وقتي صحبت از اعتياد به مواد مخدر مطرح میشود با سه ديدگاه مواجه میشویم. اول ديدگاه كساني كه تجربهی اعتياد را ندارند. يعني تاکنون مواد مخدر مصرف نکردهاند. وقتي صحبت از اعتياد و مصرفکنندهی مواد مخدر به ميان میآید، معمولاً اين افراد موضع تندي اتخاذ میکنند. مصرفکننده را فرد خودخواهی میدانند كه براي لذت بردن خودش حاضر است تن به هر خفت و خواري بدهد و هر عمل نکوهیدهای را انجام بدهد.
دوم افرادي كه در حال مصرف مواد مخدر هستند. نظرات و باورهاي اين گروه بسيار گسترده است. برخي از آنها مواد مخدر را يك تفريح میدانند، بعضي يك غول بي شاخ و دم، بعضي داروي آرامشبخش و بعضي وسیلهای براي ورود به دنياي ماوراء طبيعت. سوم كساني كه وارد دنياي مواد مخدر شدهاند و از آن عبور کردهاند. نظرات اين افراد با دو گروه فوق متفاوت است. من هماکنون جزء گروه سوم هستم. اما زماني در گروه اول و 8 سال هم در گروه دوم بودم.
در طول دوران اعتياد اتفاقات زيادي برايم افتاد. دوران اعتياد من سفري بود در تاريكي و ظلمات. در اين سفر از منزلگاههای سختي عبور كردم. انسانهای زيادي را ديدم كه در دام اهريمن اسير شده بودند و اعمالي كه او دستور به انجام آنها میداد را انجام میدادند. آن موقع خودم هم يكي از آن افراد بودم. من به معناي واقعي كلمه اسارت در تاريكي را درك كردم. تمام كساني كه به مواد مخدر معتاد میشوند اين تجربه را به دست میآورند.
وقتي كه فهميدم اسیر شدهام تصميم گرفتم فرار كنم. من از سال اول اعتيادم فهميدم كه در دام افتادهام.7 سال تلاش كردم كه فرار كنم. خدا میداند كه هر شب فندك و سيگار و اگر موادي مانده بود كه ديگر توان يا وقت كشيدنش را نداشتم، همه را دور میانداختم. بارها و بارها ترك كردم. اما به دو هفته نمیرسید. زماني كه فهميدم در دامي افتادم كه نمیتوانم از آن فرار كنم و دير يا زود مرگم فرا میرسد، مانند هر شرايط ديگري كه انسان خود را در معرض خطري مرگ آميز میبیند و از خودش هم كاري ساخته نيست، شروع كردم به خواهش و تمنا از خدا. شايد نزديك به دو سال، شبها كه به بستر میرفتم از قطرات اشكي كه میریختم بالشم خيس میشد.
از خدا میخواستم نجاتم بدهد، به او میگفتم: مگر تو خدا نيستي؟ مگر هر كاري بخواهي نمیتوانی بكني؟ مگر مردهها را بعد از مرگ زنده نمیکنی؟ براي تو كه كاري ندارد، پس كاري كن كه من وقتي فردا از خواب بيدار شدم سالمِ سالم مثل روز اولم شده باشم. بعضي وقتها كه جنسش خوب بود، صبح سرحال و قبراق بيدار میشدم، فكر میکردم خدا خواستهام را برآورده كرده، اما ظهر نشده نَسَخ مواد میشدم و میفهمیدم كه خدا كاري برايم نكرده است. كلي هم قول به او میدادم كه اگر مرا خوب كني آدم خوبي میشوم و به همه كمك میکنم و نماز میخوانم و...اما فايده نداشت. تا اينكه با خدا قهر كردم. پيش خودم میگفتم اگر من به ديوار آنقدر التماس كرده بودم تا حالا كاري برايم كرده بود، اين چه خداييست كه يك شفا به من نمیدهد؟
آن موقع قوانين حاكم بر هستي را نمیدانستم. نمیدانستم خدا راه را نشان میدهد، رفتنش با ماست. و او هیچوقت بيش از طاقت انسان به او سختي نمیدهد. من يك بار وارد كنگره شدم. اما بعد از مشاورهی اوليه رفتم و يك سال بعد از طريق يكي از دوستانم دوباره وارد كنگره شدم. خدا راه را به من نشان داده بود.
در كنگره سفري انجام دادم از تاريكي به روشنايي. قلعهی پوشالين عقايد و اعتقادات واهیام فرو ريخت و بهجای آن بنايي مستحكم به مدد استاد راهنمايم و جناب مهندس و خانواده محترمشان و تکتک آدمهایی كه در كنگره ديدم شكل گرفت.
امروز زندگي براي من يك فرصت است. فرصتي براي نيكي كردن به خودم و ديگر انسانها و موجودات. در اين دو سال، هر مدت كه میگذرد چيز جديدي را میفهمم. اول آنچه كه استادم آموزش میدهد را فرا میگیرم، بعد آن را تجربه میکنم و در زندگي پياده میکنم و بعد حس و حالي كه به دست میآورم را با حس و حالي كه قبلاً از انجام عملي كه خودم فكر میکردم درست است به دست میآوردم مقايسه میکنم. فهمیدهام كه خشم خوب نيست. فهمیدهام كه با حس بد نمیتوان چیز خوبی را به دست آورد و یا چيزي را به كسي ياد داد. فهمیدهام كه انتقام گرفتن تمام انرژي آدم را هدر میدهد. فهمیدهام كه كارهاي ضد ارزش سطح انرژیام را پايين میآورند و وقتي سطح انرژیام پايين بيايد ترس و خشم و كينه و نفرت و انتقام و حسادت به سراغم میآیند.
فهمیدهام كه تا از آنچه كه دارم نبخشم چیز جدیدی به دست نمیآورم. فهمیدهام كه تيغ ادب از هر چاقويي برندهتر است. فهمیدهام كه چوب محبت را وقتي به انسان درندهخویی میزنی، هم رام میشود، هم دردش نمیگیرد و جايش زخم نمیشود، و هم خودم راحتتر و راضیترم. فهمیدهام كه از كنگره و کنگرهایها نمیتوانم دور شوم. بعضي وقتها آنقدر دلم هواي کنگرهایها را میکند كه جمعهها با تمام خستگي و گرفتاري به پارك طالقاني میروم و فقط نگاهشان میکنم و به استادم هم عرض ادبي میکنم. صحبت ترس از دوباره برگشتن به اعتياد در صورت دوري از كنگره نيست. نَقل پيوند محبتی است كه در كنگره بين افراد ايجاد میشود.
اگر بخواهم همهی آنچه را كه آموختهام بگويم در اين مقال نمیگنجد، اما آخرين چيزي كه اكنون در حال پیادهسازی آن در زندگیام هستم اين است كه جواب بدي را با خوبي بدهم. اوايل سخت بود. اما چند بار تجربهاش كردم متوجه شدم كه حس خيلي خوبي به دست آوردم. اكنون برايم راحتتر شده است.
من تمام اینها را پس از تجربهی سفر تاريكي به دست آوردم. پس از تجربهی تاريكي بود كه توانستهام ارزش روشناییها را بفهمم. پس از پشت سر گذاشتن اسارت بود كه توانستم ارزش رهايي را دريابم.
به عنوان عضو كوچكي از کنگرهی 60 به تمام كساني كه در حال انجام سفر تاریکیها در مسير اعتياد به مواد مخدر هستند اين نويد را میدهم كه اگر بخواهند و به آنها اجازه داده شود تا زمان آن برسد كه از تاریکیها خارج شوند، روزهاي بسيار زيبايي در انتظار آنهاست و بعد از پايان سفر از مصرف مواد تا قطع مواد كه در كنگره به سفر اول معروف است، آمادگي آن را به دست میآورند كه در مسير شناخت خود قدم بردارند و با پس گرفتن نیروهای خود كه در دوران اعتياد آنها را از دست داده بودند به حال خوشي برسند كه هر لحظه به خاطر داشتن آن حال، شكر قدرت مطلق را بهجا بياورند.
آه كردم چون رَسن شد آه من گشت آويز آن رسن در چاه من
آن رسن بگرفتم و بيرون شدم شاد و زَفت و فربه و گلگون شدم
در بُن چاهي همي بودم نگون در دو عالم هم نمي گنجم كنون
آفرینها بر تو بادا اي خداي ناگهان كردي مرا از غم جداي
مولانا
مسافر: حسام عظيمي
منبع: وبلاگ لژیون مسافر علی صداقت
- تعداد بازدید از این مطلب :
3309