سلام دوستان هاشم هستم یک مسافر
من با آسانسور به کنگره 60 آمدم. شاید بپرسید چه طور؟ شعبات کنگره که آسانسور ندارند! برایتان توضیح خواهم داد که منظورم از این حرف چیست.
و اما داستان آسانسور:
دریکی از روزهای ماه مبارک رمضان سال 93، وقتی در سرکار بودم (من بهصورت دو نوبت دریکی از کارخانههای تولید خودرو کار میکنم. یک هفته صبح کار و یک هفته عصر کار هستم)، همسرم با من تماس گرفت و گفت: پدرش برای افطار مهمان دارد و میخواهد به خانه آنها برود. من هم ازخداخواسته گفتم، تو برو من هم بعد از اتمام کار به آنجا میایم. برای مصرف مواد، شرایط را مساعد دیدم و برای خریدن زمان به او گفتم، در شرکت کلاس دارم و تا افطار اینجا هستم. برای شام حتماً خودم را میرسانم. ساعت 5 غروب بود که با خرید مقداری تنقلات به خانه رسیدم. بساط خود را آماده کردم و جلوی اجاقگاز، نشستم. برای اینکه تابلو نشود، آشغالها را در کیسهای ریختم و کولر را برای تصفیه هوا، روشن کردم. با خود گفتم، بروم آشغالها را خالی کنم، آماده شوم و یک سیگار بکشم و بعدازآن به مهمانی بروم. آشغالها را برداشتم و سوار آسانسور شدم تا به طبقه همکف بروم. ازاینجا بود که داستان آسانسور مرگ، شروع شد. گویا من در آسانسور مردم و انسانی دیگر متولد شد.
چشمتان روز بد نبیند. وقتی آسانسور شروع به حرکت کرد، ناگهان سقوط کرد و من از طبقه سوم به همراه جناب آسانسور، سقوط کردم. شاید باورتان نشود، ولی مرگ را با چشمان خود دیدم. خلاصه، بعد از برخوردی شدید و ایجاد صدایی وحشتناک، آسانسور ایستاد. با تماس همسایه طبقه دوم مان آقا جواد، آتشنشانی آمد و مرا که بین طبقه اول و همکف گیر افتاده بودم، نجات داد. آقا جواد من را به خانه خود برد و همسرش به من، آبقند و آبطلا آورد. از ترس رنگ رخسارم مانند گچ، سفید شده بود گویی روح دیده بودم. همان لحظه همسرم تماس گرفت و گفت که دیگر نیا، تمام مهمانها رفتند. قضیه را مختصر به او توضیح دادم و گفتم: آمادهباش که من آمدم دیگر داخل نیایم و سریع برگردیم خانه. وقتی رسیدیم خانه همسرم به آشپزخانه رفت تا برای من آبقند بیاورد. با فریاد گفت: هاشم اینها چیست؟ چهکار داری میکنی؟ مگه نگفته بودی ترک کردم؟
تازه آنجا بود که فهمیدم، وسایل مصرف و موادم را از روی ماشین لباسشویی برنداشتهام. جنگودعوا بالا گرفت و اصلا قضیه آبقند و حال بد من فراموش شد. کارش شده بود شبانهروز گریه کردن. به او گفتم من تمام این مدت به تو دروغ گفته بودم که ترک کردهام، چون بارها خواستم ترک کنم ولی موفق نشدم. سال قبل از این داستان، در اینترنت با کنگره 60 آشنا شده بودم و میخواستم برای درمان خود اقدام کنم اما یکی از دوستان پای منقلی به من گفته بود، اگر کنگره بروی باید همسر و پدر و مادر خود راهم ببری، اگر این کار را نکنی تو را نمیپذیرند. وقتی دیدم که قضیه علنی شده به او گفتم که جایی هست به نام کنگره 60، میخواهم برای ترک به آنجا بروم ولی تو نیز باید با من بیایی، اگر نباشی من را نمیپذیرند.
و این بود که آدرس شعبه حر و شماره آقای محمدرضا شمس را از سایت کنگره 60 درآوردم و پس از تماس با ایشان برای مشاوره به شعبه زمزم (حر سابق) آمدم. بعد از آمدن به کنگره بود که فهمیدم، نیازی نبوده من همه را مطلع کنم، حتی فامیلی من را هم ازم نپرسیدند. به خاطر حرف بیهوده یک دوست مصرفکننده یک سال از درمان خود عقب افتادم. با آمدن به کنگره بود که فهمیدم، در آنجا ترک اعتیاد وجود ندارد و آنها به درمان اعتیاد اعتقاددارند. با آمدن به کنگره بود که فهمیدم، تمامی خدمتگزاران وقت و انرژی خود را بدون هیچ چشمداشتی و هزینهای برای من بیمار میگذارند؛ و در پایان با آمدن به کنگره بود که فهمیدم، عشق و ایمان واقعی چه معنایی دارد.
الآن که در حال نوشتن این مطلب هستم، حس و حالی وصفنشدنی دارم. رفتارم با نزدیکانم بهویژه همسر و فرزندم بسیار تغییر کرده و این را مدیون بینانگذار کنگره 60 جناب مهندس دژاکام و نیز آموزشهای کنگره هستم.
در انتها امیدوارم تمام مسافران سفر اول به رهایی و آرامش مدنظر کنگره برسند. از تمام زحمتکشان کنگره، بهویژه جناب مهندس دژاکام و راهنمای عزیزم آقای مهدی کنعانی، تشکر فراوان دارم.
خداوند یار و همراهتان باشد
ادامه دارد...
تایپ و ارسال مطلب: مسافر هاشم
منبع کنگره60
- تعداد بازدید از این مطلب :
1938