آنچه باور است محبت است و آنچه نیست ظروف تهی است
تنها پیوند محبت ما را به هم متصل نگاه خواهد داشت
سلام دوستان امین هستم یک مسافر
به همگی خوشامد میگویم.
شاکر خداوندیم که دراینجا دور هم جمع شدهایم. این اتفاق بزرگی است؛ اگر دو نفر کنار همدیگر جمع شوند، اتفاق بزرگی است. جمع شدن راهنمایان و کمک راهنمایان و درواقع آموزگاران کنگره 60 در چنین روزی و در چنین جایی، بیشتر شبیه یک مانور جنگی است و درواقع، خارج از این هم نیست. کنگره دارد مبارزه میکند و میجنگد؛ اما فرمانش جنگ نیست، بلکه بامحبت و آموزش حرکت خود را ادامه میدهد.
همانطور که ارتشها برای اینکه همیشه آماده و قدرتمند باشند، نیازمند این هستند که مانور داشته و همیشه در حال تمرین باشند، کنگره هم همینطور است و برای اینکه بتواند همواره قدرت داشته باشد، نیازمند این است که همیشه در حال آموزش و تمرین باشد.اگر تمرین و آموزش نباشد و اگر این باور باشد که ما قبلاً یاد گرفتهایم و در امتحانات هم قبولشدهایم و دیگر نیازی به این حرکتها نیست، اگر قویترین ارتش هم باشد، ظرف مدتی کوتاه، قابلیت خود را از دست میدهد.جنگجویی بود که شمشیر سنگینی داشت و با آن مبارزه میکرد؛ بعد از مدتی که میجنگد، میگوید که دیگر بس است و میرود سراغ خوشگذرانی؛ بعد از مدتی دلش برای شمشیرش تنگ میشود اما وقتی به سراغ آن میرود میبیند که بهسختی میتواند آن را بلند کند و همانجا متوجه میشود که مسیری که رفته است اشتباه است و دوباره به زندگی سابق خودش ادامه داده و فتحهای دیگری انجام میدهد.
در کنگره هم این داستان ماست؛ کنگره یک ساختار است. بر طبق تعریف ساختار برای اینکه هر چیزی به وجود بیاید باید خواسته و حسی باشد که ساختار شکل بگیرد. ساختار ما شکلگرفته و دارد کار میکند.
دومین چیزی که باید برای یک ساختار وجود داشته باشد، بستر است. داشتم دنبال ضلع سوم میگشتم که چه میتواند باشد، به این قضیه رسیدم که با تفکر ساختارها آغاز میشود. یک تفکر باید پشت این ساختاری که ما هستیم باشد که آقای مهندس این تفکر را داشتند و این ساختار را به وجود آوردند.یک خواسته و حس مشترکی هم بین همه اعضا وجود داشته که ما اینجا هستیم و آنهم خارج شدن از جهان تاریکی و کمک کردن به انسانها برای خروج از جهان تاریکی و یادگرفتن و شناخت انسان است. این خواستهای بوده که همه ما در آن مشترک هستیم که خودمان را بهتر بشناسیم و از تاریکی اعتیاد خارج شویم و به دیگران کمک کنیم .بهغیراز اینها یک بستری هم لازم است و آن بستر همان تازه واردینی هستند که میآیند و این فضایی است که ما در آن داریم زندگی میکنیم؛ این فضای نمایندگی و این لژیونها؛ ارتباطی که ما باهم داریم، تمام اینها آن بستر را میسازند، نوع برخوردی که ما باهم داریم، نوع برخوردی که ما با رهجو داریم، با اعضای دیگر و با قسمتهای مختلف کنگره. بنابراین، ساختار که به وجود آمده است و خواسته هم که سر جای خودش است؛ البته باید به خواسته هم دقت کنیم، یکوقت اگر خواسته انسان عوض شود، شکل قضیه هم عوض میشود. من همیشه از خودم میپرسم برای چه به کنگره میآیم؟ برای چه به لژیون میآیم؟ ممکن است خواسته ما عوض شود و البته بسیار پنهانی عوض میشود. اگر یکزمانی خواسته من این بود که به انسانها کمک کنم، بعد از مدتی این خواسته جا به جا میشود و به زیر میرود و تبدیل میشود به اینکه انسانها به من توجه کنند، تعداد رهجویانم زیاد شوند و به عبارتی در این قضیه افتادم که دیگران مرا تائید کنند. وقتی این اتفاق برای انسان میافتد، احساس گمشدگی پیدا میکند و احساس میکند که سر جای خودش نیست. این اتفاق ممکن است برای هرکسی بیفتد. پس باید به این قضیه دقت کنیم که برای چه این کار را انجام میدهیم و بعد اینکه باید به آن بستر حواسمان باشد؛ یعنی ما باید به این دو عامل همیشه دقت کنیم.
همیشه به فتح توجه میشود اما به نگهداری توجه نمیشود. ما الآن کمک راهنما شدیم و فتح کردیم؛ اما حفظ و نگهداری این قضیه بهمراتب مهمتر است. قهرمان شدن مهم است؛ اما قهرمان ماندن مهمتر است. انسان باید ظرفیت خود را بالا ببرد. من خودم اولین کسی هستم که نیاز به آموختن دارم. وقتی به کنگره میآیم اگر برای من آموختن اتفاق نمیافتد، رکود و روزمرگی و درجا زدن است. بر همین اساس، باید اینگونه باشد روزی که من وارد لژیون شدم و درس دادم، باید یکچیزی هم یاد بگیرم؛ در غیراینصورت متوقف شدهام و باید این را باور کنم.
نکته ای که باید به آن توجه کنیم این است که خیلی از اوقات آدمها میآیند و حرفهایی میزنند که آدم را گمراه میکنند؛ خیلی نباید یک سری از چیزها را جدی گرفت، استاد، فلان و ... اینها خوب است، اینها قوت قلب است، باید هم باشد، ولی خیلی نباید در آنها تأکید شود.پس خواسته مربوط به من میشود و من همیشه باید با خودم این را چک کنم که آیا خواسته من جابهجاشده است یا نه؛ آیا هنوز هم دوست دارم به انسانها کمک کنم که از دنیای اعتیاد خارج شوند؟ من معتقدم اگر راهنمایی خواستهاش این باشد و این برایش مهم باشد، قطعاً در کاری که انجام میدهد، عطر خاصی دارد؛ چون وقتیکه شما دوست داشته باشید که به انسانها کمک کنید، انسانها این را احساس میکنند. اگر گاهی هیچکس به لژیون شما نمیآید، یکوقتهایی ممکن است این باشد که بایستی بررسی کنید.
قسمت دوم برمیگردد به روابط ما با همدیگر که ما با همدیگر چطور برخورد میکنیم. نیروهای بازدارنده همیشه وجود دارند؛ خاصیت آنها این است که معمولاً ناامید نمیشوند. آنها ناامید میکنند، اما ناامید نمیشوند تا زمانی که انسان کاملاً به آنها غلبه پیدا کند. ما وقتی داریم در کنگره زندگی میکنیم، باید روابط میان خودمان را همیشه چک کنیم.نکته بعدی: در کنگره میگویند که با رهجویتان ارتباط نداشته باشید. در همین خصوص داستانی را میگویم. یک راهنمایی پیش من آمد و گفت: من خیلی مریض شدهام، من اصلاً سردرد و کمردرد نداشتم، اما الآن دارم، من اصلاً فکرم مشغول نبود، اما الآن فکرم مشغول است! به او گفتم: چند وقت است که لژیون زدهای؟ گفت: سه چهار ماه میشود. گفتم: با رهجویانت که صحبت میکنی، خیلی دلسوزی میکنی؟ گفت: بله من آدم دلسوزی هستم و همه مسائل رهجویانم برایم اهمیت دارد. گفتم: تو بار منفی رهجو را جذب میکنی و طبیعتاً او حالش خوب میشود ولی تو حالت بد میشود!میبایست با رهجو تعادل را حفظ کنید، نه آنقدر سرد باشید که رهجو نتواند چیزی را به شما بگوید و نه بهگونهای باشید که رهجو از زمان تولدش همه مسائل را به شما انتقال بدهد. حفظ این تعادلها، بسیار مهم است. اگر در کنگره گفته میشود که در خیلی از مسائل نباید ارتباطی با رهجو داشته باشید به همین دلیل است.
یکی از حقههای نفس که من نامش را میگذارم «حقه پرستار» به این شکل است که توضیح می دهم: ما دانشگاه بودیم، آخر ترم که میشد ملتمسانه به استاد میگفتیم که نمره میخواهیم و البته او هم نمره نمیداد. ما هم یک کلک زدیم؛ در طول ترم مرتب میرفتیم پیش استاد و از مشکلاتمان میگفتیم، بعد آخر ترم که میشد استاد نمره میداد، چون کاملاً در جریان مشکلات بود. حالا گاهی این حقه را رهجویان هم ممکن است به راهنما بزنند. وقتی یک رهجو از مشکلات خود میگوید و راهنما همهچیز را شروع میکند به جذب کردن، آنجا که میخواهد رهجو را تنبیه کند ، دیگر نمیتواند و با خود میگوید این رهجو اینهمه مشکل دارد، من هم مشکلی به مشکلات او اضافه کنم؟! آیا این انصاف است؟! بنابراین، باید حواسمان جمع باشد. خیلی از مسائلی که یک رهجو مطرح میکند، ما نبایستی گوش کنیم؛ اصلاً نباید وارد خیلی از مسائل خانوادگی و خصوصی او شویم.
نکته بعدی که وجود دارد این است که راهنما باید از خواستههای خود بگذرد؛ یعنی اگر راهنما منافع و خواستههای خودش را در رهجویان بخواهد پیدا کند، کلاهش پس معرکه است! اگر رهجو بخواهد بار راهنما را به دوش بکشد، رهجو این را احساس میکند و وقتی این را احساس کرد با شما معامله میکند و از حالت رهجو خارج میشود. همانقدر که رهجو نسبت به اعتیاد بیاطلاع است و شناخت ندارد، همانقدر تاریکیاش قدرتمندتر است.موردی که باید به آن توجه کنیم این است که هرکدام از ما که وارد کنگره میشویم، دوست داریم موفق شویم. من دوست دارم لژیون خوبی داشته باشم، دوست دارم نمایندگی که در آن کار میکنم، ارتقاء پیدا کند، اگر یک لژیون را به من میدهند، دوست دارم آن لژیون از قبلش بهتر شود؛ چون وقتی انسان نتیجه کارش را میبیند و میبیند که در آنجا مفید بوده، قوت قلب و انرژی میگیرد. اینجا یک نقطه قوت برای ما وجود دارد اما میتواند بهعنوان یک نقطهضعف هم تلقی شود.
من دوست دارم در کنگره خدمتم را ادامه بدهم اما الآن در کنگره گفته میشود که اگر میخواهی راهنما شوی و به مسیرت ادامه بدهی باید این تعداد رهایی داشته باشی و این تعداد کمک راهنما از لژیون بیرون آمده باشد یا آنقدر خروجی داشته باشی و حتی ممکن است لژیون مالی هم مطرح شود، پس اینها برای یک کمک راهنما بیلان کاری محسوب میشود و میخواهد که در آن بازه زمانی این امتیازات را کسب کند. اینجا کار یک مقدار سخت میشود؛ یعنی من میترسم که اگر چهار سالم پر شود و سه نفر از لژیونم به کمک راهنمایی نرسیده باشند، ده بیست نفر به سفر دوم نرسیده باشند، من باید لژیونم را جمع کنم. این ترس و اضطراب، واقعی است ولی بایستی ما با این قضیه درست روبرو شویم؛ چون من همیشه میگویم: «عشق به انجامها مهم است، نه آرزوی داشتنها»؛ اگر انسان بتواند این درس را یاد بگیرد، قضیه درست میشود. قدیمها میگفتند که چون صد آید، نود هم نزد ماست. اگر شما از آواز خواندن لذت ببرید، آوازتان هم به دل مینشیند، ولی اگر بخواهید آوازی بخوانید که دیگران خوششان بیاید، صدا فالش میشود، به خش میافتد، سرفه میکنید، تپق میزنید. الآن ما در این نقطه هستیم. من شرایط راهنمایان را احساس و درک میکنم.
چرا بعضیها همیشه پیمانشان را جلوی چشمشان میگذارند؟ برای اینکه یادشان نرود. اگر کسی این خواسته اولیه را فراموش کند، بسیار خطرناک است و اگر این خواسته ذرهای بچرخد و تعداد رهجو مهم باشد، راهنما میافتد در خط رکورد زدن! اگر بخواهم خودم را به آن حدنصاب برسانم، آنوقت میشوم شکارچی! بایستی رهجوها را شکار کنم، بایستی بجنگم و داستان به شکل دیگری میشود و صورتمسئله عوض میشود. اگر قبلاً صورتمسئله این بود که انسانها را از تاریکی خارج کنیم، الآن صورتمسئله این میشود که چطور رهجوها را غر بزنیم، چطور لژیون خودمان را تقویت کنیم یا چطور لژیونهای دیگر را تضعیف کنیم. پس چرا میگویند که تاریکی همیشه هست؟ چون اینجا ما با این قضیه روبرو میشویم.
اگر عشق به خدمت باشد و به آن خواسته اولیه توجه کنم و این را محور اصلی کار بگذارم، قطعاً نتیجه خواهم گرفت؛ لژیون پربار میشود، رهجوها به رهایی میرسند و آن چیزی که در توان من است، اتفاق میافتد. ممکن است در توان من باشد که به 20 نفر کمک کنم و یا در توان من است که به 60 نفر کمک کنم، هیچ اشکالی هم ندارد؛ ولی اگر در مسیر دیگری بیفتم، من که توانم کمک به 20 است، دیگر نمیتوانم به 2 نفر هم کمک کنم؛ چون اصلاً حس و خواسته عوض میشود، اصلاً جنس من عوض میشود.اگر عشق به انجامها باشد، وقتی کسی در لژیون دیگر یا در نمایندگی دیگر به رهایی برسد، شما خوشحال میشوید چون خواسته شما این است که انسان از تاریکی بیرون بیاید. اما اگر خواسته شما این باشد که خودتان به ارتقاء برسید، اگر این اتفاق برای یک لژیون دیگر بیفتد، میگویید که کاش مال من بود! و اصلاً دستور جلسه عوض میشود.من باورم این است که منشأ تمامی رقابتها، حسادتها و باندبازیهایی که ممکن است در ما رسوخ و گسترش پیدا کند، زیر سر همین قسمت است که اگر من مسیر را اشتباهی بروم، باندبازی و رهجو غر زدن کار درستی میشود؛ اگر من هدفم این است که تعداد رهجویانم را بالا ببرم، اتفاقاً این کار درستی است! ولی اگر هدفم این باشد که به انسانها کمک بکنم، نه، کار درستی نیست.
پس من اول باید خواسته خودم را مشخص کنم که چه چیزی را میخواهم و چه هدفی را دنبال میکنم؛ بعد آن موقع پیوند محبت ما بیشتر میشود، به همدیگر بیشتر احترام میگذاریم، ارزش کار همدیگر را بیشتر میفهمیم، همدیگر را حس میکنیم، اگر رهجو آمد و چیزی گفت ما فضا را امن میکنیم.من این قضیه را مطرح کردم تا به آن فکر کنیم، تا بسترمان خوب باشد که در این صورت رشدمان ادامه خواهد داشت. اگر بستر ما عوض شود ، خداوند آن افرادی را که قرار است به رهایی برسند ، پیش ما نمیفرستد چون ما امانتدار خوبی نیستیم!
بنابراین، ما از همدیگر حمایت میکنیم. همیشه انسان باید خود را چک کند که خواستهاش عوضشده یا نشده، حسش تغییر کرده یا تغییر نکرده، آنکسی که حساب خود را بررسی نمیکند، آدم نادانی است. آنکسی که فکر میکند که من دیگر استادم، من علامه دهرم، من چهل نفر را به رهایی رساندهام، او نمیداند که فرسایش و تغییرات و تبدیلات همچنان میتواند ادامه داشته باشد.
نکته بعدی: اگر یکجایی ظرفیت پذیرش راهنمای جدید نباشد، بازهم میتواند تکثیر شود. الآن اینجا 5 راهنما هست و دیگر ظرفیت نیست، میرویم جاهای دیگر خدمت میکنیم؛ اتفاقاً بیشترین جا و بیشترین حرکت برای خدمت کردن جاهایی است که به آن خدمت احتیاج دارند. آیا کسی بهترین بستنی را در دمای منهای بیست درجه میخورد؟! نه، چون نیازی نیست. یک ماه قبل چقدر هندوانه میچسبید؟ اما الآن کسی نگاهش هم نمیکند. بایستی جاهایی باشیم که به ما احتیاج دارند. وقتی عشق به انجام باشد، دیگر فواصل مطرح نیست. همیشه جا برای خدمت هست؛ برای کسی که علاقهمند خدمت کردن است، همیشه جا هست.
نکته بعدی: ما نبایستی به قسمت همسفران وارد شویم؛ گرفتن تلفنها برای ما هیچ خاصیتی ندارد. جواب دادن به تلفن رهجویان زندگی را مختل میکند و بایستی بگذاریم آنها کار خودشان را انجام بدهند. ممکن است در طول سفر دو بار یا سه بار لازم شود که راهنمای همسفران با راهنمای مسافران با هم صحبت کنند که البته خیلی از اوقات اصلاً لازم نیست چنین اتفاقی بیفتد.اگر ما بخواهیم بسترمان حفظ شود و بتوانیم اتحاد داشته باشیم و مسائل رقابت و حسادت کاهش پیدا کند، باید خواسته خودمان را خالص کنیم و یادمان بماند که برای چه اینجا هستیم. اگر با موفقیت همدیگر خوشحال نشدیم، بایستی برویم و حتماً خودمان را چکاپ و بررسی کنیم که نشان بدهد مشکل جدی از کجا به وجود آمده است.
از اینکه در جمع شما بودم سپاسگزارم
نگارنده: همسفر اکرم
- تعداد بازدید از این مطلب :
4598