روزی مثل همه روزها از خانه بیرون آمدم و مانند بقیه مردم شهر مشغول رفتن به دنبال هدفی شدم .به ایستگاه مترو رفتم و سوار قطار شدم ناگهان صداهایی ناهمگون فکرم را مشغول کرد، به خودم آمدم دیدم که در حال نگاه کردن به مردم هستم و انگار که میتوانم صداهایی یا بهتر بگویم امواج افکار آنها را بشنوم. همهمهای بود دیوانه کننده، شخصی که زیر بار فشار مردم برای سوار شدن به مترو قرار گرفته بود، با صدای بیصدایی فریاد می زد؛ «عجب آدمهای بی فکری هستند فقط به فکر خودشان هستند، کی می شود از این وضعیت خلاص شوم". شخصی دیگر را دیدم که سر در موبایل خود افکنده و مدام این در درونش تکرار می شد که اگر این مرحله از بازی را بگذرانم میتوانم به دیگران ثابت کنم و فخر بفروشم که من توانستم بدون هیچ هزینه ای وارد مرحله بعد شوم(بازی کلش آف کلن)، دست فروشهای محترم و زحمت کش را دیدم که هرکدام مقدار زیادی از انواع و اقسام ملزومات مردم را به دست گرفتهاند و بعد از هر باری که لوازم خود را معرفی می کردند، در فاصله بین اعلام بعدی این موضوع در ذهنشان می گذشت «که چرا کسی خرید نمی کند اگر این لوازم در دستم بماند چه می شود، امروز نتوانستم فروش خوبی داشته باشم، خدا کنه تا شب بتوانم اینها را بفروشم و تمام کنم"
خلاصه همهمهای بر پا بود بعد از مترو پیاده شدم و سوار تاکسی شدم، تاکسی در ترافیک ماند و ناگهان دوباره صداهایی نظرم را جلب کرد. صداهای افرادی که در ماشینهای اطرافمان نشسته بودند و در ترافیک گیر افتاده بودند. یکی از سررسید چکهایی که دارد با خود کلنجار می رفت و درگیر بود، دیگری از ترافیک می نالید و خسته شده بود و دیگری در حال مرور خاطرات پر سروصدایی بود که با گوش کردن به ترانه ای که از ماشین پخش می شد همراه شده بود و معلوم نبود که به موسیقی گوش می دهد یا در ذهنش سفر می کند. به این موضوع فکر میکردم که چرا در بین این همه صداهایی که شنیدم چرا صدایی از لذت بردن از زندگی و تعریف از این زندگی به گوشم نمیخورد؟ چرا یکی از این افراد خدا را برای سلامتی که به او داده شکر نمیکند؟ چرا کسی از نعمت بزرگی که هر روز و هر ثانیه با آن زندگی میکند و به واسطه ی آن زنده است یعنی نفس کشیدن لذت نمیبرد و آن را به یاد نمی آورد؟ چرا همه درگیر مسایل بیرونی بودند، به قولی بعضی مسایل از بس که مانند امتحانی که توسط استاد گرفته می شود و از بس آسان است شاگردان نمیتوانند به آن پاسخ دهند، زیرا درگیر مسایل پیچیده شده اند و از در دسترس ترینها، غافل ماندند.
نردبان این جهان ماه و منی ست لاجرم این نردبان افتادنی ست
هرکه در این دام بالاتر نشست استخوانش سخت تر خواهد شکست
مگر تا کی زنده هستیم که اینقدر وحشتناک به زندگی چسبیده ایم، چه کسی میتواند ضمانت کند که لحظۀ دیگر را خواهد دید چه کسی می تواند تضمین کند که وقتی از خانه بیرون می آید دوباره به خانه باز خواهد گشت، چرا از هم غافل هستیم چرا به مسایل کم اهمیت بیشترین اهمیت را میدهیم و به مسایل پر اهمیت اصلاً توجه نمیکنیم، چرا فکر میکنیم که همیشه مرگ برای همسایه است و ما از آن مُبرّا هستیم.
بدانیم که « زندگی داشتن دوست داشتنیها نیست بلکه زندگی دوست داشتن داشته هاست» هر وقت توانستیم از آنچه که داریم نهایت بهره وری را داشته باشیم آنگاه به دنبال فراهم آوردن چیزهای دیگر باشیم. اگر بتوانیم همانقدری که به پول و جمع آوری پول اهمیت می دهیم به خودمان و سلامتی مان و اطرافیانمان اهمیت بدهیم زندگی بهشت می شود یادمان باشد:
مال بهر آسایش عمر است
نه عمر بهر گردآوری مال
سالها دل طلب جام جم از ما می کرد
و آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد
گوهری کز طلب کون و مکان بیرون است
طلب از گم شدگان لب دریا می کرد
باید به این موضوع توجه کنم و بصورت مداوم با خودم تکرار کنم که ممکن است فردایی نباشد ممکن است لحظه ای دیگر فرصتی نباشد، به یاد مثلی افتادم که روزی از فرشتۀ مرگ پرسیدند که چرا بعضی ها در موقع مرگ با چشمان باز می روند و بعضی با چشمان بسته ؛ اینگونه توضیح داد که گاهی مرگ آنقدر به انسانها نزدیک است که در تصورشان نمیگنجد و باور ندارند برای همین بعضی از افراد فرصت این راپیدا نمی کنند که پلکی که باز کرده اند را ببندند و جانشان تحویل گرفته می شود، برای همین است که در مکاتب و ادیان مختلف بسیار تا بسیار از این موضوع سخن گفته اند.
حواسمان باشد از امروز به بعد بهترینها را هم برای خودمان و هم برای اطرافیانمان به نمایش بگذاریم و از کسی کینه ای به دل نگیریم و از همه حلالیت بطلبیم و از هم صحبتی با دیگران لذت ببریم و قدر لحظه لحظۀ زندگی را بدانیم که : شاید لحظه ای دیگر، فرصتی نباشد.
این جهان «نیست» چون «هستان» شده
و آن جهان «هست» بس «پنهان» شده
این که برکار است بیکار است وپوست
و آن که پنهان است، مغز و اصل اوست
نویسنده کنگره 60: مسافرمازیار اعرابی
منبع کنگره 60
- تعداد بازدید از این مطلب :
5346