دوسال بود که به کنگره میآمدم و چهار ماه از رهایی مسافرم میگذشت، سیدیهایم را مینوشتم و سرکلاسها حاضر میشدم؛ اما هر بار که سر کارگاه مینشستم و به همسفران نگاه میکردم از خودم میپرسیدم، چرا این حس و حال خوب، این شور و شعف که سفردومیها از آن صحبت میکنند، در من نیست؟! چرا من اینقدر مضطربم؟ چرا اینقدر ترس و دلهره دارم؟ هر بار که میخواستم؛ میکروفن را بگیرم و مشارکت کنم ترس وجودم را میگرفت. به خودم گفتم میرسد روزی که موقع مشارکت، میکروفن را بگیری و از حال خوش، صدایت بلرزد و چشمانت از ذوق برق بزند که تو هم بتوانی از حال خوش و تجربهات تعریف کنی. تا اینکه پیشنهاد خدمت در سایت به من داده شد که آیا میتوانی روزهای کارگاه خصوصی، زودتر بیایی و در سایت به خدمتگزاران کمک کنی؟
زندگی شخصی من مثل یک کلاف سر درگُم، مالامال از مشکلات بود و من در آن زمان پر از ناامیدی، ترس و منیت بودم و با سیدی نوشتن، باز هم نفس سرکش من آرام نمیگرفت؛ هنوز جولان میداد و من را به دنبال خودش میکشاند؛ هر روز میخواستم تغییر کنم، اما نمیدانستم از کجا شروع کنم؛ شبها در مشکلاتم غرق میشدم و در آن تاریکی، چشمانم از ناامیدی خودبهخود بسته میشد؛ صبح با کولهبار غم، خسته و کوفته بیدار میشدم و تمام بندبند وجودم درد میکرد؛ بهسختی از خواب بیدار میشدم و هنگامیکه پیشنهاد خدمت به من داده شد؛ ترس با قلدری جلو آمد و به من گفت: تو که هرروز خسته و کوفتهای، ادعا داری، ولی علمی نداری، هیچ حس و حال خوبی هم که نداری، پس این خدمت را قبول نکن و با آبروی خودت بازی نکن، تو نمیدانی تا کِی به کنگره میآیی، حالا میخواهی خدمت بگیری؟ آن هم نه یک روز، نه یک هفته، بلکه۱۴ ماه؟ در آن زمان فقط نفس سرکش من غوغا به پا میکرد؛ هر روز دعوا و مشاجره با من که در زندگی رو به راهی نداری، حال و حوصله خوبی هم نداری، نمیدانی که زندگیات به کجا میرسد، همینکه در کارگاه حاضر میشوی، هنر کردی؛ لطفا دیگر بس کن تو باید درگیر خودت و مسافرت باشی و باید کارهای دیگری انجام دهی؛ باید بهفکر خودت باشی و هر روز با وعده و وعید سر خرمن، من را سرگرم میکرد و من را هر بار بیش از قبل سر به گریبان و ناامید میکرد.
خلاصه اینکه من پیشنهاد را پذیرفتم و به اتاق سایت رفتم؛ دو جلسه با دو نفر از همسفران دیگر در کنار خانم کبری عزیزم که خدمتگزار سایت بودند، آموزش دیدم و بعد به ما گفتند که مسئول سایت باید مشخص شود؛ من عقبتر ایستادم و منتظر ماندم که از بین دو نفر دیگر یک نفر انتخاب شود؛ خانم مرجان عزیز ایجنت شعبه فرمودند: بهتر است قرعهکشی کنیم و یک دختر بچه ۷ ساله را آوردند و از ظرف، یک کاغذ را بیرون کشید؛ قرعه بهنام من افتاد؛ ترس و هیجان همه وجودم را گرفت، باز صدایی از درون به من گفت: نکند که از پس این کار برنیایی؟ چهارده ماه باید گوش به فرمان باشی، باید بزرگ شوی تا در این جایگاه کم نیاوری. لحظهای صدای خشمآلود سخن میگفت و من را مضطرب و ناامید میکرد و لحظهای دیگر، ندای لطیف و آرام، مرا دلگرم میکرد و به من نوید میداد. صدایی آرام و دلنشین به من گفت: چرا مُرددی، مگر این کنگره نبود که مسافرت را از دام اعتیاد رها کرد؟ مگر به زندگیت عمر دوباره نبخشید؛ مگر همین امروز دست در دست همسفران، دعا نکردی که خدایا خستهام تو توانم باش، تو مرا یاری کن، مگر هر روز زیر لب زمزمه نمیکنی، ای که مرا خواندهای راه نشانم بده؟ یک لحظه تمام تنم سرشار از امید شد؛ حسی شد که تا به حال تجربه نکرده بودم و به خودم گفتم: شاید این همان راهی است که قرار بود نشانم دهد، شاید این در رحمت است که به رویم باز شده؛ پس به خود آمدم و گفتم: تغییر را از امروز با این شروع، آغاز میکنم. به خود آمدم و پایبند به کنگره و خدمتگزاری شدم؛ تا آنجا که فقط در فکر خدمتگزاری و مسئولیتم به خواب میرفتم و به عشق خدمت کردن بیدار میشدم؛ تا اینکه سر کلاف مشکلاتم پیدا شد و در این مسیر، تزکیه را شروع کردم؛ هر چند سخت و طاقت فرساست، اما آرام کردن نفس، برایم لذتبخشتر بود.
این در رحمت را خداوند بهرویم گشود و لیاقت ورود به آن را خانم مرجان عزیزم برایم فراهم آورد و در کنار راهنمای عزیزم خانم سودابه، خانم مرجان عزیز و مرزبانان مهربان شعبه جهانبین، این افتخار نصیبم شد که از وجود نورانی آقای مهندس عزیز و خانواده محترمشان و علم نابشان، روشنی و گرما بگیرم و دیگر تشنه و درمانده نمانم. از خانم خندان عزیزم بسیار متشکرم، بسیار آموزش گرفتم از منش و رفتار ایشان و از خداوند میخواهم درهای رحمت و برکتش را برای همه خدمتگزاران صدیق کنگره بگشاید و امیدوارم که توانسته باشم وظیفهام را بهخوبی انجام داده باشم و امانتدار خوبی باشم؛ البته در این راه، تنها سلاح من صداقت بود؛ زیرا که بزرگترین حیله، صداقت است.
این خدمت بسیار برایم پر برکت و پر معنا بود؛ امیدوارم آنچه را که باید، برای خودم توشه راه کرده باشم. خداوندا ما در پی هم روان شدهایم تا بدانیم آنچه نمیدانیم؛ پس ما را به فرمان عقل نزدیک بفرما و مرا سیراب کن.
نویسنده: همسفر لیلا، مسئول سایت نمایندگی جهانبین، رشته ورزشی والیبال و شنا
عکس و ویراستار: همسفر پرتو، مرزبان خبری نمایندگی پارک ایراندخت شهرکرد
ارسال: راهنما همسفر بنفشه، نمایندگی خواجو، خدمتگزار سایت
ورزش همسفران کنگره ۶۰
- تعداد بازدید از این مطلب :
135