به نام خدای بخشنده و مهربانیها
سلام دوستان سحر هستم همسفر
زندگیمان را شروع کردیم و من خوشحالترین فرد عالم بودم. روزها میگذشت و من به اهداف بزرگ فکر میکردم.
چند سال بهخوبی و خوشی گذشت، ثمره عشقمان به دنیا آمد. با بزرگشدن فرزندمان؛ تغییر رفتار، اخلاق، قیافه و... مسافرم به چشم میآمد. دعواهایمان بیشتر و بیشتر میشد؛ ولی من نمیخواستم باور کنم.
اطرافیان غیرمستقیم به من میگفتند که مسافرم گرفتار مواد شده است. باورش سخت بود. عشق زندگیام جلوی چشمانم آب میشد و من کاری از دستم بر نمیآمد، راههای زیادی را امتحان کردیم و با شکست مواجه شدیم.
شب و روزهایم شده بود تنهایی و گریه، با اشک و غصه به فرزندم شیر میدادم. بعد از آن همه تلاش و بهترنشدن حال مسافرم، به فکر جدایی بودم؛ درحالیکه از فکر جدایی قلب و وجودم تکهتکه میشد. همه اطرافیان برای جدایی از زندگی که با تلاش و عشق ساخته شده بود، تشویقم میکردند.
گذشت آن روزها و روزی مسافرم راه کنگره را پیدا کرد. من همچنان ناامید بودم. پا به کنگره گذاشتیم، جای عجیبی برای ما بود. حس و انرژی خاصی در آنجا در جریان بود. حضور قدرت مطلق را از اعماق وجودم در آنجا حس میکردم.
با خود میگفتم؛ یعنی واقعاً خدا دعاهایم را مستجاب کرده است؟ یعنی خدا صدای گریه و زاریهای من را شنیده بود؟ یعنی واقعاً راهی پیدا شده بود که ما بتوانیم دوباره با فرزندمان، کنار هم با عشق زندگی کنیم؟ باورش سخت بود.
یک سال و چند ماه است که از آن روز میگذرد و من همراه مسافرم پابهپای هم آموزشهای ناب کنگره را گرفتیم و رسم زندگیکردن را، رسم بخشیدن را، رسم عشق دادن و محبتکردن را آموختیم.
در کنار همه چالشها، توانستیم درمان بشویم و زندگی کنیم. الان معنی زندگیکردن را میفهمم، دیگر حرفهای اطرافیان برایمان مهم نیست.
خدای کنگره یک فرزند دیگر به ما هدیه داد و آن پسر خوشقدم باعث تغییرات زیادی شد و نام فرزندمان را هم جناب مهندس دژاکام در گوشش خواندن و از این امر نیک خیلی خوشحالیم.
من خداوند را شاکرم بابت وجود کنگره. من درمان مسافرم و آموختن قوانین زندگی را مدیون کنگره و جناب مهندس هستم.
گر خدا داری ز غم آزادشو
از خیال بیشوکم آزادشو
نویسنده: همسفر سحر رهجوی راهنما همسفر کبری (لژیون دوم)
تنظیم و ارسال: همسفر زهرا رهجوی راهنما همسفر اعظم (لژیون ششم) نگهبان سایت
همسفران نمایندگی زنجان
- تعداد بازدید از این مطلب :
77