و اما در مورد دستور جلسه که وادی چهاردهم است که میگوید: آنچه باور است محبت است و آنچه نیست ظروف تهی است اینکه میگویم کلام من نیست بلکه فردی در بیکران هستی که باورش کار هرکسی نیست مگر معنای آن را بداند.
من هر وقت به وادی چهاردهم میرسم حرف زدن برایم سخت میشود یک موقع هایی هست که آدم چیزی در مورد محبت و عشق نمیداند، نه اینکه نداند آنطور که باید بداند نمیداند، معنایش را به معنای واقعی نمیداند و خیلی راحت در موردش حرف میزند.
در مورد محبت حرف زدن شاید، برای کسی که هنوز به عشق نرسیده راحت است ولی وقتی آدم جلوتر میرود و متوجه میشود عشق چیست، حرف زدن در موردش واقعاً سخت میشود نمیخواهم بگویم، من خیلی به این مسئله رسیدم نه ولی هر دفعه صحبت کردن برایم سختتر میشود.
وقتی در مورد عشق صحبت میشود، همه انسانها فکر میکنند عشق و محبت رو تجربه کردهاند، واقعاً هم همینطور است چون همه ما یک سطح محبت راداریم که همه انسانها حتی حیوانها بهنوعی آن را تجربه کردهاند و این نوعی از مالکیت است. اینکه من چیزی که دوست دارم، یا کسی را که دوست دارم، بچهام را دوست دارم و این نوع محبت و دوست داشتن میشود دوست داشتن خاص، ولی محبتی که وادی چهاردهم در مورد آن صحبت میشود، محبت عام است.
من باید از خودم بپرسم من که بچه خودم را دوست دارم آیا بچه دیگران هماندازه بچه خودم دوست دارم؟ اگر پدر مادر خودم را دوست دارم پدر مادر دیگران را دوست دارم؟ یا خیلی چیزهای دیگر اینکه دیگران چقدر میتوانند برای من مفید باشند.
آن دوستداشتنی که خاص است، نیاز به دانایی ندارد. چون آن در ذات من است چون من بخواهم یا نخواهم بچهام را دوست دارم پدر مادرم را دوست دارم، اطرافیانم را دوست دارم ولی اگر میخواهم که این محبت و عشق فراگیر باشد و من همه را به یکچشم نگاه کنم همه رو دوست داشته باشم بدون دانایی امکانپذیر نیست.
و حالا این دانایی چگونه به دست میآید خوب همه ما خواه یا ناخواه یک حس منفی درون خودداریم حس منفی هم لازمه زندگی است، نه اینکه بگویم وجودش بد است، ولی یکزمانی است که درون من پر از کینه و نفرت پر از حسادت است، اینها هیچ جایی برای محبت من نمیگذارند، یعنی جایی که اینها باشند دیگر محبت نمیتواند رشد کند.
اگر میخواهم محبت درون من به وجود آید باید در درون خودم یکسری تزکیه و پالایش انجام دهم، باید حسهای منفی را از خودم دور کنم، زمانی توانستم حسهای منفی را از خودم دور کنم آن زمان، زمانی است که محبت کمکم جایگزین میشود.
اگر بخواهیم خدمت کنیم و در آن محبت نباشد، این خدمت به درد نمیخورد، این ظروف تهی که میگویند، یعنی همین یعنی من هرچقدر که خدمتگزار باشم هرچقدر باسواد باشم، علم و دانش داشته باشم، درونم پر از حسادت و کینه باشد ولی درونم محبت نباشد، خدمت من به دردنمیخورد.
در کنگره واقعاً وقتی یک نفر یک صندلی جابجا میکنداما میبینیم خدمت آن را، حال خودش خوب میشود شاید جابجایی صندلی کار خاصی نباشد، ولی با عشق انجام میدهد و میداند که چرا آمده، چرا خدمت میکند. یا تمام آدمهایی که خدمت میکنند. یا منی که مسافرم رهاشده میخواهم چهکار کنم باید بروم به زندگیام برسم ولی این مسیر را طی میکنم، میآیم که آموزش بگیرم، امتحان میدهم دلیلش چیست؟
چیزی غیر از عشق نیست عشقی که در وادی چهاردهم میگوید: این است یک مادر را دیدهاید زمانی که به بچه عشق دارد، آن بچه بدترین بلا را سرش میآورد، بدترین بدی را در حقش میکند، از عشق مادر چیزی کم نمیشود، چرا چون عشق بلاعوض است مادر منتظر نیست که من محبت کنم و بچه هم باید محبت کند.
من زمانی که توانستم به یک طریق محبت کنم، محبت اول حال خودم را خوب میکند بعد حال دیگران را و اگر قرار باشد به این فکر کنم که دیگران باید جواب محبت من را بدهند این دیگر محبت نیست.
نهتنها حال شما خوب نمیشود بلکه حال شما خراب میشود چون زمانی که توقع دارید محبت کند محبت به شمابرنمی گردد.
کنگره بر مبنای محبت است، همین روش دی اس تی، یک مثلث داریم، شامل جسم، روان و جهانبینی، اگر دقت کرده باشید مسافری که خوب سفر میکند یعنی هر سه ضلع را خوب طی میکند، اگر بیاید سفر کند هر پلهای که کم میکند به داناییهایش اضافه میشود میتواند پله بعدی را طی کند و وارد پله بعدی شود و مرحله نهایی برسد و ادامه میدهد تا به مرحله رهایی برساند.
اگر به معنای واقعی به رهایی برسد، برگشتی وجود نخواهد داشت. ولی اگر بیاید و فقط موادش را کم کند و هیچچیز به داناییاش اضافه نشود درونش هنوز پر است از حسهای منفی و این حسها اجازه نمیدهد که پایدار بماند و مطمئناً دوباره برمیگردد.
در پیام سفر اول میگوید: وقتی این سفر تمام شود آنجا تو را پاداش نیکو خواهد بود و آن پاداش بنده عشقی ست که بین تو و قدرت مطلق الله برقرار میشود. این چه میتواند باشد همان خدمت خالص است و بتوانم بامحبت به بندگان خدا خدمت کنم، ولی اگر کسی از این بند کنده نشود نمیتواند در کنگره بماند و خدمت کند.
من نمیتوانم ادعا کنم خدا را دوست دارم ولی بندگانش را دوست نداشته باشم، احترام قائل نباشم شما میتوانید بگویید من برادرم را دوست دارم ولی فرزندش را دوست ندارم این دوست داشتن نیست من اینجا انتخاب میکنم، پس ما باید به این درجه از عشق برسیم. ۱۳ وادی را پشت سر بگذاریم و بیاییم در آخر به عشق برسیم.
این کار، کار خیلی سختی است ولی همینکه برای رسیدن به آن تلاش میکنیم خیلی مهم است فقط با پیاده کردن وادیهای قبل میتوانیم این تصفیه و پالایش را انجام دهیم.
آقای مهندس در سیدی گفتند ما محبت را پیدا نمیکنیم محبت است که ما را پیدا میکند. من باید بستر را برای محبت به وجود آورم زمانی که درون من کینه و نفرت است، نمیتوانم محبت کنم؛ درواقع انسانهایی که محبت ندارند اصلاً هر چه در مورد محبت بگوییم درک نمیکنند.
تهیه گزارش: همسفر سمیه
تنظیم و ارسال: همسفر مهناز