوبم و درمانم را مدیون ورزشی هستم که در کنگره انجام میدهم. یعنی چیزهایی که از بزرگترها یاد گرفتم، حتی از آن تازهواردها. همیشه ممنونشان هستم.
بیشتر از این صحبت نمیکنم. ممنون که به صحبتهای من توجه دارید..
تایپ: مسافر سعید
عکس: مسافر رضا
تنظیم: همسفر ایمان
- تعداد بازدید از این مطلب :
155