English Version
English

روز طلایی

روز طلایی

خیلی وقت بود که می‌خواستم بنویسم اما نمی‌دانستم از چه و چگونه بنویسم تا اینکه جلسه قبل وقتی داستان زندگی‌ام را در لژیون برای تازه واردین بیان کردم یکی از هم لژیونی‌هایم گفت چرا این ماجرا را در سایت نمی‌گذاری و این‌گونه تشویق به نوشتن شدم نمی‌دانم از کجا شروع کنم ولی از دوران کودکی تاکنون اعتیاد در زندگی من بود از کودکی از اعتیاد تنفر و وحشت داشتم ناخودآگاه هر جا خبری از اعتیاد، برنامه‌ای در مورد اعتیاد و یا فرد مصرف‌کننده‌ای بود آن را شناسایی می‌کردم و به حال خانواده‌شان دل می‌سوزاندم و از آنها متنفر بودم و اعتقاد داشتم که باید همه را آتش زد و از بین برد بطوریکه زمانی که سیزده سالم بود و معلم انشا خواست داستانی با موضوع آزاد بنویسیم من داستانی تلخ و گزنده در مورد اعتیاد نوشتم، موجودات پستی که باید از بین می‌رفتند.

در هفده‌سالگی با واقعیت تلخ اعتیاد پدرم مواجه شدم و وجودم پر از خشم و کینه شد و هیچ کاری برای درمانش نکردم چون اعتقادی به درمان نداشتم و معتقد بودم اعتیاد مرگ دارد ولی ترک ندارد مادر و خواهرم برای درمان پدرم هر کاری می‌توانستند کردند از روانشناس، متادون درمانی، توسل به دعا و کمپ و... یک‌بار به همراه عمویم او را به حرم امام رضا بردند و آنجا قسمش دادند و دعا کردند و دریکی از بهترین کلینیک‌های مشهد بستری شد اما بعد از یک ماه ازآنجا هم فرار کرد و دوباره روز از نوروزی نو ...و من در تمام این مدت فقط نظاره‌گر بودم چون افراد معتاد زیادی را دیده بودم که ترک می‌کردند و دوباره با مصرف بیشتر برگشت می‌خوردند و برای پدر من هم همین اتفاق افتاد زمانی که برای ترک تریاک به نورجیزک و تمجیزک روی آورد روزگار ما بد و بدتر شد و درنهایت هم براثر تزریق بیش‌ازحد مواد فوت کرد.

با فوت پدرم ته دلم خوشحال بودم که با مرگ او اعتیاد برای همیشه از زندگی من خارج شد و آنقدر از او تنفر و خشم داشتم که بعد از مرگش تا چهار سال حتی حاضر نشدم سر خاکش بروم اما زهی خیال باطل...

با یکی از اقوام نزدیکم که از بچگی او را می‌شناختم و مطمئن بودم که حتی سیگار هم نمی‌کشد ازدواج کردم و به تهران آمدم اما از همان اوایل متوجه پنهان‌کاری‌های شوهرم شدم و آنقدر پیگیرش شدم که این بار ضربه سنگین‌تری خوردم: شیشه!

همسر من مصرف‌کننده شیشه بود، انگار تمام دنیا روی سرم خراب شد چه‌کار باید می‌کردم تنها و غریب توی این شهر بزرگ چه سرنوشتی در انتظارم بود؟ اگر خانواده‌ام می‌فهمیدند نابود می‌شدند. یک هفته تمام‌کارم گریه و زاری بود با خودم می‌گفتم چرا این بلا باید سر من بیاید من که یک‌بار اعتیاد پدرم را تجربه کرده بودم چرا باید دوباره با اعتیاد مواجه می‌شدم این عدالت نبود و...

سراسیمه به‌تمامی مراکز درمانی که در خیابان می‌دیدم و هر سایتی که در مورد اعتیاد بود سر می‌زدم و هر بار هم یک جواب می‌شنیدم: شیشه درمان قطعی ندارد.

سرانجام زیر نظر یکی از روانشناسان در شمال شهر و هزینه‌ای گزاف به درمان پرداختیم او معتقد بود همسر من مبتلابه بیماری دوقطبی است و اگر این بیماری درمان شود خودبه‌خود اعتیادش هم درمان می‌شود و نور امیدی در دلم روشن شد اما چه دوران سختی بود آن هشت ماه داروهایی که همسرم را در حالت بی‌تعادلی و منگی قرار می‌داد و هر بار که به دکتر مراجعه می‌کردیم فقط دوز داروها را کم‌وزیاد می‌کرد و دریغ از حتی یک جلسه مشاوره! بعد از هشت ماه به این نتیجه رسیدم که فایده‌ای ندارد و علاوه بر شیشه مصرف داروها هم مشکلات مرا افزایش داده بود کارم روز و شب دعا بود و از خدا می‌خواستم راهی جلوی پایم بگذارد تا اینکه یک‌بار خیلی اتفاقی برنامه شروع خوب را دیدم که خود آقای مهندس مهمان برنامه بودند لحن صحبت و روش متفاوتش در درمان امید تازه‌ای در من به وجود آورد و بلافاصله از طریق سایت کنگره آدرس را پیدا کردم و راه افتادم.

هیچ‌وقت آن روز طلایی را فراموش نمی‌کنم لحظه‌به‌لحظه‌اش در خاطرم ثبت‌شده است: روز دوشنبه 12 تیرماه یازده صبح به شعبه آکادمی آمدم چیزی که در اولین لحظه دیدم چندنفری بودند که در حیاط مشغول کشیدن سیگار بودند و پله‌هایی که به‌پایین می‌رفت و تابلویی که اشاره می‌کرد برای مشاوره باید به طبقه زیر بروم راستش اولش ترسیدم پیش خودم فکر کردم اینجا دیگر کجاست نکته اون پایین بلایی سرم بیاد پشیمان شده بودم ولی بعد با خودم گفتم اینجا تنها امیدی که باقی مونده پس رفتم به‌محض اینکه وارد اتاق مشاوره شدم و آقای افشار را دیدم قوت قلب گرفتم آن لحن مهربان و محبت پدرانه‌اش امید دیگری به من داد زمانی که پرسیدم مطمئنید شیشه هم درمان دارد و آیا تاکنون کسی بوده که مصرف‌کننده شیشه بوده باشد و به درمان رسیده باشد مثال‌های فراوانی از درمان شدگان شیشه آورد به آنجا ایمان آوردم چقدر روز زیبایی بود و چه مکان امن و با آرامشی! و چه کلمه زیبایی مسافر به‌جای معتاد کلمه‌ای که ازش متنفر بودم و بار منفی عظیمی در آن نهفته بود و از همان روز پایبند کنگره شدم و همسرم هم پا به‌پای من آمد الآن سه سال است که به کنگره می‌آیم و لحظه‌به‌لحظه‌اش برای من درس زندگی است روزی که باحال خراب وارد کنگره شدم تمام وجودم خشم و کینه بود و جلسات اول در لژیون فقط یک‌چیز می‌گفتم: من نمی‌بخشم و به فکر انتقام بودم؛ اما در اینجا گذشت و بخشش را آموختم و اینکه هر کس در زندگی‌اش اشتباه می‌کند و باید فرصت جبران به آنها داد وقتی توانستم پدرم را ببخشم و بعد از چهار سال بر سر مزارش رفتم تنها افسوس و حسرتی برای من ماند که ای‌کاش آن موقع با کنگره آشنا شده بودم و شاید پدرم و من سرنوشت دیگری داشتیم، من باید در این مسیر قرار می‌گرفتم تا آموزش ببینم و افکار و عقایدم را تغییر دهم و تعصبات کور و بی‌دلیلم را دور بی اندازم این مکان مقدس و امن هرروز و هرلحظه‌اش برای من آموزش و درس است و امیدوارم لیاقت جبران این‌همه لطف و محبت را داشته باشم.

با تشکر از راهنمای بسیار عزیزم خانم فاطمه اشکذری

 

 

منبع کنگره60

 

 

 

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .