English Version
This Site Is Available In English

عکس روی کتاب توجه مرا جلب کرد

عکس روی کتاب توجه مرا جلب کرد

۱۶ بهار، تابستان، پاییز و زمستان از زندگی را پشت سر گذاشته بودم. در پاییزِ سال ۷۵، پدرم دستان کم‌تجربهٔ مرا در دستان مردی گذاشت و او را تکیه‌گاه من معرفی کرد، با خاطری جمع وارد مسیر زندگی شدم، فکر می‌کردم قرار است همه‌چیز خوب باشد. دقیقاً پاییز سال ۷۵، شروعی برای آقای مهندس و هم برای من بود، اما در دو جهت مخالف، ایشان راه را پیدا کرده بودند ولی من وارد مسیری پر از تاریکی شدم. من حتی با سیگار هم آشنا نبودم، چگونه می‌توانستم این همه دروغ را هضم کنم. در ذهنم دنیایی پر از باید و نبایدها وجود داشت. نمی‌توانستم به چنین فردی ایمان بیاورم، چون با دروغ وارد زندگی من شده بود. این دنیای تاریک باعث شده بود که دیگر، فصل‌ها را نبینم و همیشه برای من پاییز بود.

دست بی‌رحمِ روزگار دوباره در پاییز، پدرم را از من گرفت و خود را پوچ و خالی احساس می‌کردم. نمی‌دانم چه زمانی در این حالت سپری شد. همه‌چیز را رها کردم و بدون اندکی دلگرمی ادامه دادم.

یک روز، عکس روی کتابی توجه مرا به خود جلب کرد، احساس می‌کردم دوستش دارم. کتابی به نام وادی عشق، اسم آن، همانند عکس روی کتاب زیبا بود. یک لحظه فکر کردم خداوند به من پدری دوباره داده است، با خواندن آن کتاب سردی وجودم کمی گرم شد. احساس می‌کردم خون تازه‌ای در رگ‌هایم به جریان افتاده است.

روزنهٔ کوچکی در دل تاریک من به وجود آمد، خودم را به سختی به او وصل کردم با خواندن مطالب و شنیدن صدایش دوست داشتم او را از نزدیک ببینم.

با دیدن ایشان نمی‌دانستم باید چه نامی برایشان بگذارم؛ خورشیدِ روزِ من، یا ماهِ شبِ تارم، هم گرما داشت، هم منبعی از عشق بود، کلام‌اش نافذ بود و هیچ ممانعتی برای پذیرفتن آن‌ها در خودم نمی‌دیدم.

بعد از دو سال سفر در کنگره متوجه شدم که دوباره احیاء شده‌ام و تمام زنده شدن سلول‌های وجودم را مدیون شما استاد عشق هستم.

نویسنده: همسفر ملیحه (لژیون دوم)

ویرایش متن: همسفر زهرا ( لژیون هشتم)

ارسال مطلب: همسفر الهام رهجوی راهنما همسفر رؤیا (لژیون هشتم)

همسفران نمایندگی فردوسی

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .