English Version
English

دلنوشته؛ اعتیاد، غولِ بی سر و پا

دلنوشته؛ اعتیاد، غولِ بی سر و پا

یاد الله در هر جا، یاد خود از قطره به اقیانوس است.

همه‌ی انسان‌ها تصور می‌کنند بهترین راه، کوتاه‌ترین راه است درنتیجه به‌درستی و یا نادرستی آن تفکر ندارند، راهی را می‌روند که زودتر به خواسته‌های خود برسند لذا مشق‌هایشان همیشه ناتمام و بی‌محتوا باقی می‌ماند و مجبورند دوباره بنویسند، غذای نیمه‌پخته و یا به عبارتی خام، قابل‌خوردن نیست.

این زندگی‌نامه در مورد کسی است که قبل از اینکه با این غول بی‌سروپا آشنا شود عزیز و دردانه‌ی پدر و مادرش بود. زمانی که شنیدم خداوند برایم پسری عطا فرموده است از خوشحالی در پوستم نمی‌گنجیدم چون فرزند اولم دختر بود و با به دنیا آمدن پسرم خودم را خوشبخت‌ترین شخص روی زمین جا زدم. 19 فروردین سال 1375 ساعت 4:20 دقیقه بامداد، نزدیک اذان صبح پسرم دیده به جهان گشود. خداوندا نمی‌دانستم چه سرنوشتی دنبال پسرم هست و همچنین خودم و خانواده‌ام.

این نازنین گل من هر روز بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد. باوجود شیطنت‌های بچه‌گانه و پسرانه خیلی باهوش و زرنگ بود و در دوره‌ی ابتدایی شاگرد ممتاز کلاس با کلی تقدیرنامه و چون ما خانواده‌ی مذهبی بودیم پسرم را با قرآن و اذان آشنا کرده بودم. یادم هست که در روزهای ماه مبارک رمضان برای گفتن اذان به مسجد می‌رفت. همین‌که افطاری تمام می‌شد می‌گفت من بروم اذان بگویم وگرنه کس دیگری به‌جای من اذان می‌گوید. خلاصه که خیلی زندگی آرام و دل‌نشینی داشتیم. همیشه در مسافرت بودیم. پسرم به زیارت چهارده معصوم رفته بود و من افتخار می‌کردم که چنین فرزند صالحی را به جامعه تحویل می‌دهیم غافل از اینکه چه چیزهایی پشت پرده است.

وقتی پسرم وارد مقطع راهنمایی شد وضعیت تغییر کرد. فرار کردن از مدرسه و بعضی از کارها و دوست شدن با افرادی که در ­شأن پسرم نبود. من هر روز بیشتر نگران این وضع بودم خودم را به هر دری می‌زدم تا اینکه با اصرار پدرش، کلاس اول‌ نظری را تمام کرد و بعدها گفت دوست ندارم درس بخوانم و چون در خانواده‌ی ما کسی نبود که ترک تحصیل کند پدرش قبول نکرد و گفت هر طور که باشد باید درس بخوانی. سال‌ها بود که وضعیت خانواده‌ی ما به‌کلی به‌هم‌ریخته و همه‌چیز کم‌کم ازدست‌رفته بود و به خاطر این مشکلات امکان ارتباط با فامیل را ازدست‌داده‌ام. ای‌کاش مشکل فقط مدرسه نرفتن پسرم بود. من هرروز رفتار نا به سامان پسرم را می‌دیدم ولی چون آگاهی کافی با این غول بی‌سر و پا نداشتم کاری از دستمان بر‌نمی‌آمد. یک روز خانه‌ی مادرم بودیم پسرم تشنج کرد بردیم بیمارستان. آنجا گفتند ترامادول مصرف کرده. خدایا این دیگر چه صیغه‌ای است که برای اولین بار می‌شنوم. روزبه‌روز شرایط بدتر می‌شد. در این شهر هر چه روانشناس و کانون‌های ترک اعتیاد بود زیرورو کرده بودیم دیگر خسته شده بودم و قدرت مقاومت و ادامه دادن به این وضعیت را نداشتم. به زمین و زمان ناسزا می‌گفتم. از کلمه‌ی معتاد نفرت داشتم. به پسرم می‌گفتم تو با این کار آبروی خانوادگی ما رو بردی غافل از اینکه هیچ اطلاعی راجع به اعتیاد نداشتم و فکر می‌کردم با قطع مواد، شخص معتاد به درمان می‌رسد.

گذشت زمان و آشنایی با کنگره برایم روشن کرد که بین شناخت انسان و مسئله‌ی اعتیاد رابطه‌ی عمیقی وجود دارد. دیگر خودش هم خسته شده. افراد مصرف‌کننده در اوایل اعتیاد خیال می‌کنند با یک پری دریایی روبه‌رو هستند آن‌قدر که مواد برایشان خوشایند است ولی رفته‌رفته گریبان گیر پیرزن عجوزه‌ای می‌شوند که آویزان گردنشان است. هرچقدر که تلاش می‌کنند از این جادوگر رهایی پیدا کنند ولی نمی‌توانند. مگر این کمپ‌ها چند درصد از این افراد را درمان کردند. پسر من تا به‌حال چندین بار برای ترک به کمپ رفته ولی باز به راه خود ادامه داده است. اشکال کار در کجاست؟ بگذریم!

فکر می‌کردم اگر به اتاقش بروم و موادش را بردارم دیگر نمی‌تواند مصرف کند. درحالی‌که خیالی بیش نبود چون مواد است که به این افراد فرمان می‌دهد. حتی اگر پول هم نداشته باشی می‌توان با اعمال ضد ارزشی، مواد خود را تأمین کنی.

دنبال راهکار بودم تا اینکه یک روز در پارک دیدم به مناسبت هفته مبارزه با مواد مخدر عده‌ای جمع شده‌اند. آن روز گیج بودم چیزی را نمی‌دیدم فقط گریه می‌کردم و به خدا پناه می‌بردم و برای پسرم و کسانی که در این دام اسیر هستند دعا می‌کردم. به خانه برگشتم. بازهم فردای همان روز یکی از دوستانم به من گفت می‌خواهم به پارک بروم در پارک مراسم است. به او گفتم من دیروز رفتم امروز حوصله ندارم ولی دوستم اصرار کرد. به پارک بزرگ سهند که رسیدیم دیدم دو نفر خانم با لباس سفید در یکی از غرفه‌ها مشغول صحبت با بقیه هستند. جلوتر رفتم در این حین یکی از خانم‌ها به‌طرف من آمد و گفت بفرمایید امری داشتید؟ از او پرسیدم این غرفه برای چیست؟ فرمودند اینجا کنگره 60 است. درمان اعتیاد نه ترک اعتیاد. همان‌جا زدم زیر گریه و تمام مشکلاتم را مطرح کردم و آن‌ها با آغوش باز من و پسرم را قبول کردند بدون اینکه هزینه‌ای دریافت کنند. در حال حاضر حدود یک سال است که با این خانواده آشنا هستم وزندگی‌ام را دوباره به دست آوردم و فهمیدم که برای پیدا شدن یا به وجود آمدن و یا خلق شدن، اولین قدم یک فکر و یا یک اندیشه است و این اندیشه یا فکر، آغاز خلق کردن است بنابراین انسان‌ها هم برای پیدا شدن لازم است تفکر نمایند که در ادامه نیروی القا، احیا و تحرک هم موجود می‌شود.

من در این خانواده یاد گرفتم که همه‌چیز اول مثل صفحه سفید نقاشی است سپس ذره‌ذره تصویر پدیدار می‌گردد و از معنی آن‌هم زشت و هم زیبا و خوب پدیدار می‌شود. من در اینجا یاد گرفتم که اعتیاد چیست و چرا اعتیاد؟ تأثیر اعتیاد را در زندگی یاد گرفتم. تجربیات در ترک اعتیاد و نقد رویکردهای آن، نقش اندیشه یا باور در درمان اعتیاد را یاد گرفتم. یاد گرفتم که درمان اصلی از خود من شروع می‌شود. من ابتدا باید خودم را درمان کنم وزندگی‌ام را به دست بیاورم. تخریب خانواده‌ها از مصرف‌کننده‌ها بیشتر است ما باید اول از خودمان شروع کنیم. یاد گرفتم که به شخص مصرف‌کننده، مسافر بگویم و خودم را هم‌سفر مسافر بدانم.

به امید روزی که اعتیاد به درمان برسد نه ترک و امیدوارم این راه درمان برای همه آشکار گردد: راه درمان اعتیاد کنگره 60

تهیه‌کننده: همسفر منیره

تایپ و تنظیم: همسفر المیرا

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .