همسفر مینا قلم برآورد از دل خویش و چنین نگاشت:
.jpg)
بنام قدرت مطلق،
قدرتی که از روحش در من دمید تا خود را به من و مرا به خود وصل نگاه دارد.
عزم سفر کرده ام ، چمدانی در دست دارم که از شدت سنگینی اش کلافه ام ، از این دست به ان دست می دهمش ، اما باز هم سنگینی اش آزار دهنده است ،
نمی دانم به کجا سفر کنم تا کمی ارام شود حال و احوالم.
نمی دانم مبدا کجاست که مقصد را انتخاب کنم ،
قید این سفر زده شود خیلی بهتر از راهی شدن است!
خسته ام از سنگینی چمدان ، آنرا بر زمین می گذارم و درش را باز می کنم ببینم چه چیزهایی در آن است که حملش بر من آسان نیست؟
اولین مسئله بهم ریختگی چمدان است ،
چه آشفته بازاریست اینجا ، مسواک در دل کفشهایم چه می خواهد !!!
کجا هستم ؟ نمی دانم !
به کجا می خواهم سفر کنم تا آرام بگیرم ؟ نمی دانم !
اصلا اینهایی که در چمدان دارم مورد نیاز سفرم هستند؟
اینکه کارهایم در هم گره خورده اند ، باعثش کیست ؟
در یک لحظه چمدان را وارونه می کنم روی زمین و خالی اش می کنم از تمام محتویات درونش ،
درش را می بندم و دوباره به دست می گیرمش ،
چقدر سبک شد اینبار !!!
با چمدان خالی هم نمی شود سفر کرد ، چاره ی کار چیست ؟
ندایی از درون می گوید ، اگر زندگی تو نا بسامان است ، اگر درونت آرامش نیست ، دنبال شخص خاصی نباش ، هیچکس مقصر نیست غیر از خودت ، اینها در پرتو خوب تفکر نکردن و خوب اندیشه نکردن توست ،
بغضی راه گلویم را می بندد و اشکی که مهارش می کنم چشمانم را می سوزاند ، همه ی گذشته در ذهنم به تصویر کشیده می شود ،چون فیلمی بر پرده سینما که به تماشایش نشسته ام ،
همه جا دستان خدا و شانس با من همراه بوده ، همه ی آنچه برای ترفیع و خوشبختی و آسایش و رفاهم بوده دور تا دورم را احاطه کرده ، اما این خود من بوده ام که بدون اندیشه و تفکر صحیح آنها را نادیده گرفتم و ندانستم که چه وقت باید استفاده کنم از آنها ، چقدر من خوشبخت می بودم از هر جهت ، اگر که تمام تصمیماتم را با تفکر می گرفتم ،
حالا چه کنم ؟؟؟
چاره ی کار چیست ؟؟؟
همان صدا و نوا می گوید عزم سفر کن ،
می گویم به کجا ؟
می گوید از این آشفته باز به آبادی یا وادی اول ،
می پرسم آشفته بازار کجاست ؟
آبادی اول کجاست ؟
می گوید چشمانت را ببند ،
اصرار می کنم که دوست دارم ببینم تو را ، صدایی که خنده در آن آمیخته، می گوید ، اکنون وقت آن نرسیده که مرا ببینی ، فقط کافیست احساسم کنی و صدایم را بشنوی ، مشتت را باز کن تا آنچه لازمه ی راه توست به دستت بدهم .
اطاعت امر می کنم ، سپس می گوید ،چشمانت را باز کن ،
چشمانم را باز می کنم ، آنچه در دست دارم نقشه ای است که مبدأ سفر و مقصد سفر را مشخص کرده برایم ، می گویم مبدأ برای چه ؟
می گوید مبدأ سفر به اندازه ی مقصد سفر حائز اهمیت است ،
مبدأ من هستم در یک قالب که به آن جسم زمینی
می گویند ، این من چه عظمت و شکوهی دارد در پس این جسم.
این من کیست و از کجا آمده که شکوهش قابل تحسین است؟
به نقشه که خوب نگاه می کنم هاله ای از نور خداوندی را دور خود می بینم و دستی بر شانه ی من ،
می پرسم این نور از خداوند است که بر این من تابیده ؟ جمعی یک صدا می گویند نه ، نور نیست روح خداست که بر تو دمیده ، باز می پرسم و آن دستان که بر شانه ی من هستن تفسیرش چیست ؟
از آن کیست ؟
می گویند دستان خداوند است بر سر و شانه ی تو ، جهت حمایت و حفاظت از تو ، همان اشکی که در کنترل خود نگهش داشته بودم و تحمل می کردم سوزشش را در چشمانم ، بی مهابا سرازیر شدند بر گونه ام ،
خداوندا چقدر تفکر کردی تا این من را آفریدی و چه زیبا مسولیتش را پذیرفتی ، مرحبا بر این ساختارت ، ( فتبارک الله احسنن خالقین ).
و اکنون وقت راهی شدن است ، اما چمدان خالیست ، با چمدان خالی چه کنم ؟
قدرت مطلق می گوید:«حین سفر چمدانت پر خواهد شد از آنچه نیاز توست که به همراه داشته باشی هم در این بعد زمینی هم در چرخه های دیگر تکاملت .»
سفرت را شروع کن تا ابتدا خود را بشناسی و سپس مرا ، می پرسم می پذیری مرا ؟
جواب آمد لبیک بر تو اگر بنده فرمانبرداری شوی .
می شوم یا رب ، با دستانی که بر شانه و سرم دیدم از تو ، می شوم فرمانبردارت تا ابد.
درست می گفت ، باید چمدان را خالی می کردم ، از آن همه سنگینی اش به ستوه آمده بودم ، مبدأ اینجاست و اینجا دنیایی است که اکثر آنهایی که درش ساکن هستن پیرو ضدارزشها هستن ، یکی برده ای است اسیر در چنگال افیون ، آن یکی بنده قدرت و یکی در صدد جمع آوری مال ،
دیگری در چنگال اهریمن دست و پا می زند ،
و بعدی در ستیز با افکار منفی ، و همگی عمر خود را به بیهودگی می گذرانند .
خیانت ، حسادت ، خودخواهی ، رشوه خواری و رشوه دهی ، زورگویی ، بخل ، حسد ، کم فروشی ، غیبت و تهمت ، دروغ و فساد
عجب آشفته بازاریست این زمین ،
خسته از این دیدن و شنیدن و بودن در این همه تاریکی .
(131).jpg)
چمدان را به دست می گیرم ، راهی می شوم در پی یافتن خویش تا بیابم خویش را و پیرو آن خدای خویش را ،
به دو راهی رسیدم که بر سر هر راه تابلویی بود ،
یک فلش راه آبادی ها را نشانم می داد و یک فلش راه فسق و فجور را .
این شعر از حضرت مولانا را زیر لب زمزمه میکنم؛
ای که مرا خواندهای راه نشانم بده
در شب ظلمانیام ماه نشانم بده
یوسف مصری ز چاه گشت چنان پادشاه
گر که طریق این بود چاه نشانم بده
سرخوشی این جهان لذت یک آن بود
آنچه تو را خوشتر ست راه به دانم بده
هیچکدام را خوب نمی شناسم ، عده ای را دیدم راهی آبادی هستن ، در پی آنها به راه افتادم ،
زمینش سبز و آسمانش آبی ،
مردمانش سپید پوش و مهربان ،
مردان با ژاکت های سفید و زنان با چارقد سفید ، کودکان با چهره های شاد و خندان در پی هم می دویدند ، زنان و مردان همه به نظم بر روی چمن های سبز دشت بر زمین گرداگرد هم نشستند و منتظرند تا رب شان ، استادشان بیاید و به آنها درس درست زندگی کردن را بیاموزد ، استاد آمد و همه ایستادند به احترام ایشان ، استاد بر جایگاه خویش قرار گرفت و برای ثانیه هایی سکوت دلنشینی دشت را فرا گرفت .
بنام قدرت مطلق الله
-سلام دوستان من حسین هستم یک مسافر .
+سلام حسین
-برای رهایی خودمان از دست نیرومندترین دشمن خودمان که جهل و ناآگاهی خودمان است ۱۴ ثانیه سکوت می کنیم و به خداوند بزرگ پناه می بریم .
برای ۱۴ ثانیه سکوت حکم فرما شد
دعایی که دوست دارم همان وقت به دل و ذهن و زبانم آمد ،
خداوندا عاقبت به خیری خود و خانواده و عزیزانم را از تو خواهانم ، آمین .
استاد از علم درست زندگی کردن گفتند؛
از وادی اول تا چهارم گفتند؛
و بعد جلسه را برای گفت و شنود باز کردند و هر عضو میتوانست از تجربیات خویش سخن بگوید ،
دستم را به نشان اجازه مشارکت خواستن بالا می برم
اجازه داده میشود ؛
تشکر می کنم و از تجربیاتم در طی زندگی و سفر به اشتراک می گذارم ،هم برای خود مجدداً و هم دیگران
مسئولیت دادن به خداوند یعنی سلب مسئولیت از خویش
و دقیقاً همینطور گذشت ! شاید نصف زندگی من ، به باد رفت ، به همین شکل نصف خواسته های من ،که شاید اگر بجای انتظار از خداوند و منتظر معجزه نشستن تلاش می کردم در راستایش ؛ به خواسته هایم جامه عمل می پوشاندم.
شب امتحان به خداوند متوسل می شدم ،و قبل نشستن سر جلسه نادعلی می خواندم،
و نتیجه امتحان .۱۶ میشد در بهترین حالت !
چون تلاشی برای مرور درسهایم نداشتم
طبق فرمایش استاد دعا و ثنا خوب هست ،و بلکه عالی ! اما باید در جهت خواسته، ابتدا تلاش و سپس توکل بر خدا کرد ،
من اول توکل بعد اگر حوصله ای بود کمی تلاش!
تا اینکه متوجه این موضوع شدم ،زمانیکه به عضویت خانواده کنگره در آمدم …
که هیچ کجای زندگی من هیچ کس به اندازه من با درست اندیشه کردن یا درست اندیشه نکردن، و تفکر نکردن باعث بهتر شدن یا بدتر شدن روند زندگی من نشد. و هیچ کس به اندازه من نمی تواند بشناسد مرا ، و درک کندو تشویق کند مرا، در روند بهبود شرایط و احالم و اهدافم و پس از آن به این مرحله رسیدم که مسئول تمام، باید و نبایدهای پیش آمده در زندگیم فقط خودم هستم، خودم هستم و خودم هستم…
اگر دیگران سهمی داشتند در مسیر تاریکی برایم،
کم و بی اهمیت بوده در واقعیت .و اما من با افکار پریشانم آنها را و اعمالشان را برای خویش بزرگ جلوه دادم.
من مسئولیت تمام اشتباهات خود را امروز می پذیرم و در صدد جبران آنها عزم خود را جزم می کنم و از خداوند می خواهم یاری دهد مرا در این مسیر و در این تغییر .…
.jpg)
نویسنده : همسفر مینا رهجو راهنما همسفر زهره (لژیون دهم)
ویراستاری:رابط خبری همسفر ملیکا رهجو راهنما همسفر زهره(لژیون دهم)
ارسال:همسفر فروغ خدمتگزار سایت
همسفران نمایندگی دانیال اهواز
- تعداد بازدید از این مطلب :
1006