دلنوشته مسافر جواد رهجوی مسافر سعید از لژیون شش نمایندگی بیرجند.
سلام دوستان جواد هستم یک مسافر.
آنچه باور است، محبت است و آنچه نیست، ظروف تهی است. بزرگ و بزرگتر شدم، تا چشم باز کردم دیدم که در کوچههایی قدم میزدم که بنبست بود. نمیدانم چه شد که درگیر این همه تاریکی و ظلمت شدم، ولی به جایی رسیدم که نه توان ادامه دادن داشتم و نه امیدی به روشنایی. شبها کابوس میدیدم و عاجزانه از خدا کمک میخواستم. با خودم فکر میکردم که مدتها است هیچ حسی به زندگی ندارم و نه از خانواده لذت میبردم، نه از کار کردن و نه از تفریح.
نمیدانم پاداش کدام کارم بود که با کنگره شصت آشنا شدم. در ابتدا دو دل بودم که بروم یا نه؟ در نهایت تصمیم گرفتم که برای دیدن و آشنایی در آنجا حضور یابم. وقتی به آنجا مراجعه کردم، انگار گمشدهام را یافته بودم. انسانهایی با لباس سفید و قلب هایی سرشار از مهربانی به استقبال من آمدند و با تمام وجود من را در آغوش گرفتند. در آن زمان دیگر دودل نبودم و تصمیم گرفتم ادامه دهم.
با ورود به آنجا، آنقدر انرژی گرفتم که حس میکردم این انسانها را سالها است میشناسم و فقط همینجا است که به من حس و حال خوب میدهد. مطمئن بودم که خداوند مرا دوست داشته که این مکان را به من نشان داده است. آنجا انسانهایی بودند که با تمام وجود و بیمنت مهربان بودند و به من خدمت میکردند تا من به حال خوب و روشنایی برسم. هر روز که میگذشت، بیشتر وابسته و دلبسته آنجا شدم و هر وقت که کوچکترین مشکلی داشتم، راهنما و خدمتگزاران آنجا به من کمک میکردند.
مدتی که از شروع سفرم گذشت، احساس کردم دوباره متولد شدم و هر روز نور و انرژی بیشتری را دریافت میکردم. من با تمام وجود خدا را آنجا یافتم و هر روز شکرگزار وجود این چنین انسانها و مکانی هستم که مرا دوباره به زندگی برگرداند. امیدوارم همه آنهایی که در تاریکی اعتیاد گرفتار هستند و پناهی پیدا نمیکنند، این راه پرنور و برکت را بیابند و در وهله اول برای خودشان تغییر کنند و در نهایت برای خانواده و جامعه ارزشمند و ارزشمندتر باشند.
به امید رهایی کلیه انسان های دردمند...
ارسال خبر: مسافر علی لژیون سوم
- تعداد بازدید از این مطلب :
69