English Version
English

با حرکت راه نمایان می‌شود

با حرکت راه نمایان می‌شود

سلام دوستان معصومه هستم یک همسفر.

با حرکت راه نمایان می‌شود. مسافرم تصمیم گرفته بود که موادش را کنار بگذارد. دوستش پیشنهاد جایی به نام کنگره شصت را داده بود. روز یکشنبه با چه ذوقی راهی کنگره شد ولی من به روی خود نیاوردم که اصلاً باور نمی‌کنمتو دل خودم می‌گفتم: مثل همیشه می‌گوید، اما عمل نمی‌کند و باز بعد از یک ماه دوباره مصرف می‌کند؛ اما زمان می‌گذشت و از هر جلسه که می آمد من هم به او روحیه می‌دادم تغییر می‌کنی. از کنگره برایم زیاد تعریف می‌کرد. یک روز پنج‌شنبه کنجکاو شدم تا بدانم اینجا چگونه مکانی است که شش ماهی است که می‌رود؛ ولی مصرف نمی‌کند.

به کنگره آمدم. از شانس من جشن تولد بود صحبت‌های کمک راهنمای محترم آقای شعبانی به دلم نشست. همان‌جا عاشق کنگره شدم ولی مسافرم از دیدن من ناراحت شد و گفت:  چرا آمدی؟ گفتم فقط آمدم ببینم چه جور جایی استروز دوشنبه به مسافرم گفتم که من هم می‌خواهم به کنگره بروم تا آموزش بگیرم. چند ماهی شد که به کنگره می آمدم؛ اما مسافرم راضی نبود. به زبان نمی‌گفت نرو؛ ولی من احساس می‌کردم که راضی نیست. حتی بعد از دو ماه راضی نمی‌شد کارت عضویت بگیرم. روز رهایی هم احساس کردم راضی نیست همراهش  باشم؛ ولی من بازهم راهی تهران شدم.

بدجوری عاشق کنگره شده بودم برای خدمت کردن روزشماری می‌کردم. منتظر می‌شدم روز دوشنبه و یا پنج‌شنبه برسد تا بروم خدمت کنم. یک روز من مسئول کارت شدم مسافرم گفت چرا قبول کردی، به خاطر خودت میگویم که کار سختی استگفتم باشد حالا که دوست نداری من میگویم نمی‌توانم، گفت نه قبول کردی یک مدت خدمت کن. جالب اینجا بود خودش خدمت گذار بود.

تصمیم گرفتم که دیگر به کنگره نروم. یک روز به مسافرم گفتم از هفته آینده من نمی‌آیم گفت نیروهای منفی نمی‌گذارند که تو بیایی. خیلی خوشحال شدم که راضی شده من هم کنگره بروم؛ راهم را ادامه دادمیک روز دیدم فرم مرزبانی پر می‌کند، گفتم کاش یک فرم هم برای من می‌گرفتی، گفت فردا بگیر گفتم مشکلی نداری وقتی شنیدم گفت نه؛ خیلی خوشحال شدم که از ته دل راضی شده به لطف خداوند هر دو تامون رأی آوردیم و این‌چنین بود که من هم بالاخره به آرزویم رسیدم و یکی از خدمتگزاران در کنگره شدم.

همه جایگاه‌های خدمتی در کنگره خوب و قابل‌احترام هستند ولی ازنظر من جایگاه مرزبانی چیز دیگری است. چه حس عجیبی دارد هنگام پیمان بستن و شال گرفتن، قلبم  از شوق می‌لرزید حس شیرین و لذت‌بخشی وجودم را فراگرفته بود. حسی که تابه‌حال تجربه نکرده بودم. در جایگاه مرزبانی آموزش‌های بسیاری وجود دارد.

می‌گویند مرزبان یعنی روی آتش گداخته راه رفتن و یا روی لبه تیغ ایستادن. زمانی به معنای این جمله پی بردم که این جایگاه را حس کردم. خدای خود را شاکرم که اجازه داده هردوی ما مرزبان شویم تا به دیگران خدمت کنیم. آن‌هم به کسانی که از تاریکی‌ها خسته و درمانده‌اند و می‌خواهند به سمت این نور (کنگره شصت) رهسپار می‌شوند و از هیچ تلاش و کوششی در این راه فروگذار نمی‌کنیم تا ما هم در این حلقه عشق سهیم باشیم.

 

همسفر معصومه لژیون دهم

 

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .