English Version
English

خاطرات من از دوران مصرف ؛ قسمت پنجم مغروق

خاطرات من از دوران مصرف ؛ قسمت پنجم مغروق

قصه ما به آنجا رسید که من با یک دنیا درد و شکنجه بالاخره با مصیبت فراوان تونستم از کمپ خارج بشم. بیرون که اومدم مواد مصرف نمی‌کردم یعنی به قول معروف دیگه معتاد نبودم و یک مغازه هم باز کرده بودم و بنابراین شغلی داشتم، پس بنا بر قاعده باید شروع می‌کردم به ساختن زندگی‌ام اما من حالم خوب نبود، خیلی هم بد بود. زندگی برام سخت شده بود. من هر لحظه توی ترس بودم و همه چیزهای اطرافم برام منبعی از ترس بودند، بدتر اینکه دلیلی برای این ترس‌هایم پیدا نمی‌کردم. مغازه را باز کرده بودم اما نمی‌توانستم کار کنم، خانواده جور من را می‌کشیدند و امیدوار بودند که این حال خراب من به زودی و با گذشت مدت زمانی بهتر بشه بنابراین به امید آن روز مغازه را سرپا نگه می‌داشتند. خلاصه گفته بودم براتون که چند روز بعد خارج شدن از کمپ رفتم سراغ مشروب اما آن‌هم نتونست آرومم کنه و بالاخره یک روز رفتم و مقدار کمی شیشه تهیه کردم. آن لحظه به هیچ چیز فکر نمی‌کردم نه به عذابی که توی دوران مصرف می‌کشیدم و نه حتی به عذاب کمپ، دروغ نگم هم از اعتیاد می‌ترسیدم و هم از برگشتن به کمپ اما اون لحظه مغزم رو خاموش کرده بودم و فقط به شیشه فکر می‌کردم. خلاصه مصرفش کردم و به به، چه حال خوبی بهم دست داد. انگار اولین بارم بود که مواد مصرف می‌کردم. تو تمام مدتی که کار می‌کردم هیچ پیشرفتی توی کارم نبود و به قول معروف دخل و خرج مغازه جور نبود اما روزی که مواد مصرف کردم نمی‌دونم چی شد که فروش خوبی توی مغازه کردم. دوباره مغز متفکرم زحمت کشید و نتیجه‌گیری کرد که حلال مشکلات من همین شیشه است.
مغز محترمم فرمود تو با مصرف شیشه می تونی استعدادهای درون خودت را کشف کنی و بعد یک مدت که توی این کار موفق شدی می‌تونی با سرمایه‌ای که به دست آوردی کارت را توسعه بدی و کلی برام نقشه‌های قشنگ و رنگارنگ کشید. بخش نادان وجودم - البته فکر کنم کل وجودم آن موقع تو دنیایی از نادانی و ناآگاهی بود- می‌گفت درسته دفعه قبل که شیشه مصرف می‌کردی دچار مشکلات زیادی شده بودی اما این بار فرق می‌کنه تو یک کار ثابت داری که خودت آقای خودتی و می تونی اتفاقات اطرافت را کنترل کنی و اجازه ندی که دوباره زندگیت به بی‌راهه کشیده بشه.

این شد که برگشتم تو مسیر مصرف شیشه، خوب کار می‌کردم و خوب هم پول به دست می‌آوردم و ندانسته روزبه‌روز مصرفم را افزایش می‌دادم. خودم فکر می‌کردم مثل آدم‌های عادی زندگی می‌کنم اما اونقدر تغییر کرده بودم که بالاخره خانواده‌ام متوجه شدند. در مقابل سؤالات فراوان آن‌ها فقط یک جواب داشتم «من نمی‌تونم بدون شیشه زندگی کنم». در طی این مدت موفق شدم با اعمال و رفتارم برای خانواده‌ام مشکلات زیادی ایجاد کنم البته یک کار دیگه هم کرده بودم، من خانواده‌ام را به یک گروه تحقیقاتی در زمینه انواع مواد مخدر تبدیل کرده بودم! پدرم گفت من تحقیق کرده‌ام و متوجه شده‌ام که میزان خطر و همین‌طور میزان زیان تریاک از سایر مواد مخدر و به ویژه از شیشه که تو مصرف می‌کنی کمتر است پس بهتر است مصرفت را به تریاک تغییر دهی. اینجا بود که شاهکار دیگری در روند زندگی خودم و خانواده‌ام ایجاد کردم و برای پدر مهربان و بی‌خبرم شغل تازه‌ای دست و پا کردم، پدر بیچاره من شد ساقی پسرش.

برای اینکه من در پی مواد به هر جایی نروم و با هر کسی رابطه برقرار نکنم خودش برام تریاک تهیه می‌کرد اما نمی‌شد که نمی‌شد. از مصرف تریاک هم لذت می‌بردم اما حالم خوب نمی‌شد و همچنان محتاج شیشه بودم. شیشه تبدیل ‌شده بود به رفیق صمیمی من، در آن دوران فکر می‌کردم شیشه تنها چیزی هست که از همه دنیا برایم مانده است. خانواده‌ام و همه کسانی که مرا دوست داشتند از هر راهی که فکر می‌کردند درست است تلاش می‌کردند که به من کمک کنند، در مقابل همه نامهربانی‌های من، محبت می‌کردند، سعی می‌کردند همیشه کنارم باشند، نگرانم بودند اما من از همه فرار می‌کردم و به خلوت خودم و شیشه پناه می‌بردم. اگر یکی از اعضای خانواده سراغم را می‌گرفت و می‌گفت که کجایی نگرانت هستیم، زمین و آسمون را به هم می‌دوختم که چرا نگران من هستید مگر من بچه‌ام. خلاصه با این تفکر و برنامه‌ای که ناآگاهانه طرح کردیم من شدم یک مصرف‌کننده دو مواده.
 مصرف روزانه شیشه من از نیم گرم به دو گرم افزایش یافته بود. هر روز دو گرم شیشه مصرف می‌کردم در کنار آن اگر شرایط جور می‌شد تریاک هم مصرف می‌کردم و اصلاً متوجه نبودم که خودم را نابود می‌کنم. از خودم دزدی می‌کردم. تعجب نکنید توضیح می‌دهم که مواد چطور می‌تونه یک آدم را مجبور کنه که از خودش دزدی بکنه. چون خانواده‌ام به مغازه رفت‌وآمد می‌کردند و سعی داشتند مرا کنترل کنند برای اینکه آن‌ها متوجه نشوند که چه میزان مواد مصرف می‌کنم مجبور بودم از آن‌ها پنهان کنم که چقدر درآمد دارم؛ بنابراین در دفتر فروشم همیشه کم می‌نوشتم و از این راه پول خودم را یواشکی خرج مواد می‌کردم. به خودم دروغ می‌گفتم اما خیال می‌کردم سر دیگران کلاه گذاشته‌ام و آن‌قدر هم ماهرانه این کار را کرده‌ام که آن‌ها متوجه نشده‌اند. حدود یک سال و نیم به همین منوال می‌گذشت. اطرافم پر شده بود از دوستانی که همه مصرف‌کننده مواد مخدر بودند. من ذاتاً پسر ساده‌ای بودم اما خیال می‌کردم خیلی می‌فهمم، مصرف مواد هم قدرت فکر و استدلالم را ازم گرفته بود بنابراین دوستانم هر جور که می‌توانستند از من سوءاستفاده می‌کردند. هر وقت مواد داشتم در دنیایی که برای خودم ساخته بودم حال خوبی داشتم، فکر می‌کردم لذت دنیا را می‌برم، با دوستانم! بیرون می‌رفتم و به خیال خودم خوش می‌گذراندم.

همیشه این گشت‌وگذارهای دوستانه با یک اتفاق بد تمام می‌شد اما خودتون که بهتر از همه می دونید توبه گرگ مرگه؛ اما وای به روزی که نمی‌توانستم مواد تهیه کنم. زمین و زمان را به هم می‌دوختم، تبدیل می‌شدم به یک دیوانه زنجیری، نه اینکه بخواهم تشبیه کنم بلکه واقعاً دیوانه می‌شدم. برای تهیه پول هر کاری می‌کردم و اگر کسی در مقابل خواسته من نه می‌گفت روزگارش را سیاه می‌کردم. چون از بی مواد ماندن می‌ترسیدم هر موقع که پول دستم می‌آمد پنج یا شش گرم مواد می‌خریدم که نکند فردا را بدون شیشه بمانم. شده بودم همبازی مرگ اما خبر نداشتم. من در دوردست‌های زندگی‌ام انسان مهربانی بودم اما حالا تبدیل شده بودم به یک دیو بداخلاق. با همه و سر هر موضوعی دعوا می‌کردم. کافی بود کسی در خیابان به من نگاه کنه تا من بهانه‌ای برای گلاویز شدن پیدا کنم. همیشه نگران بودم و فکر می‌کردم همه مراقب من هستند و کسی مرا تعقیب می‌کنه، راه که می‌رفتم صد بار پشت سرم را نگاه می‌کردم. به چیزهای مهم زندگی‌ام بی‌توجه شده بودم اما در مقابل برای موضوعات بی‌اهمیت ساعت‌ها وقت تلف می‌کردم. شب‌ها تا دیروقت در مغازه می‌ماندم و آنجا را تمیز می‌کردم درحالی‌که واقعاً نیازی به این کار نبود. اگر به یک مهمانی دعوت بودم و یا با دوستی قرار می‌گذاشتم لباس پوشیدن و حاضر شدنم بیشتر از سه ساعت طول می‌کشید و اگه اون بیچاره‌ای که باهاش قرار داشتم خسته می‌شد و به من زنگ می‌زد و یا می‌رفت دوباره عصبانی می‌شدم و نمی‌گم که چه کارها می‌کردم و چه‌حرفها می‌زدم. توی خونه شب تا صبح راه می‌رفتم و سیگار می‌کشیدم و متوجه نبودم که خانواده‌ام چه عذابی را تحمل می‌کنند. شب‌ها خوابم نمی‌آمد اما درک نمی‌کردم که دیگران مثل من نیستند اگر دلم می‌خواست با کسی حرف بزنم اون بیچاره را مجبور می‌کردم که با من تا صبح بیدار بمونه و اگه خوابش می‌برد تا چند روز قهر می‌کردم و فقط به یک شرط حاضر به آشتی می‌شدم و آن اینکه کمکم کنه تا مواد تهیه کنم. فکرهای عجیبی به سرم می‌زد و توهمات عجیبی داشتنم اما هیچ‌وقت نمی تونستم درباره آن‌ها با کسی حرف بزنم. من هر روز به مرگ نزدیک‌تر می‌شدم و در دنیایی پر از مواد و تاریکی غرق شده بودم و خانواده‌ام را هم در عذابی بی‌انتها غرق کرده بودم...

نویسنده: مسافر پویا ستاری

منبع : وبلاگ محمد علی شفیق

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .