دلنوشته یک همسفر
از اولین پنجشنبه که به کنگره آمدم چیزی به خاطر ندارم جز چهرهی در حال چرت زدن و درست همان موقع بود که گفتم چرا باید در جمعی باشم که روزی از آن میترسیدم آن هفته به خاطر قولی که داده بودم آمدم اما هفته هاب بعد به خاطر حال خوب و انرژی دل که در کنگره جریان داشت.
نوشتن از دلی که شکسته خیلی سخت است، چون نمیدانی باید تیکههایش را از کجای داستانت جمع کنی و شروع کنی به نوشتن، اما ازآنجاییکه همهی داستانهای تلخ و سرد به شیرینی تمام میشود داستان و دل نوشتهی من هم از این قانون مستثنا نیست. پس مینویسم:
تا حالا برایتان پیشآمده که از یکچیزی مطمئن باشید ولی دلتان نخواهد حقیقت داشته باشد؟
حس عجیبی است ولی این حس همهی وجود من را گرفته بود همهی علائمی که داشت عرق کردنهای او، عصبی بودنهای او، حال خرابیهای او، فراموشی گرفتنهای او، کابوسهای پرسروصدای شبانه او از همه بدتر تخریب چهره او که کمکم داشت داغون میشد و چرت زدنهایی که حالم را خراب و خرابتر میکرد همهی اینها به من میگفت کسی که عاشقانه به او اعتماد داری دارد چیزی را از تو پنهان میکند دلم نمیخواست اسم آن چیز را اعتیاد بگذارم و میترسیدم از به زبان آوردنش. چند وقتی در همین حال بودم تا با پیدا کردن یک سری قرص در کیفش بعد از خواب عجیب و ترسناکی که دیده بود همهچیز برام در عالم برزخی روشن شد، یک مدت کارم شده بود سرچ کردن در اینترنت و خواندن عوارض این قرصها و فرستادن برای او که به او بفهمانم میدانم که چهکار میکنی
با هر زبانی که میگفتم با برخوردهای شدیدش مواجه میشدم شب و روزم شده بود گریه و خواستن از خدا که راهی جلوی پایم بگذارد، تا یکشب میان همان گریههای شبانه به سرم زد حرفهایم را رودررو به او نگویم و برای او یک نامه بنویسم ولی در دنیای مجازی چون میدانستم بالاخره میخواند و گوش میدهد و آنجا از او خواستم که من را بهعنوان یک همراه قبول کند و اگر چیزی در وجودش هست که جدا شدن از او برایش سخت است و نمیتواند بیان کند به من بگوید و من قول میدهم که تا ته خط با اوباشم ...و دو روز بعدازاین ماجرا آمد و گفت: هستی؟ با تعجب گفتم: هستم. و شروع کرد به اعتراف البته در حد همان قرصهایی که من پیداکرده بودم و بعدازآن در مورد جایی به اسم کنگره برایم تعریف کرد.یک حال عجیب و سنگینی داشتم بااینکه خودم گفته بودم ولی واقعیتش را دوست نداشتم. از اولین پنجشنبهای که به کنگره آمدم چیزی را به خاطر ندارم جز چهرهی در حال چرت زدن که بهسختی خودش را معرفی کرد و درست همان موقع بود که آن سؤال و بازخواستها از خودم به سراغم آمد که چرا من؟ چرا من باید در جمعی باشم که روزی از آنها میترسیدم و نفرت داشتم والان باید تشویقشان کنم. بعد آن روز هفتهی خیلی سختی را گذراندم و مدام در حال جنگ بودم با خودم و جلسهی بعدی را فقط و فقط به خاطر قولی که به او دادم آمدم...و حالا هفتهها گذشته و من خوشحالم که پای قولی که دادهام ایستادم چون هفتههای بعدی دلیل آمدنم قولم نبود بلکه آن انرژی و حال خوبی بود که در کنگره وجود داشت. حالا دیگر انتظار پنجشنبهها را میکشیدم تا بیایم و با گرفتن دستهای دوستانم و خواندن دعا و مشارکت کردنها حالم خوب شود و با امید منتظر فرداهای روشن باشم.
و الآن خدا را شکر میکنم که متادون با مسافر من کاری را کرد که خسته از همهی آن تخریبها وارد جایی بشود که کل زندگیمان را به سمت روشنایی هدایت کند.
نگارش: همسفر صدیقه
- تعداد بازدید از این مطلب :
3535