English Version
English

تولد من؛ یادداشتی از مسافر مرتضی رهجوی آقای علی ضیائی

تولد من؛ یادداشتی از مسافر مرتضی رهجوی آقای علی ضیائی

امروز که روز تولد من است شروع به نوشتن می‌کنم. نمی‌دانم چه بنویسم. فقط می‌دانم که باید بنویسم. چه خوبه که آدم تا بزرگ نشده قدر نعمت‌ها را بداند. تا وقتی که کوچک هستی همش خدا خدا می‌کنی که زودتر بزرگ شوی ولی نمی‌دانی که سرنوشت قرار است که تو را به کجا ببرد و چه بدبختی‌هایی را تجربه کنی. بدبختی‌های منم از وقتی شروع شد که لبم به لب این عروس هزار داماد (مواد مخدر) خورد تا امروز که 45 سال از عمر نازنین را سپری می‌کنم.

و حالا دقیقاً نمی‌دانم 15 سال یا 16 سال از آن را در قعر تاریکی‌ها سپری کردم. وقتی می‌گویم تاریکی باید در این شرایط قرار بگیری تا درک کنی که من چه می‌گویم. حالا می‌خواهم بخشی از آن را برای شما باز گو کنم.

بخشی از آن که به قول بعضی‌ها بهترین دوران زندگی یک آدم می‌تواند باشد. هر چند که برای من زجرآورترین و پرپیچ و خم‌ترین راهی بود که پیمودم؛ یعنی دوران عقد و ازدواج. آن دوران روزهایی بود که با آشنایی من با مواد مخدر مصادف شده بود. البته خوب به این شدت هم نبود.

یعنی تازه شروع ماجرا بود. بعد از اینکه با همسرم آشنا شدم و زندگی مشترک را شروع کردیم اطلاع چندانی از مواد مخدر و عوارض و پیامدهای آن نداشتم. به همین دلیل از خماری و عوارض ترک اعتیاد هم بی‌خبر بودم. راستش اصلاً باور نداشتم که من هم معتاد باشم. با خود می‌گفتم تا زمان رفتن به خانه مشترکمان مصرف می‌کنم.

سه روز اول زندگی مشترک من با همسرم در جهنم سپری شد. مشکلاتی از قبیل مسائل سفره عقد و عروسی شام و مهمان و...مزید بر علت شده بودند تا منم که از همه جا بی خیر بودم عذاب منو دو چندان کنند. درد سرتان ندهم که این‌ها همه در حقیقت شروع واگذاری اختیارات و جایگاه‌های من در زندگی بود. واگذاری اختیارات جان و زندگی خودم به نیروهای منفی و واگذاری جایگاه‌های من به هر کس که خواهان آن بود؛ و این خاصیت مواد است که به ازای هر کامی که از آن می‌گیری باید بهترین چیز زندگی‌ات را به گرو بگزاری.

از 16 سال پیش یعنی با شروع زندگی مشترک من با همسرم مشکلاتم هم هر روز بیشتر و بیشتر شد و من دایما در حال بحث و مشاجره و دعوا و کتک کاری بودم. اکثر مواقع ایراد را به همسرم می‌گرفتم. خب این طبیعی است که دو نفر با دو نوع تربیت و اخلاق از دو خانواده مختلف وقتی به هم می‌رسند مشکلات سلیقه‌ای دارند ولی نه تا این حد. این‌ها همه دستاوردهای مواد بودند. هر روز که می‌گذشت من اختیارات جسم خود را از دست می‌دادم و هر روز نیازم به مواد بیشتر می‌شد. از این طرف توانایی‌هایم در زندگی کمتر و کمتر می‌شد.

و در حقیقت جایگاه‌هایی را مه باید تجربه می‌کردم بدون تجربه رها می‌کردم. چون توانایی انجام آن‌ها را نداشتم. مثلاً در کلیه معاملاتی که انجام می‌دادم بدون استثنا سرم کلاه می‌رفت و بدون رد خور متضرر می‌شدم یا سودی نمی‌بردم؛ و یا جایگاه یک پدر را در قبال فرزندم به‌خوبی به انجام نرساندم. همیشه به همسرم اعتراض می‌کردم و به او می‌گفتم که تو زن نیستی. در صورتی که در آن وضعیت من مرد نبودم. ذر هر قسمتی از زندگی‌مان که نگاه می‌کردی کم و کاستی‌ها از طرف من بود و چون در یک نقطه ثابت شده بودم و یا به سمت عقب کشیده می‌شدم چاره‌ای نبود تا این جایگاه‌ها توسط کسی دیگر پر شود تا زندگی به کار خود ادامه دهد.

حالا این اشخاص یا همسرم بود یا فامیل‌های همسرم یا فامیل خودم و یا حتی در و همسایه. به قولی به جایی می‌رسید که مرغ همسایه هم برایم تصمیم می‌گرفت. این‌ها به مرحله‌ای رسیده بود که دیگر من در زندگی خودم تصمیم گیرنده نبودم. شاید باور نکنید که این چیزها را می‌فهمیدم و می‌دانستم که مشکل اصلی من مواد است. بارها و بارها برای ترک آن اقدام کردم. ولی نشد. چون همه آن ترک‌ها هم از روی ناآگاهی انجام می‌شد و هیچ‌کدام منطقی نبود؛ اما حالا می‌فهمم که تمام بدبختی‌های من از روی جهل و ناآگاهی من سر چشمه می‌گیرند.

نوشته مسافر مرتضی

منبع: وب لژیون مسافر علی ضیائی

 

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .